گزاره هایی برای آموزش – بخش نخست


 

 

گزاره هایی برای آموزش-بخش نخست

محمود طوقی

 

۱
کار فلسفه

۱- کار فلسفه تغییر جهان است نه تفسیر صرف جهان.
اما در این فرآیند جای اندیشه را عمل کور نمی‏ گیرد.
فلسفه باید آنچه را درمی‏ یابد دگرگون کند. درواقع دگرگونی فکری و اجتماعی هم‌دوش هم به پیش می ‏روند.
۲- فلسفه برای تحقق خود به طبقه کارگر نیازمند است. و طبقه کارگر برای به فعلیت در آوردن خود به فلسفه. به دیگر سخن تغییر جهان وظیفه طبقه کارگر است. اما این طبقه بدون مسلح شدن به فلسفه قادر نیست جهان را تغییر دهد.
۳- انسان باید در عمل، حقیقت و این جهانی بودن اندیشه خود را ثابت کند.
۴- تولید اندیشه و مفاهیم و آگاهی در آغاز مستقیماً با فعالیت مادی و مراوده‏ای انسان‏ ها، به هم آمیخته است. در این مرحله تصور کردن، اندیشیدن و مراوده ذهنی انسان ‏ها همچون برون‏ریزی مستقیم رفتار مادی‏ شان پدیدار می ‏شود.
۵- انسان‏ ها تولیدکنندگان مفاهیم و اندیشه ‏های خویش ‏اند، انسان‏ های واقعی و فعال آن گونه که به واسطه تکامل معین نیروهای تولیدی خود و مراوده منطبق با این نیروها تا دورترین شکل‎های آن مشروط می‎شوند.
۶- آگاهی هرگز نمی‏ تواند چیزی جز هستی آگاهانه باشد و هستی انسان‏ ها فرآیند زندگی واقعی آن‎ها است.
به دیگر سخن مفاهیم و اندیشه‏ های انسانی چیزی نیست که از بیرون توسط نیروی ماوراء انسان به او تعلیم داده شده باشد بلکه نتیجه نهایی زندگی است.
۷- زبان همان اندازه دیرینه است که آگاهی، زبان آگاهی عملی و واقعی است که برای دیگر انسان‏ ها نیز وجود دارد. و تنها از همین ‏رو است که برای من نیز وجود دارد. زبان مانند آگاهی فقط از نیاز و از ضرورت مراوده با دیگر انسان‏ ها برمی‏ خیزد.
انسان نخستین در آغاز سخن نمی‏ گفت زبان (سخن گفتن) دوش به دوش شکل‏ گیری مفاهیم در اندیشه آدمی به وجود آمد.
انسان در ابتدا به کشف مفاهیم فائق آمد. طی سال‏ ها تجربه فهمید که آب دریا ، رودخانه و نهر و باران جدا از اختلاف در مکان یک وجه اشتراک دارند که آب بودن آن است. این گونه مفهوم آب در ذهن آدمی شکل گرفت. مفهوم و همین‎طورمفاهیم  بعدی و دیگر مفاهیم به وجود آمد و این آگاهی به شکل عملی زبان شد.

۲
وظیفه پیشاهنگ

۱- وظیفه پیشاهنگ، افشای دنیای کهن به روشنی هرچه بیشتر و شکل ایجابی دادن به دنیای جدید است. پیشاهنگ دنیا را براساس جزم‏ های خود پیش‏ بینی نمی‏ کند بلکه می‏ کوشد دنیای جدید را از گذر نقد دنیای کهن کشف کند.
۲- فلاسفه تا کنون راه حل همه معماها را در کشوی میز خود حاضر و آماده داشتند و کافی بود دنیای کودن و زودباور دهان باز کند تا غذای لذیذ دانش مطلق به خورد او داده شود. اما اکنون فلسفه امری سکولار شده است و چشم‎گیرترین دلیل آن است که آگاهی فلسفه نه تنها از بیرون بلکه از درون با این مبارزه درگیر است. پس اگر قرار نیست که کار آدمی ساختن آینده و حل و فصل همه چیز، یک بار برای همیشه باشد. پس شکی نیست وظیفه پیشاهنگ در حال حاضر انتقاد بی‏رحمانه از نظم موجود است. بی‏رحمانه هم به این مفهوم که از نتایجی که در پژوهش خود به آن می ‏رسد باکی ندارد. و هم به مفهوم آن که از درگیری با قدرت‏ های حاکم هراسی ندارد.
۳- پیشاهنگ موافق برپا کردن هیچ گونه پرچم و احکام جزمی نیست. درست به عکس، می کوشد به جزم‏ گرایان کمک کندتا اندیشه ‏های خویش را روشنی ببخشند.
۴- کل اصول سوسیالیسم نیز به نوبه خود معطوف به تحقق یک جنبه یعنی واقعیت وجود حقیقی انسان است. اما پیشاهنگ توجه خود را به جنبۀ دیگر، یعنی وجود اندیشه های انسانی معطوف  می کند.
۵- هیچ چیز پیشاهنگ  را از نقد سیاست، از شرکت در سیاست یعنی از شرکت در مبارزات واقعی، هم ذات‏ پنداری خود با این مبارزه باز نمی ‏دارد.
کار پیشاهنگ این نیست که با اصول دکترین جدیدی مقابل دنیا قراربگیرد وبگوید که بفرمایید این هم حقیقت. حالا در برابر آن زانو بزنید.
پیشاهنگ اصول جدید جهان را از اصولی کردن آن تکامل می بخشد.
پیشاهنگ به جهان نمی‏ گوید: مبارزه خود را متوقف کن. این کار احمقانه است. ما شعارهای مبارزه واقعی را به شما خواهیم داد برعکس پیشاهنگ می خواهد صرفاً به جهان نشان دهد چرا مبارزه می‏ کند و آگاهی از آن را خواه ناخواه باید کسب کند.
۶- برنامه پیشاهنگ این است: اصلاح آگاهی نه از طریق جزئیات بلکه با تحلیل آگاهی پُر رمزورازی که برای خودش قابل درک نیست. چه در شکل مذهبی و چه در شکل سیاسی آن، در آن صورت آشکار خواهد شد که جهان مدت‏ ها رؤیایی را در سر داشته است که برای وصول به آن در واقعیت، تنها باید از آن آگاهی یابد. آن گاه آشکار خواهد شد که وظیفه انسان کشیدن خط ذهنی تند و تیزی میان گذشته و آینده نیست. بلکه تکمیل اندیشۀ گذشته است. سرانجام آشکار خواهد شد که نوع بشر کار جدیدی را آغاز نخواهد کرد بلکه آگاهانه کار قدیمی‏ اش را تکامل خواهد بخشید.
۷- روشنگری و نقد فلسفی، از مبارزات و خواست‏ های عصر کنونی این رسالتی است برای جهان و برای پیشاهنگ. این کار تنها با تلاش نیروهایی متحد امکان‏پذیر است. آدمی بیش از هر چیز به اعتراف نیاز دارد. بشریت برای کم کردن بار گناهان خود تنها باید آن‎ها را چنان‏ که هستند آشکارا اعلام کند.
۸- انسان ‏ها تاریخ خود را می‏ سازند، اما نه چنان ‏که خود می‏ خواهند، یا در شرایطی که خود آن ‏ها برگزیده ‏اند، بل در شرایطی که بازمانده گذشته است و آن‎ها به گونه‏ ای مستقیم با آن شرایط درگیر و روبرویند. انسان‏ ها تاریخ را  رها از دایره‎ای که خود تاریخ آن‏ها را درون آن جای داده نمی‎آفرینند از این ‏رو بار نسبت تمامی نسل‏ های پیشین با همه سنگینی خود چونان کابوسی بر مغز زندگان سنگینی می ‏کند.

۳
انقلاب دو مرحله ای

انقلاب دو مرحله ای از دترمینیسم تکامل گرایانه تک خطی منتج می شودبدین معنا که جامعه باید از مراحل از پیش تعیین شده بگذرد.
پس یک جامعه توسعه نیافته باید نخست مرحله بورژازی انقلاب را برهبری بورژازی ملی طی کند تا آماده گذار به مرحله سوسیالیستی انقلاب شود.
لنین در سال۱۹۱۸ از گذار یک کشور توسعه نیافته به یک جامعه سوسیالیستی سخن گفت.

۴
مارکسیسم

نقد مارکسیسم نه حذف توزیع نا عادلانه ارزش بلکه حذف خود تولید ارزش است.
تمایز بین مقدار ارزش تولید شده توسط کارگردر برابر آنچه در دستمزد های شان مصرف می کنند. را توزیع نا عادلانه ارزش می گویند.

۵
استالینیسم

از دل این اشتباهات در زمان لنین سربیرون آورد:
– انحلال شورا ها
– کنترل حزب واحد و منحل کردن دیگر احزاب
– از بین رفتن دخالت مستقیم کار گران در کارها

۶
کشف حقیقت
مارکس در تز دوم فوئر باخ می پرسد :
آیا حقیقت دست یافتنی است. ؟می گوید :آری
وباز می پرسد:آیا حقیقت یک امر عینی است یا ذهنی .؟ وخود پاسخ می دهد عینی است
وباز می پرسد معیار حقیقت چیست .؟ و خود پاسخ می دهد. پراتیک است.
یعنی ما در عمل به راستی و ناراستی هر ادعایی می رسیم.اما تمامی ماجرا این  نیست .چرا؟
خیلی ها در تمامی عمرشان به فهم حقیقت نمی رسند. روشن ترین دلایل را بهیچ می گیرند.و آن چه که در جلو چشمانشان اتفاق می افتد را انکار می کنند.
دو تبین برای این مسئله وجود دارد:
۱- تبیین مارکسیستی:می گوید منافع طبقاتی اجازه نمی دهد. به حقیقت وقایع برسند. پس چشم می بندندو انکار می کنند وتنها آن چه را که بنفع آنان است را می بینند.
۲- تبین دوم مذهبی است.خدا بر بعضی قلب ها مُهر می زند. چشم دارند اما نمی بینند . گوش دارند اما نمی شنوند .
پس بر ظلم ها و رنج های مردم چشم و گوش فرو می بندند و همه چیز را انکار می کنند.
شب ها قرآن می خوانند و ظاهر الصلاح اند. وهمه را به نیکی دعوت می کنند . و چون روز می شود نانشان را در تنور بدی داغ می کنند. و با شرارت نرد عشق می بازند . وخودرا کار گذار آنان می دانند .

۷
لایه فرهنگی طبقه

۱- انسان ها از راه تولید اجتماعی زندگی می کنند
۲- هر انسانی جای مشخصی در تولید اجتماعی دارد.
۳- جای هر فرد در سازمان تولید پایگاه طبقاتی اورا تعیین می کند.
۴- در پروسه رشد اقتصادی جامعه کار به کار فکری و کار یدی تقسیم شد.
۵- کار فکری ببرکت کار بردگان میسر شد .
۶- رو شنفکران از دل کار فکری بیرون آمدند.و اینان کسانی بودند که در پی فهم هستی و رابطه انسان با هستی و به تبع آن رابطه انسان با انسان بودند. رو شنفکران از ارزش اضافی کار بردگان زندگی می کردند.
۷- هسته های سنتزی هر فرماسیون در دل فرماسیون قبلی شکل گرفت و پابپای فروپاشی فرماسیون کهنه پر وبال گرفت و برنا شد و درآخر در یک عمل انقلابی به فرماسیون قبلی پایان داد و خود گرز فرمانروایی ر ا بدست گرفت . بره داری درون جوامع کمونیستی آغازین و فئودالیسم درون برده داری و سرمایه داری درون فئودالیسم.
۸- تنها فرماسیون کمونیستی است که برج و باروی خودرا بعد از سرنگونی تام و تمام بورژازی و بدست گرفتن مهار سیاست و اقتصاد بر پا می کند .
۹- نطفه های جامعه کمونیستی در حزب کمونیست شکل می گیرد .و برج و باروی خودرادر تئوری و برنامه مارکسیستی بنا  می کند.
۱۰- سوسیالیست های نخستین؛که به آن ها تسامحاً تخیلی می گویند؛فکر می کردند جامعه کمونیستی چون دیگر فرماسیون ها زمانی بوجود می آید که بشکل جنینی در اقتصاد شکل بگیرد . همان اتفاقی که در فرماسیون های قبلی صورت گرفته بود .پس فوریه و اوئن و سن سیمون بفکر کارخانه های کمونیستی  وکمون های روستایی و تعاونی ها افتادند . در این راه قدم هایی هم بر داشتند اما شکست خوردند . پرولتاریا درحال شیر خوارگی بود و هنوز مارکس بدنیا نیامده بود.
۱۱- برای عناصر سنتزی فرماسیون برده داری امکان فرار و رفتن به مناطق آزاد روستایی بود.برای رعیت ها نیز فرار به شهر ها و پناه بردن به سوداگران شهری بود . روشنفکران هم که از منطقه نفوذ فئودال ها فرار می کردند و پناه می بردند به اشراف ترقیخواه. اما برای عناصر سنتزی سوسیالیست  منطقه امنی وجود ندارد الا حزب طبقه کارگر.باید به حزب  واندیشه انقلابی پناه ببرد تا روز انقلاب.
۱۲- روشنفکران انقلابی طرفدار  طبقه کارگر لایه فرهنگی طبقه کارگرند . جزء طبقه اند. این جایگاه ربطی به پدر و مادر و وضعیت اقتصادی او ندارد. در ارزیابی انگلس کسی نمی گوید پدرش سرمایه دار بود و او و مارکس از ارزش اضافی طبقه کارگر ارتزاق می کردند.
۱۳- در وضعیت انقلابی  بخشی هایی از لایه های فرهنگی بورژازی و خرده بورژازی به انقلاب می پیوندند . اینان کسانی هستند که خودرا تا سطح نگاه تاریخی پرولتاریا بالا کشیده اند . اینان ربطی به روشنفکران انقلابی طبقه کارگر ندارند .دو مقوله جدایند.
۱۴- رو شنفکران انقلابی طبقه کارگر در جامعه سرمایه داری کارگر نیستند.در لایه های فکری و حتی اقتصادی سازمان تولیدند. پزشک و ژورنالیست ،حقوق دان و در لایه های مدیریتی شرکت های اقتصادی و حتی ممکن است صاحبان بخش های تولیدی باشند.سرمایه دار باشند و از ارزش اضافی طبقه کارگر ارتزاق کنند.
۱۵- سوسیالیسم در دوران فرمانروایی سرمایه داری یک مقوله فرهنگی است نه اقتصادی .و امکان آن نیست که در این فرماسیون به شکل دیگری خارج از این سیستم ارتزاق کرد. مهم آنست که در سنگر مبارزه طبقاتی در سنگر دفاع از حقوق طبقه کارگر باشند.

۸
انسان و آزادی

۱- انسان در خلأ به دنیا نمی ‏آید. در زمان و مکانی خاص به دنیا می ‏آید. که آن زمان و مکان یک تعیّن خاص تاریخی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی دارد. به این تعیّن خاص می‏ گویند ضرورت‎های زمانی و مکانی. پس انسان در دل ضرورت ‏ها به ‏دنیا می‏ آید.
۲- انسان قادر نیست که هر لحظه اراده کرد به فراسوی مناسبات تاریخی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی برود. مگر این‏که شرایط عینی به او اجازه دهند. (خواستن توانستن نیست). چگونه؟ با نشان دادن محدودیت‏ هایش و باز کردن راهی برای از بین بردن این محدودیت ‏ها. پس از اینجا نقش تاریخ‏ سازی انسان شروع می‏ شود. (انسان تاریخ خود را می‏ سازد)
۳- انسان زاده و خالق مناسبات اجتماعی است. زاده مناسبات اجتماعی است چون در این مناسبات به دنیا می‏ آید. خالق آن است بدین معنا که این مناسبات افق‎هایی را برای تغییر در برابر او می‏ گشایند.
۴- انسان می‏ تواند شرایط عینی خود را تغییر دهد. اما این توانستن حد و حدودی دارد.
۵- انسان یک موجود کاملاً آزاد نیست. آزادی انسان نسبی و تاریخی است.
۶- انسان‏ ها تاریخ خود را می‏ سازند، اما نه چنان که خود می‏ خواهند، یا در شرایطی که خود آن‏ها را برگزیده ‏اند، بل در شرایطی که بازمانده گذشته ‏ها است و آن‏ ها به‌گونه‎ای مستقیم با آن شرایط درگیر و روبه‎ررویند…  انسان‎ها تاریخ را رها از دایره ‏ای که خود تاریخ آن‏ ها را درون آن جای داده نمی ‏آفرینند از این‏رو بار سنت تمامی نسل‏ های پیشین با همۀ سنگینی خود چونان کابوسی بر مغز زندگان سنگینی می‏ کند. ۷-دو سوی نسبی و تاریخی بودن آزادی انسان، ولونتاریسم و دترمینیسم است ولونتاریسم (اراده‏ گرایی) برای انسان آزادی مطلق قائل است و دترمینیسم انسان را اسیر سرنوشت کور می ‏داند.
۸- انسان آزاد و آزادی انسانی زمانی به شکل کامل قابل تحقق است که کار از حالت ضرورت و سودمندی خارجی، خارج شود. و به گونه‎ای طبیعی درآید. و این شدنی نیست مگر با رشد نیروهای تولیدی و تنظیم خردمندانه مناسبات انسان با طبیعت.

۹
نکاتی درباره قیام

۱- هر جنبشی در آغاز یک شیوه مبارزه دارد که در آن عمده است این شکل در تمامی جنبش‎ها مبارزه مسالمت‎آمیز است. این مبارزه از دادن عریضه شروع می‎شود و به اعتصاب و تحصن و تظاهرات خیابانی کشیده می‏ شود
۲- اگر جنبش ادامه یابد به مرحله ‏ای می‎رسد که شیوه ‏های ضروری گذشته غیرضروری می‏ شود و دیگر پاسخگو نیست. به بیان دیگر شکل جنبش با ماهیت جنبش هم خوانی ندارد. در اینجاست که جنبش باید به مرحله عالی‏ تر از مبارزه تغییر شکل دهد.
۳- اگر سازمان‏ های دخیل در جنبش لحظه تغییر شکل را نفهمند. تغییر شکل خودبه ‏خودی خواهد بود و پیشاهنگ از توده عقب می‏ ماند.
۴- پیشاهنگ باید از تغییر در شرایط عینی و در نتیجه تغییر تاکتیک آگاه شود و توده را به شیوه جدید مبارزه فرا بخواند. بدین‏ گونه است که توده در پروسه مبارزات به صحت رهبری پیشاهنگ پی می‏ برد و ایمان می‏آ ورد.
۵- بخشی از کار پیشاهنگ توضیح تغییر شرایط و استفاده از تاکتیک ‏های جدید در مبارزه است. توضیح و تبلیغ توده‎ای برای وارد شدن به یک فاز جدید.
۶- وظیفه پیشاهنگ یک منشور چندوجهی است یک وجه آن کار فرهنگی پیشاهنگ است. محدود کردن کار پیشاهنگ به کار فرهنگی صرف، تبدیل پیشاهنگ است به یک مؤسسه فرهنگی.
۷- با تعمیق جنبش، ارتش نیز چون بخشی از جامعه از موج انقلاب دور نمی ‏ماند. تردید و دودلی ارتش را فرا می‏ گیرد. اینجاست که پیشاهنگ وظیفه دارد با کار تبلیغی و توضیحی تا جایی که ممکن است بخش‏ هایی از ارتش را به طرف جنبش و هوادارای عملی و معنوی از جنبش وادارد.
۸- در شرایط انقلابی، حذف فیزیکی سران حکومت می‏ تواند توازن قوا را به نفع جنبش برهم بزند.
۹- میل به قیام برای پیشاهنگ کافی نیست. پیشاهنگ باید بیاموزد و خود در یک کار توضیحی به توده بیاموزاند که در لحظه قیام با عزمی راسخ باید از جان گذشت و با حداکثر قوا تعرض کرد. قدرت در وجه بالقوه آن مهم نیست قدرت باید به اراده معطوف به آن شود. این است آن نکته کلیدی که گره کور جنبش را باز می‏ کند.
۱۰- پیشاهنگ باید بداند تاکتیک قیام در خیابان‏ ها چیست. جنگ خیابانی، نبرد پارتیزانی و یا بستن بریگارد و جنگ کلاسیک.
۱۱- وظیفه پیشاهنک را مقتضیات جنبش تعیین می‏ کند. این وظیفه از بالا بردن سطح آگاهی مردم شروع می‏ شود تا برسد به آموزش‏ های نظامی در حول و حوش قیام.
۱۲- پیشاهنگ حق ندارد قیام را زود یا دیر شروع کند. از یاد نبریم که قیام یعنی پایین کشیدن کسانی که در رأس قدرت ‏اند و گرز فرمانروایی را در دست دارند. و آن‏ها پیشاپیش ارتش مسلح خود را برای چنین روزی آماده کرده ‏اند
۱۳- قیام یعنی جنگ مرگ و زندگی برای هر دو طرف. یکی باید برود و یکی بماند. پس مرگ اجتناب‏ ناپذیر است. پیشاهنگ وظیفه دارد با کار توضیحی ‏اش مسئله مرگ را برای توده حل کند. توده باید بدان مرحله برسد که شعار یا مرگ یا آزادی در او تبدیل به نیرویی دوران‏ ساز شود.
۱۴- قیام زودرس به معنای خودکشی پیشاهنگ است و قیام دیررس گوشت دم توپ شدن توده و طبقه.
۱۵- در مرحله قیام پیشاهنگ باید مصمم باشد که قیام را بدون لحظه ‏ای تأخیر با قدرت تمام به جلو ببرد و این عزم باید در توده و طبقه تبدیل به اراده معطوف به قدرت شود.
۱۶- در قیام لحظاتی فرا می ‏رسد که گره کارها را نه لب‏ ها که دست‏ ها می‏ گشاید. اینجا است که توده و طبقه مسلح می ‏تواند درهای بسیاری را به روی پیشاهنگ باز کند.
۱۷- برای پیشاهنگ باید فرجام نهایی قیام روشن باشد. جنبش همه چیز، هدف هیچ، کار توده‏ های به جان آمده ناآگاه است و این برای جنبش و توده و طبقه نوعی خودکشی است.

۱۰
سرنوشت

سرنوشت بشر نه محتوم است و نه محکوم. این سرنوشت را ما خود رقم می‎زنیم. روند ها اجتناب‎ناپذیر نیستند. در تحلیل نهایی این انسان است که مُهر خود را بر فرجام روزها می‏ زند.
اما در یک حقیقت نمی‏توان شک کرد. انسان مجبور است که سرنوشت خود را درمبارزه ‏ای بی ‏وقفه رقم بزند. و اگر جز این باشد این سرنوشت توسط نیروهای دیگر رقم خواهد خورد. این نیروها می‏ تواند آب، هوا، باد و یا ویرس باشند. این نیروها می‏ توانند اجرام کیهانی باشند. این نیروها می‏ توانند طبقات و گروه ‏های بالادست یا پایین ‏دست باشند.
نکته دیگر سرنوشت این مبارزه بی ‏وقفه انسانی است. هیچ معلوم نیست که این مبارزه به سود انسان خاتمه یابد. هزاره ‏های زرتشتی و جنگ اهورامزدا و اهریمن بیشتر به درد اسطوره‎های مذهبی می‏ خورند.
اما شرکت در این مبارزه را فرجام دنیایی این مبارزه تعیین نمی ‏کند. انسان مجبور است در این مبارزه جدا از نتیجه آن، که هرچه می‏ خواهد باشد شرکت کند.
رسالتی که ما خود به آن تبیین می‏ بخشیم و برای آن هیچ منبعی ماوراءالطبیعی قائل نیستیم.

۱۱
انسان معیار حقیقت

خارج از تمام هستی در کلیت آن هیچ معیاری برای حقیقت وجود ندارد.
انسان راهنمای تبیین حقیقت است. انسان راهنمای تبیین ارزش است.
هرچه که انسانی باشد و کمک کند به زیستن انسان  ،غلبه انسان بر طبیعت ،به تطابق او با هستی، کمک کند به کرامت‏های انسانی، معیار ارزش‏ گذاری ما می‏ تواند باشد از هنر گرفته تا ایدئولوژی‏های مختلف.

۱۲
هستی و اندیشه
اندیشه ناب وجود خارجی ندارد این هستی ما است که محتوای ادراک ما را به‎وجود می ‏آورد. و این محتوا یک محتوای تاریخی، طبقاتی است.
اما این رابطه یک رابطه انفعالی و یک سویه نیست. هستی اجتماعی به شعور اجتماعی بدل می‏ شود و این شعور خود در موقعیتی دیگر هستی اجتماعی را تغییر می‏ دهد.

۱۳
سوسیالیسم یعنی آزادی کار، امنیت، رفاه و احترام به کرامت‏ های انسانی.

مشکل ما با بورژوازی این است  که تنها امنیت و رفاه و احترام به کرامت ‏های انسانی را برای خود می ‏خواهد. درواقع به نوعی آپارتاید طبقاتی باور دارد.

۱۴
انقلاب اکتبر

در مورد شوروی می ‏توان گفت به نوعی دو قرائت از سوسیالیسم شد. قرائت روشنفکران و قرائت طبقه کارگر.
سوسیالیسم بروکراتیک، سوسیالیسمی بود که طبقه کارگر تبدیل می ‏شد و شد به ابزار سیادت و امیتازطلبی بروکرات هااز جامعه. به نظر می رسد اطلاق سوسیالیسم نظام، اصطلاح بدی نبود. سوسیالیسمی که خاص بروکرات ها بود و این سوسیالیسم امکان فرا رسیدن به جامعه کمونیستی را نداشت .در حالی ‏که آموزه‎های مارکس در پی این نیست که یک طبقه برود و طبقه دیگر بیاید. یک حاکمیت حذف شود حاکمیتی دیگر به جای او بیاید. یک دیکتاتوری برود و دیکتاتوری دیگری بیاید.
مارکس این رسالت را در طبقه کارگر می ‏دید که می‏ آید بورژوازی را از اریکه قدرت پایین می‏ کشد و خود و تمامی جامه را از قید و بند طبقاتی آزاد می‏ کند. و با تبدیل دولت به ارگان هماهنگی شوراها ضمن از بین بردن هرگونه استثماری، هرگونه امتیازطلبی، تبعیض و زیاده‏ خواهی را از بین خواهد برد.
مشکل وارثین انقلاب اکتبر در آن بود که پیروزی سوسیالیسم را اجتناب‏ ناپذیر و برگشت‏ ناپذیر می‏ دانستند.
در حالی‏ که حرکت تاریخ، حرکتی است دو سویه، نه یک سویه. خیابانی یک طرفه نیست مسئله اساسی در این بود که آیا کار سوسیالیستی فاز بالاتری از کار بورژوازی هست یا نه این قانون تمامی زمان‏ ها است.
مردم با مترهای خود به ارزیابی می‎نشستند که رفاه، امنیت و احترام به کرامت‏ های انسانی بیشتر شده است یا کمتر.
معلوم است که یک جامعه فقیر، سرکوب شده با هزارن تبعیض و تفاوت نه نشانی از سوسیالیسم دارد و نه ماندنی است.
برتری سوسیالیسم بر بورژوازی یک برتری تاریخی صرف نیست. باید به عینه نشان داد که چرا سوسیالیسم بر بورژوازی ارجح‏ تر است.

۱۵
انقلاب فلسفی

در اروپا ما بیش از هر انقلابی در سده ۱۹-۱۸(چه فرانسه و چه آلمان) یک انقلاب فلسفی داریم. در واقع در آن‎جا انقلابی در ذهن و تفکر پیش‎درآمد دگرگونی‏ های سیاسی بود. این آن چیزی است که ما در انقلاب مشروطه و بعد از آن کم داشتیم یا به طور کل نداشتیم.
درواقع ضرورت تغییر، تئوریسین‏ های خود را در اروپا به وجود آورد و این تئوریسین‎ها آنچه که باید بشود را به میان توده‎ها بردند.
اما در انقلاب مشروطه خواص ما نمی ‏دانستند مشروطه چیست تا چه برسد به عوام.

۱۶
واقعی و معقول

هگل می‎گوید هر آنچه واقعی است معقول است و هر آنچه معقول است واقعی است.
از این حرف هگل دو دسته برداشت غلط کردند.
حکومت استبدادی پروس، در این سخنان توجیه حکومت خود را می ‏دید چرا که حکومت استبدادی پروس واقعی بود. پس معقول هم بود.
از سویی دیگر مورد انتقاد لیبرال‏ ها بود که می ‏گفتند این حرف توجیه‏ گر نظام استبدادی پروس است.
اما انگلس می‎گوید: در نزد هگل بدون شک هرآن چه موجود است بی ‏قیدوشرط واقعی نیست برای هگل صفت واقعی تنها به چیزی تعلق می‎گیرد که در عین حال ضروری نیز هست. «واقعیت در سیر تکاملی خود ضرورت خود را به اثبات می‏رساند.» … و آنچه ضرورت دارد سرانجام ثابت می‎کند که معقول نیز هست.

۱۷
حقیقت

شناخت حقیقت کار فلسفه است.
حقیقت در فرآیند خود شناخت فراهم می‏ آ ید.
حقیقت مجموعه ‏ای از گفته‎های جزئی تام و تمام نیست که به محض کشف صرفاً باید آن‎را حفظ کرد.
حقیقت مطلق و تام و تمام وجود ندارد.

۱۶
آدرس های عوضی

عده ‏ای سازمان سیاسی را با انجمن خیریه اشتباه می ‏گیرند. عده ‏ای دیگر با دفتر روزنامه و عده ‏ای دیگر با انجمن صنفی.
عده‏ ای آن‏را پلکانی برای رسیدن به وزرات می‏ بینند و عده ‏ای دیگر برای هویت یافتن و عده ‏ای برای قمپز درکردن و عده‏ ای دیگر به دنبال ارضاء حس کنجکاوی‏ های‎شان سر از سازمان‏ های سیاسی در می‏ آورند.
این ‏ها و آدم‏ هایی از این دست که آدم‏ های بدی هم نیستند و درصدد ضربه زدن به جنبش و یا خیانت هم نیستند و اگر جای درستی قرار بگیرند می ‏توانند در محله یا اداره و یا کارخانه خود مثمر ثمر واقع شوند کسانی هستند که به آدرس عوضی آمده ‏اند.
پرواضح است که وقتی آدمی به آدرسی اشتباهی می‏ رود در جایی قرار می‏ گیرد که نباید قرار بگیرد، چیزهایی را می‏ شنود که نباید بشنود. و حرف‏ هایی را می‏ زند که نباید بزند و هنگامی که با مشت آهنین برخورد می ‏کند فرو می‎ریزد.
در تاریخ معاصر احزاب سیاسی نخستین کسانی که این آدرس را اشتباهی می ‏رود یوسف خزدوز است عضو انجمن غیبی که اسرار انجمن را آشکار می‏ کند پس به تیر غیب گرفتار می ‏آید. دومین کس حسین خان‏ لله است از کمیته مجازات است که مست می‏ کرد و ناگفته‎ها را می‏ گفت او نیز به تیر غیب گرفتار آمد.
طُرفه آن است که لیبرالیسم سیاسی دل می‏ سوزاند و ترور این افراد را عملی جنایت کارانه به حساب می‏ آورد. یوسف خزدوز و حسین خان ‏لله را می ‏بیند اما ده ‏ها مبارز جان به کفی را که با حرف زدن بی ‏موقع آن‏ ها جانشان به خطر می ‏افتاد را نمی ‏بیند.
کاری نمی ‏توان کرد این‏ها کسانی ‏اند که آدرس اشتباهی رفته ‏اند. پس برای خود و جنبش دردسر درست می‏ کنند.

۱۷
سرمایه چیست

۱- سرمایه داری بمعنای پول و ثروت نیست .که اگر آن را از کسی بگیریم .خوشحال باشیم سرمایه داری را ازبین برده ایم.ثروت مند ضرورتاً سرمایه دار نیست.
۲- سرمایه یک رابطه اجتماعی است رابطه ای که تولید اجتماعی در چارچوب آن سازماندهی می شود. این نظام براساس:
– قانون انباشت ارزش
– و ارزش اضافه
– و انباشت سرمایه
شکل می گیرد و سازمان می یابد. نابودی سرمایه بمعنای جایگزینی این سازمان تولید با سازمانی جدید است. سازمانی که اساس:
– تولید ارزش
– و ارزش اضافه
را نفی کندو  بجای آن تولید وتوزیعی متکی بر مالکیتی اجتماعی را می نشاند.
۳- مصادره و ملی کردن بمعنای نابودی سرمایه داری نیست.بلکه بمعنای بسط سرمایه انحصاری دولتی است.
۴- برای پرولتاریا سرمایه داری دولتی بعد از تسخیر قدرت سیاسی و استقرار پرولتاریا مناسب ترین شکل برای گذار به سوسیالیسم است.
۵- بورژازی ملی و سرمایه داری وابسته و نا وابسته به گذشته تعلق دارند. و مبنای علمی ندارندوبو رژازی ملی  در ایران وجود اقتصادی ندارد هر چند ممکن است مدعی  سیاسی داشته باشد.
۶- در روسیه آن چه اتفاق افتاد این بود که بورژازی و پرولتاریا هر دو از دریچه انقلاب فوریه وارد انقلاب شدند . اما بورژازی موفق شد از دریچه سرمایه داری دولتی خودش را باز سازی کند و پرولتاریا رابه عقب براند.
۷- ادبیات مارکسیستی از سه طبقه اصلی بحث می کند .طبقه سرمایه دار و طبقه کارگر و طبقه زمیندار
و جامعه شناسی بورژایی-مارکس وبر- ازدو طبقه متوسط و کارگرصحبت می کندو طبقه سرمایه دار را حذف می کند.و گاه از زیر طبقه حرف می زنند.که مراد رانده شدگان از طبقات اصلی است. مثل گدایان و ولگردان .

۱۸
کمونیسم چیست

وقتی می گوییم: کمونیسم ما یک پدیده را از سه منظر می بینیم:
۱- کمونیسم بعنوان جنبش اجتماعی طبقه کارگر
۲- کمونیسم بعنوان یک جنبش سیاسی- حزبی
۳- کمونیسم بعنوان یک جهان بینی

یک پرسش
اگر براستی کمونیسم جنبش اجتماعی طبقه کارگر است.چرا امروز در وسط خیابان نیست و یک جریا ن حاشیه ای است.
برای پاسخ به این سئوال پاسخ هایی داده شده است:
۱- تجدید نظر طلبی
۲- توطئه و خیانت
۳- آماده نبودن جهان برای پذیرش ایده کمونیسم

اما سئوالی که در اینجا مهجور می ماند اینست که آیا جنبش هایی که تحت نام کمونیسم به خیابان آمدند و شکست خوردند ماهیت شان چه بود.آیا کارگری بود و اگر نبود چرا خود مدعی آن بودند.
بعد از پیروزی انقلاب اکتبر جریان های مختلفی به صحنه آمدند با خواسته های مشخصی که کمونیستی نبود اما تحت تاثیر جاذبه اکتبر خودرا کمونیست می نامیدند:
۱- جنبش های دهقانی-مثل چین و ویتنام
۲- جنبش های ناسیونالیستی-مثل کوبا
۳- جنبش های رفرمیستی-مثل حزب توده
۴- جنبش های دموکراتیک-مثل شورش جوانان در اروپا
حالا هم که آن قطب ایدئولوژیک از بین رفته است همه بر گشته اند به اصل خود.و مدام قسم حضرت عباس می خورند که ما کمونیست نیستیم.
جمله معروف هر کس در جوانی کمونیست نیست محافظه کار است .و هر کس بعد از چهل سالگی کمونیست است دیوانه است ناظر بهمین موضوع است.
این جنبش ها از همان آغاز غیر کمونیستی بوده اند
جنبشی را یک جنبش کمونیستی می گوییم که شامل سه مولفه باشد:
– مالکیت اشتراکی
– لغو کار مزدی
– جامعه بی طبقه
مدرنیزاسیون و استقلال اقتصادی و سیاسی و دموکراسی درون جنبش کمونیستی هست اما مولفه اصلی آن نیست .و هر کدام به تنهایی جنبش طبقاتی دیگر است.
مارکس هم در مانیفست این جنبش هارا تحت نام سوسیالیسم بورژایی و فئودالی وارتجاعی تقسیم بندی می کند.
تجدید نظر طلبی و رویزیونیسم از همین جا بیرون می آید.هر جریانی آن چیزی را از مارکس می گیرد که بدردش می خورد الباقی را می ریزد دور.مسئله توطئه و خیانت هم در همین راستا معنا پیدا می کند.اما این نکته را نباید از نظر دور داشت که این ها بطور کل جنبش هایی اند مربوط به دیگر طبقات و ربطی به جنبش کارگری ندارند.

۱۹
انقلاب اکتبر

انقلاب اکتبر یک انقلاب کارگری بود .اما از دروازه انقلاب فوریه دو نیرو وارد انقلاب شدند:
– طبقه کارگر
– وبورژازی روس
فاکتور هایی مثل:
– جنگ داخلی
-از بین رفتن کادر های حزبی در جنگ و تصفیه های استالین
– شکست انقلاب در آلمان
– محاصر ه امپریالیستی انقلاب
به بورژازی روس کمک کرد که باز سازی اقتصاد را سمت وسوی بورژایی بدهد و طبقه کارگر را به عقب براند

۲۰
سر منشأ های رویزیونیسم:

– ناسیونالیسم
– دمکراسی
– رفرمیسم
اینها علت العلل رویزیونیسم در جنبش کارگری بودند.جنبش هایی اجتماعی که مربوط بودند به طبقات غیر پرولتری ودر پی اهدافی غیر پرولتری آمده بودند.اما ازآنجا که به کمپ اشتباهی آمده بودند دست می بردند در اصولی که مطابق میلشان نبود.

۲۱
فیسلوف یا کنشگر

مارکس در ۱۱ تز فوئر باخ می گوید:کار فلسفه تفسیر جهان نیست. تغییر جهان است
این دیدگاه در وهله نخست جوهر پراتیک خودرا نشان می دهد.پس مسئله فهمیدن صرف نیست. داشتن بینش معینی هم نیست.بلکه این فهم و این بینش باید در خدمت یک عمل مشخص قرار بگیرد :تغییر جهان.
پس کار تببین جهان در بین نیست اگر هم باشد تبین برای تغییرجهان مورد نظر است؛فهم در خدمت هدف .
پس فلسفه در خدمت عمل قرار می گیرد . فیلسوف خانه نشین به کنشگر اجتماع تبدیل می شود.

۲۲
کمونیسم و دترمینیسم

فلسفه کمونیستی فلسفه پراتیک است. تبیین جهان برای تغییر جهان.فاعل این تغییر انسان است. انسانی که اراده می کند شرایط اقتصادی و اجتماعی که او را احاطه کرده است تغییر بدهد.
اما دیدگاه دترمینیستی نتیجه تاریخ را اجتناب ناپذیر می داند.اراده در برابر سرنوشت و تقدیر قرار می گیرد.
دیدگاه دترمی نیستی مارکسیسم را جنبشی می داند که قرار است تاریخ را به آن چه برایش مقدر است برساند. این دیدگاه سوسیالیسم را نتیجه مقدر تاریخ می داند.این دیدگاه نقش انسان و نقش پراتیک انسانی را در شکل دادن به حوادث تاریخی رد می کند.در حالی که قانونمندی های حاکم بر روند حوادث یک قانونمندی کور نیست. قانون مندی است که بکمک یک انسان زنده بجلو می رود.

۲۳
دوران گذار

دوران گذار فاصله این فرماسیون اقتصادی -اجتماعی است تا فرماسیون بعدی.این گونه نیست که یک فرماسیون تمام می شود بلافاصله فرماسیون بعدی آغاز می شود . ما بین رفتن کهنه و آمدن نو یک فاصله هست . این فاصله دوره ترانزیسون یا گذار است .که دوره ایست  انقلابی.
جامعه ای که بوجود می آید حاصل تعیین تکلیف این دوره است.نقش انسان و نقش حزب انقلابی در اینجا خودرا نشان می دهد. بواقع در این دوران گذار است که مقوله تغییر در دستور روز جامعه قرار گرفته است و باید دید آدم ها در این مقطع حساس و پر تلاطم چه می کنند. و مُهر خودرا چگونه بر حوادث می زنند.

۲۴
رابطه تئوری و طبقه

رابطه تئوری و عمل
مارکس در جایی می گوید:
تئوری وقتی به میا ن توده می رود به نیرویی مادی بدل می شود .
تئوری بمیان توده می رود که رادیکال باشد.
تئوری رادیکال است که به ریشه ها بپردازد .
و ریشه همه چیز انسان است.
سئوالی که در اینجا مطرح است این است که یک تئوری چگونه بیک نیروی مادی تبدیل می شود.
جامعه در گیر و دار مبارزه طبقاتی بدنبال پرچمی است که آن را بدست بگیرد و در زیر آن مطالبات خودرا دنبال کند.در آن سو سیستم های فکری هستند که در پروسه طولانی وتاریخی مبارزه طبقاتی شکل گرفته اند.این سیستم های فکری اگر در موقع مناسب و به شکل مناسب در معرض انتخاب جامعه قرار بگیرند توسط جنبش های اجتماعی انتخاب می شوند.
تئوری این گونه توده ای می شود و به نیرویی مادی تبدیل می شود.تئوری از طریق آموزش توده گیر نمی شود.آموزش مخصوص لایه فرهنگی و روشنفکران انقلابی طبقه است.
تئوری از طریق سیاسی توده گیر می شود.کار حزب انقلابی و روشنفکر انقلابی در این است که تئوری را تبدیل بیک انتخاب سیاسی کند تا در لحظه انتخاب جنبش بتواندآنرا انتخاب کند.اینجاست که تئوری به نیرویی مادی تبدیل می شود.
این اندیشه که مارکسیسم از طریق آموزش بدرون طبقه کارگر می رود اندیشه ای غلط بود.مارکسیسم از طریق انتخاب طبقه بدرون طبقه می رود .مارکسیسم باید خودرا در معرض انتخاب طبقه قرار بدهد . وهنگامی که جامعه دچار تلاطم انقلابی است طبقه ببیند و قادر باشد اورا انتخاب کند.
یک جریان سیاسی با حضور زنده و فعال خود با موضع گیری های درست و بموقع خود و با حضور مداوم و درست و بموقع خود در حوادث اجتماعی است که خودرا در معرض انتخاب قرار می دهد.
تئوری یک سری احکام علمی و آموزش های عقیدتی نیست که مومنین حزبی آن را فرا می گیرند و بدرستی آن ها قانع می شوند. تئوری باید خودرا بیک برنامه عمل تبدیل کند . باید به توده و طبقه نشان بدهد راهگشاست.و بعنوان یک آلترناتیو می تواند انتخاب شود ودر دسترس هست.و چون یک پرچم توده وطبقه می توانند در زیر آن جمع شوند و خواسته هایشان را دنبال کنند.

۲۵
رفرم و انقلاب

مارکسیسم نه تنها بارفرم مخالف نیست بلکه خود نیز در جبهه مدافعین رفرم است.بالا رفتن دستمزدها و بهبود قوانین بد که نیست خوب هم هست.بواقع فقر طبقه کارگر را به انقلاب نزدیکتر نمی کند .دورتر می کند.اما این فرق می کند با اینکه افق دید ما اصلاح طلبی باشد.
مارکسیسم خود می تواند مستقلا نیروی پیش برنده اصلاحات باشد . ودر عین حال که دارد اصلاحات را جلو می برد حرف آخر خودش را هم بزند و آن رسیدن بیک جامعه سوسیسالیستی است . و این منافاتی با رفرم ندارد.مارکس در مانیفست حدود ده خواست اصلاح طلبانه را مطرح می کند.
مارکسیسم با رفرم مخالف نیست با رفرمیسم مخالف است و با توهم رفرم مخالف است . اما اگر هر حرکتی باعث تغییری حتی جزیی در زندگی کارگران شود با همراهی مارکسیسم مواجه خواهد بود.
اما یک نکته را نباید فراموش کرد مارکسیسم در جریان جنبش های اصلاحی و زنان و رفع تبعیض های جنسی و قومی چرخ پنجم جنبش های بورژایی نیست.
مارکسیسم در تمامی این موارد قایم بذات است و می تواند جلودار این حرکت ها باشد.
انقلاب و رفرم دو امر جدا برای دوطبقه نیست .اگر طبقه کارگر خواهان انقلاب است خواهان رفرم هم هست.
جنبش انقلابی جنبش های رفرمیستی را تقویت می کند و سرعت می بخشد .بهبود زندگی مردم هم جامعه را برای دست بردن به ریشه ها آماده تر می کند.

۲۶
انسان و حقوق فردی

ثقل توجهات مارکسیسم انسان است.هدف کمونیسم بهبود زندگی انسان است.حقوق انسان موکول نمی شود به هیچ چیز دیگر.
حقوق فردی هم به همین خاطر مهم است. قرار نیست بخاطر جمع فرد نابود شود.
در جامعه بورژایی حق یک مقوله حقوقی است.اما این حق به تنهایی موقعیت فرد را توضیح نمی دهد.
بورژازی فقط می گوید فرد چه حقوقی دارد. اما نمی گوید و نمی پرسد که آیا امکان استفاده از این حق وجود دارد یانه.
آزادی بیان در یک جامعه بورژایی یک حق است.اما به امکان تحقق این حق و امکان استفاده از این حق نگاه  نمی شود.

۲۷
سازش و تاکتیک

اگر تاکتیک را برنامه و اقدامات کوتاه مدت و مقطعی برای رسیدن به استراتژی و اهداف بلند مدت بدانیم.این تاکتیک باید هم در خدمت آن استراتژی و هم همخوان با آن باشد.
در تاکتیک ما مجاز نیستیم مواضعی داشته باشیم که مغایر استراتژی مان باشد. مثلا همسویی با جریانات ارتجاعی . این بمعنای صلب و سخت بودن ما و عدم سازش در ما نیست.
ما در مواقع لزوم مجاز به سازش ایم . اما این سازش را ما با صدای بلند اعلام می کنیم . ودر صدد کتمان آن بر نمی آییم. می گوییم در این جا زورمان نرسید سازش کردیم. مثل کاری که لنین در نپ کرد.

۲۸
نقد

۱- برای فهم یک پدیده باید ساختار وساز و کار سازنده آن را در سطوح گوناگون بررسی کرد. بعد از فهم آن ما می توانیم نسبت به آن قضاوت اخلاقی بکنیم .و خواستار تغییر باشیم.پس:
– فهم پدیده
– قضاوت اخلاقی
– تلاش برای تغییر

داوری کردن آسان ترین مرحله در برسی یک پدیده است.کار سخت، فهمیدن آن چیز است و سخت تر از فهمیدن، ترکیب فهمیدن و داوری است.پس هدف ما از هر بررسی مراحل سه گانه زیر است:
۱- فهم پدیده :دریافت شی یا پدیده
۲- فهم در خدمت داوری:بیان آن دریافت
۳- داوری در خدمت تغییر

۲۹
کار چیست

کار در مفهوم اقتصادی بمعنای انجام کاری برای پول، با مفهوم کار در میان مردم متفاوت است،مثلابیل زدن باغچه خانه.
دریافت پول هم برای انجام یک کار مثلا نصب یک کولر ،بازهم با کار در مفهوم اقتصادیش متفاوت است.این را خرید و فروش خدمات می گویند؛ به میانجی پول.
شکل اجتماعی غالب در جامعه سرمایه داری مبادله پولی است. با این فرمول
پول- کالا     —————-کالا- پول
باپول کالا می خریم .و با فروش کالایمان پول بدست می آوریم و می توانیم کالا بخریم.
در جامعه سرمایه داری حتی فعالیت های غیر مادی هم مجبورند از همین ساز و کار استفاده کنند. مثل خرید یک هدیه.پس عشق و محبت هم در یک جامعه سرمایه داری رنگ پولی و کالایی می گیرد. کادوی گرانتر یعنی عشق بیشتر.
خدمات جنسی؛فاحشه گری؛هر چند از قاعده کالایی -پولی استفاده می کند . اما کار بعنوان گرفتن دستمزد تلقی نمی شود.
شکل اجتماعی خرید و فروش کالا خودرا در بازار نشان می دهد.بازار نهادی است که کالا و پول و انسان ها را بهم متصل می کند. بازار رودخانه ایست که حرکت کالا به میانجی پول در آن جریان دارد
قانون بازار بی تفاوتی به سرگذشت کالاست. این که از کجا آمده و چگونه آمده و سازنده اش کیست.
– کالا هم مثل انسا ن ها همانند و ناهمانندند. همانندند چون ارزش آن ها براساس قیمت تعیین می شود و ناهمانندند چون قیمت شان با هم فرق می کنند. انسان ها هم در داشتن پول همانندند اما میزان پول آن ها را نا همانند می کند.
-بازاردستی نامریی داردکه قیمت و خریدار و فروشنده را کنترل می کند.
– قدرت مناسبات کالایی در بازار خودرا بشکل یک قدرت فراانسانی نشان می دهد. پیوند اجتماعی بین دو کالا نه بین دو انسان . پول دربرابر کالا.بقول مارکس در بازار صاحب کالا به نگهبان کالا بدل می شود.
– قدرت ماورایی بازاریعنی این کالا های متفاوت را با جادوی قیمت همانند می کند.
– بعد از بازار کالا از بازار کار باید صحبت کنیم . این بازار متعلق به طبقه ایست که برای تولید بدنیا آمده است .چرا که تمامی پول و کالا ، وسایل تولید و منابع و زمین در دست دوطبقه اصلی است . سرمایه داران و زمینداران.
– بازار کار نیرو و مهارت کارگر رابه کالا تبدیل می کند. سرمایه دار خریدار آن کالا می شود.کارگر سهم پسینی در ثروت اجتماعی ندارد. تنها بعد از ورود ببازار کار است که صاحب سهم یا مزد می شود.
– شکل اجتماعی غالب بر بازار کار بدین شکل است

کالا——پول  بجای پول—-کالا
کالای کارگر نیروی کار اوست که دربازار به کالا تبدیل می شود . کالا خود به پول تبدیل می شود . و کارگر بااین پول وارد بازار کالا می شود و پولش را تبدیل می کند به کالا
این فرمول:   کالا—-پول ————-پول -کالا
در بازار کار سویه کارفرماپول کالا ست و سویه کارگر کالا-پول است
– خرید نیروی کار برای تولید کافی نیست. وسایل تولید نیز باید خریده شود.پس در سویه سرمایه دار فرمول
پول —کالا می شود. پول—-<کار کارگر+وسایل تولید>
اما برای ترکیب ایندو نیاز به یک محل هست که به آن مکان تولید یا کارخانه می گویند.واز خلال این ترکیب کالایی نو بوجود می آیدکه فروخته می شود و پول بیشتری به جیب سرمایه دار سرازیر می کند.
– کارگر به فردی گفته می شود که نیروی کارش را در اختیار خود دارد و می تواندآن را بفروشد و در قبال ان پول یا مزد دریافت کند. در اینجا باید سه چیز مشخص شود:
– تن کارگر
– نیروی نهفته در تن کارگر
– اعمال این نیرو
در این معامله تن نقشی ندارد. نمی توان در ازای فروش تن مزدی در یافت کرد.؛فحشا.
اگر کسی چنین کار کند نمی توان آن را کارگر  نامید.
– اگر کسی با پولش ساختمانی را خرید و عده ای را به استخدام در آورد  ومزد  داد.تا تولید هرویین کند .نه این سرمایه دار می شود ونه آن ها کارگر.
این گونه فعالیت ها به تولید وباز تولید جامعه مربوط نمی شود. مسئله اصلی در کار از نظر اقتصاد سیاسی ارزش آفرینی است. تولید کالای جدید با ارزش بیشتر. در فحشا و تولید مواد مخدر کالایی با ارزش بیشتر تولید نمی شود.ضمن آن که در بازار کار نیروی کار فروخته می شود اما در فحشا مورد معامله تن است.

۳۰
استبداد

تنها فکری که استبداد دارد تحقیر انسان است، انسان مسخ شده. مستبد همیشه انسان‏ های دیگر را جلو خود می‏ بیند.
بنیادی که سلطنت در کل بر آن استوار است، در اساس انسان‏ های نفرین شده و نفرت‏ انگیز است، انسانی عاری از انسانیت. این ادعای منتسکیو که بنیاد سلطنت مایه افتخار است کاملاً بر خطا است.
برای استبداد بی‎رحمی ضرورت است و انسانیت امری ناممکن.
یک رابطه ‏ای بی‏رحمانه تنها به مدد بی‏رحمی می‏ تواند حفظ شود.

۳۱
وظیفه پیشاهنگ

پیشاهنگ سوزن بان راه و قطاری است که دارد از راه می رسد.کار او این  است که با چراغ اش در کنار خط قطار  می نشیند تا قطار از راه برسد. و در تاریکی شب که چشم ها از دیدن فرو می ماند چراغ  اش را حرکت دهدتا قطار راهش را گم نکند. اگر او خواب اش نبرد . گوش هایش تیز باشد به آمدن قطار و بموقع خط را عوض کندو قطار را توی ریل درست بیندازد کار خودرا کرده است . وظیفه پیشاهنگ این است.اما تمامی وظیفه و رسالت پیشاهنگ این نیست.

۳۲
چند مقوله
ابژه

آن چه راجع به آن صحبت می شود
سوژه
آن کس که صحبت می کند
چیز
مطلق در شکل شهودیش چیز است
جوهر
مطلق در صورت معقول خود جوهر -ذات و سوژه فعال است.آن جانی است که در چیز پیکر می یابد.

۳۳
دانش و فلسفه

هگل می گوید فلسفه تا کنون عشق به دانش؛فیلو بمعنای دوستدار وسوفی بمعنای دانش؛معنی شده است . اما من می خواهم فلسفه را به خود دانش مبدل کنم.
اگر ما مایلیم نسبت به چیز های مختلف دانش پیدا کنیم باید بدانیم دانش پیدا کردن به هر چیزی محتاج بیک اصل اساسی است. و این اصل کلی هاست.بدون حقیقت کلی دانش معنی ندارد. وتنها در حوزه فلسفه است که عام در شکل خاص مورد بررسی قرار می گیرد . وکسی که معتقد به این اصل باشد فلسفه را بخود دانش بدل کرده است.

۳۴
مشکل فرهنگی

مدام دور خود می گردیم و مدام از یک سوراخ گزیده می شویم. اما باز خودمان راتکرار می کنیم . و از خود نمی پرسیم چرا.این تکرار شکست پشت شکست بخاطر این است که ما در ارزیابی مشکل مان مدام بخطا رفته ایم .
مدام از خود می پرسیم چرا به دموکراسی نمی رسیم . و فکر می کنیم باید انقلاب کنیم . از چاه به چاله می افتیم . وباز فکر می کنیم برای رهایی باید انقلاب کنیم.و لحظه ای فکر نمی کنیم که مشکل ما فقط سیاسی نیست . فرهنگی است.ما از شکست چالدران ببعدباید پی به این واقعیت می بردیم که در حال عقب افتادنیم و از خود می پرسیدیم چرا.؟
مدام فکر کردیم که اگر ما به تکنیک غرب دسترسی پیدا کنیم از چاه عقب افتادگی بیرون می آییم.از تکنیک غرب هم توپ و تفنگش را  فهمیدیم.
ما باید از خود می پرسیدیم که هستیم و چه نسبتی با فرهنگ جهانی داریم:
۱- که هستیم
۲- چه نسبتی با فرهنگ بشری داریم
برای خود شناسی ما نیازمند داشتن یک فهم تاریخی از خودمان هستیم
۳- فهم تاریخی
اما چرا ما از همان شکست چالدران نتوانستیم به فهم تاریخی مجهز شویم.بخاطر آن بود که اندیشه سازان ما یابه بیراهه رفتند ویا درمیانه راه جوانمرگ شدند. ودو نهاد قدرتمند سنت و سلطنت راه را بر فهم تاریخی ما بست.
از مشروطه ببعد هم دچار این کج فهمی شدیم که مشکل رانه فرهنگی که  سیاسی دیدیم.
۴- انقلاب فرهنگی
راه برون رفت ما یک انقلاب فرهنگی است . و گرنه جابجایی حکومت مشکل مارا حل نمی کند

مشکل فرهنگی چگونه خودرا نشان می دهد .
۱- داوری پیش از فهم پدیده
هگل می گوید: ساده ترین کار داوریست.در حالی که ما شناخت درستی از یک پدیده نداریم اما دست به داوری می زنیم
۲- فهم پدیده
فهم پدیده مقدم است بر داوری. ما با شناخت ساز و کار یک پدیده و برسی وجوه مختلف هستی آن پدیده به فهم آن پدیده نزدیک می شویم
۳- تلفیق فهم با داوری
مشکل ترین مرحله تلفیق فهم با داوریست.
۴- تلاش برای تغییر
تبیین یک پدیده در خدمت داوری و تلفیق این دو برای تغییر دادن آن پدیده . این درسی است که ما از تزهای فوئر باخ می گیریم .که مارکس کار فلسفه را نه تفسیر جهان که تغیییر جهان می دانست.

۳۵
فهم دموکراسی

وقتی ما به بنیاد های نظری دموکراسی نزدیک نشده ایم . هنوز نمی دانیم که رای ندادن خود نوعی انتخاب است . وما با رای ندادن می گوییم انتخاب ما چیز دیگریست و این از حقوق شهروندیست . برابر حقی که شهروند دیگری دارد و می رود رای می دهد.

وقتی فهم دموکراسی نبود ما صندوق رای را عین دموکراسی می گیریم. وبه دیکتاتوری اکثریت می رسیم . در حال که دموکراسی حفظ حقوق اقلیت است.

۳۶
بی آرمانی

۱- مشکل کنونی ما مشکل بی آرمانی است. و علت دارد.
۲- شکست الگو های برآمده از مارکسیسم در تمامی مدل هایش از مدل روسی اش گرفته تا چینی و ویتنامی وکوبایی و آلبانیایی
علت آرمان زدایی جنبش روشنفکری است.
۳- حاصل این شکست از بین رفتن آلترناتیودر فرا روی جنبش ها و حرکت ها است .جنبش های قرن بیستمی همه با مقصد سوسیالیسم براه می افتادند . و سوسیالیسم ارزش هر گونه فداکاری را داشت .و حالا با از بین رفتن مقصد حرکت و جانفشانی معنای خودرا از دست داده است.

۳۷
سوسیالیسم

– راه رستگاری انسان در جامعه ای آزاد و برابر است . بورژازی دیر زمانی است که از قطار انسان ترقی خواه پیاده شده است . اما این بمعنای نداشتن ظرفیت های لازم برای ادامه بقا نیست . اما این زندگی با ریختن هر چه بیشترخون وپایمال کردن کرامت انسان ادامه می یابد
– بدیل سرمایه داری سوسیالیسم است . سوسیالیسمی برای انسان و توسط انسان.
– پیش شرط سوسیالسیم دموکراسی است .حرفی که کائوتسکی به لنین زد .اینجا حق با اوست . وآن جا که لنین می گوید: بدون برابری و بدون عدالت و بدون سوسیالیسم آزادی تحقق پذیر نیست حق با لنین است.

۳۸
پیرامون دموکراسی

۱- دموکراسی پیش شرط دولت بورژایی نیست؛بسیاری از نظام های سرمایه داری دولت های استبدادی دارند؛اما حضورش باعث ثبات سرمایه داری می شود.
۲- فرض دموکراسی بر برابری افراد در برابر قانون و برابری افراد در تعیین سرنوشت است.
۳- در جامعه مبتنی بر طبقات که بر نابرابری افراد استوار است حق برابر در مقابل قانون وحق تعیین سرنوشت عملا قابل تحقق نیست.
۳- دموکراسی بعنوان یک ایدئولوژی در سیستم آموزشی و رسانه طبقه مسلط ،توهم شرکت و حق تعیین سرنوشت را در ذهن کارگران باز تولید می کند.
۴- دموکراسی از سوی نیروی حاکم تا جایی تحمل می شودکه تولید و باز تولید سرمایه در ریل اصلی خود بجلو برود.
۵- دستگاه سرکوب علنی و پوشیده نظام سلطه برادران تنی دموکراسی هستند . بدون قهر طبقاتی دموکراسی نمی تواند به حیات خود ادامه بدهد.
۶- بمحض برخورد پروسه انباشت سرمایه و دچار سکته شدن تولید ارزش اضافی بورژازی از خیر دموکراسی می گذرد ودر لباس کودتا و فاشیسم و مذهب به میدان می آید.و بساط دموکراسی را جمع می کند.
۷- در جوامع تحت سلطه دموکراسی جامه آرمانی بتن می کند وحل  تمامی مشکلات یک جامعه پیرامونی را به گردن می گیرد.رسالتی که ازآن او نیست.
۸- دموکراسی پیش شرط رهایی طبقه کارگر است مشروط به آن که از مرز توهم مشارکت و احترام به موازین دموکراتیک بگذردو با سلب حق مالکیت بر ابزار تولید، برابری واقعی انسان هارا متحقق کند . آزادی پرولتاریا و تمامی جامعه زمانی است که نابرابری اقتصادی به برابری اقتصادی -اجتماعی تبدیل شود.
۹- دموکراسی شمشیر دولبه ای است که یک سوی آن باز شدن فضای سیاسی برای حرکت طبقه کارگر است و تیغه دیگر آن توهم مشارکت در سرنوشت سیاسی و تن دادن وتمکین به نظم  حقوقی حاکم است.
۱۰- دموکراسی معاصر بیشتر ازآن که پیش شرط رهایی طبقه کارگر باشد،تثبیت انقیاد به سرمایه و نظم موجود است.بهمین خاطر است که نمایش دموکراسی در استبدادی ترین حکومت ها مدام تکرار می شود.
۱۱- تقلیل دموکراسی به صندوق های رای وتبدیل حق مشارکت در سرنوشت سیاسی به دادن وکالت و طرد شدن از سپهر سیاسی برای ۴ سال نمایش دموکراسی و مغلطه دموکراسی است.
۱۲- دموکراسی بورژا-لیبرال کلید رهایی نیست . قرار هم نبوده کلید رهایی باشد.برای بورژازی احترام به مالکیت خصوصی و تضمین بقاست.و برای پرولتاریا یک کلید از صدها کلید رهایی است.
۱۳- دیکتاتوری پرولتاریا با دموکراسی لیبرال خویشاوندی ندارد. دموکراسی اکثریت جامعه  است برعلیه اقلیت جامعه.

۳۹
طبقه کارگر و اگاهی سوسیالیستی

سئوال:
۱- طبقه کارگر چگونه به آگاهی سوسیالیستی می رسد
۲- ایا این آگاهی از بیرون طبقه به درون طبقه برده می شود
۳- روشنفکران طرفدار طبقه چه نسبتی با طبقه دارند

نخست ببینیم به پرسش نخست کائوتسکی چگونه پاسخ می دهد
آگاهی مدرن سوسیالیستی تنها بر اساس درک عمیق علمی می توانست بوجود بیاید واین علم نیز چیزی جز علم بورژایی نبود. وحامل این علم پرولتاریا نیست بلکه روشنفکران بورژازی هستند.
با این حساب اگاهی سوسیالیستی را روشنفکران بورژایی تولید می کنند و انرا بدرون طبقه منتقل می کنند.(پاسخ به سه پرسش نخست)

لنین:
۱- کارگران از طریق جنبش های خود بخودی تنها بهآگاهی های تردیونیونیستی (اتحادیه ای )می رسند.
سئوال: ماهیت این آگاهی چیست؟
– اعتقاد به ضرورت متشکل شدن در اتحادیه ها
– پیشبرد مبارزه بر علیه کارفرمایان
– و گرفتن قوانینی بنفع کارگران
سئوال: اگر آموزه های سوسیالیسم از درون مبارزات کارگری بیرون نمی آید پس خاستگاهش کجاست
لنین: آموزه های سوسیالیسم از دل نظریه های فلسفی و تاریخی و اقتصادی بیرون می آید.
سئوال: این نظریه ها از کجا منشا می گیرند
لنین به این سئوال پاسخی نمی دهد
سئوال: حاملین این نظریات چه کسانی هستند.
لنین: رو شنفکران (عناصر تحصیل کرده دارا) این نظریات را تئوریزه می کنند.مارکس و انگلس روشنفکران بورژایی بودند.
سئوال: این چه طبقه نجات دهنده ایست که اندیشه هایش را روشنفکران بورژایی تولید می کنند
سئوال : این چه روشنفکرانی هستند که سلاح برای نابودی طبقه خود می سازند.

یک یاد اوری تاریخی

در بحثی که بین حمید مومنی و مصطفی شعاعیان در سال ۵۴ روی کتاب انقلاب شعاعیان در سازمان چریکهای فدایی خلق در می گیرد . به رابطه روشنفکران و طبقه کارگر می رسند. حمید مومنی استناد می کند به همین حرف لنین که پایگاه طبقاتی این رو شنفکران بورژازی و خرده بورژازی است . اما پی به حقانیت اندیشه پرولتاریا برده اند به این طبقه پیوسته اند و باید پرولتریزه بشوند . با نزدیکی هر چه بیشتر با کارگران و مطالعه.
اما شعاعیان با رد سخنان لنین می گوید : اینان لایه فرهنگی طبقه و جزء طبقه اند. که حق با شعاعیان بود و می گویم چرا.

سئوال: اگر هستی اجتماعی شعور اجتماعی را تعیین می کند. شعور اجتماعی (آموزه های سوسیالیستی) مستقل از وجود اجتماعی (روشنفکران بورژا) چه معنایی دارد. آن طور که کائوتسکی می گوید.روشنفکر بورژاچگونه حامل شعور پرولتاریا ست

مارکس چه می گوید
۱- افکار طبقه مسلط در هر عصری افکار مسلطند.
۲- طبقه مسلط هم افکار تولید می کند و هم آن افکار را توزیع می کند.
۳- درون طبقه مسلط تقسیم کار وجود دارد . کار عده ای تولید افکار است.این عده را متفکرین یا ایدئولوگ های بورژازی می گویند.

سئوال: آیا از درون طبقه حاکم سوسیالیست یا اندیشه های سوسیالیستی بیرون نمی آید.
از دل طبقه مسلط اندیشه های سوسیالیستی بیرون می آید.اما این سوسیالیسم سوسیالیسم کارگری نیست . سوسیالیسم بورژایی و خرده بورژایی است.
اما کسانی از درون طبقه مسلط به جنبش حی وحاضر پرولتری می پیوندند. در دو زمان:
– در دوران های انقلابی
– در دورانی که شرایط انقلابی نیست
اینان کسانی اند که در سطح نظری خودرا بالا کشیده اند وتبدیل شده اند به لایه فرهنگی طبقه. و اگر نه در تولید مادی که در تولید معنوی پرولتر به حساب می آیند.
مارکس می گوید: در میان طبقات دیگر از طریق مشاهده موقعیت طبقه کارگر آگاهی سوسیالیستی می تواند شکل بگیرد.نه اینکه حتما چنین اتفاقی می افتد. و بین این دو فرق بسیار است.

طبقه انقلابی
سوسیالیسم و آموزه های سوسیالیستی نه محصول طبقات حاکم
و نه محصول نظریه های فلسفی و اقتصادی و اجتماعی
که محصول طبقه انقلابی است.
مارکس می گوید: وجود افکار انقلابی در یک عصر مشخص.متضمن پیش فرض وجود یک طبقه انقلابی است. از دل این طبقه انقلابی است که افکار انقلابی شکل می گیرد.

هسته های نخستین
عناصر اولیه آموزه های کمونیستی در اتحادیه عدالتخواهان (بابوف)در سال۱۷۹۶ بوجود آمد.انقلاب فرانسه زادگاه تولد جنبش نوظهور کارگران ومحرومان بود.کمونیسم بابوفی به کار همگانی تحت حکومت دیکتاتوری فقرا باور داشت.
نامگذاری مانیفست کمونیست از سوی مارکس و انگلس تعریضی است به همین جنبش.
بعد ما با دو تشکل کمونیستی دیگد روبرو ئیم:
– جامعه خانواده ها
– اتحادیه تحقیر شدگان
در این دو اتحادیه بود که کمونیست های آلمانی(وایتلینگو شایر و باوئر)و سایر اعضا انجمن آموزشی کارگران لندن با کمونیسم انقلابی آشنا شدند.
همین ها بعدا اتحادیه کمونیست ها را بوجود آوردند. ومارکس و انگلس را برای همکاری دعوت کردند.
اتحادیه تحقیر شدگان در فرانسه متشکل بود از کارگران و فعالین فراری آلمان.این اتحادیه با اندیشه های فوریه و سن سیمون آشنا بود (سوسیالیست های تخیلی)
بعد ها جناح چپ این اتحادیه انشعاب کرد و اتحادیه عدالتخواهان را درست کرد که یک جریان کارگری بود.و کمی بعد نام خودرا به اتحادیه کمونیست ها تبدیل کرد.
نظریه دیکتاتوری پرولتاریا قبل از پیوستن مارکس به اتحادیه مطرح بود و مبتکر آن وایتلینگ بود.
علم بورژازی خلق اندیشه ای نبود که کسانی آن را وارد طبقه کنند . مباحث در بین محافل کارگری در غلیان بود. مارکس در سال ۱۸۴۴ از نبوغ وایتلینگ حرف می زند.
این همه نشان می دهد که آگاهی سوسیالیستی به مثابه آگاهی طبقاتی کارگران از دل طبقه کارگر بیرون می آید.

سئوال: چرا طبقه کارگر نتوانست در حزب بلشویک برهبری برسد و اعمال هژمونی کند:
نظریه لنینی حزب حاصل پیوندجنبش انقلابی سوسیال دموکراتیک بود با جنبش خودبخودی کارگران.
جنبش انقلابی حامل آگاهی سوسیالیستی بود و جنبش خودبخودی پذیرنده این آگاهی . یکی فاعل و دیگری منفعل. اعمال هژمونی از این تقسیم کار شروع می شود و تا بهآخر می رود.
در کنگره سوم ۱۹۰۵ حزب حتی عده ای در حزب معتقدند که کارگران نمی توانند بعضویت حزب در آیند.بعد ها لنین توصیه کرد در مقابل ۲ روشنفکر ۸کارگر جذب حزب شود.در وصیت نامه اش این نگرانی غلبه بافت روشنفکری بر پرولتری حزب وجود دارد.

روایت مارکس
در سال ۱۸۳۶ اتحادیه عدالت خواهان در پاریس تشکیل می شود.که پیش از آن جناح چپ اتحادیه تحقیر شدگان بود . با تشکیلاتی منسجم که متشکل بود از:
– جماعت:هسته ها
– حوزه ها :تجمع هسته ها در یک شهر
– حوزه رهبری: متشکل از چند حوزه
– ارگان مرکزی:که توسط نمایندگان حوزه ها انتخاب می شدند.

فعالیت هسته ها:
– آموزش عمومی کارگران
– بحث هفتگی
– سرگرمی:آواز و شعر خوانی
– کتابخوانی و کتابخانه
– سوادآموزی

مباحث مورد بحث در اتحادیه
– تحولات سوسیالیسم در آلمان و فرانسه
– نقد مذهب
– بررسی جدی تحولات فلسفی آلمان
مارکس در پاریس ارتباط جدی با اتحادیه برقرار می کند اماهنوز عضو اتحادیه نیست.
در بروکسل است که ارتباط بیشتر می شود و مارکس و انگلس و ولف برای کارگران کلاس های آموزشی می گذارند.وهمزمان مارکس نقد نظریات مطرح در اتحادیه را شروع می کند. و سوسیالیسم تخیلی رازیر ضرب می گیرد.
رساله ها باعث معروفیت مارکس و انگلس می شود و رهبری اتحادیه در لندن از مارکس و انگلس می خواهد تا بعضویت اتحادیه در آیند تا در نشست مرکزی بتوانند شرکت کنند و از نظرات خود دفاع کنند.
مانیفست حاصل این نشست و برخورد آرا در این کنگره بود

چند نکته مهم
۱- همان طور که در روایت مارکس می بینیم تکوین آگاهی های سوسیالیستی نه کار روشنفکران درس خوانده علوم بورژایی است(آن گونه که کائوتسکی می گوید) و نه کار نظریه های فلسفی و اقتصادی است(آن گونه که لنین می گوید)
۲- حزب کارگری وجود دارد و مهم ترین آموزه های سوسیالیستی و فلسفی در آنجا مطرح است
۳- سطح انجمن های آموزشی در آن حد است که مارکس و انگلس کار آموزشی می کنند
۴- نبوغ مارکس و انگلس در پیوند با مبارزات کارگریست که شکوفا می شود و بحث های فلسفی و سوسیالیستی را تئوریزه می کنند.
۵- نبود این دو بهر دلیلی بمعنای نفی ضرورت تدوین آگاهی های سوسیالیستی و کارگری نیست. مارکس و انگلس دیگری همین کار را می کردند.