“راز رستگاری انسان”؛ سْفر اول: هجای گمشده


 

 

 

راز رستگاری انسان
سْفر اول: هجای گمشده

محمود طوقی

———————————————

در آمد

هی حرف
هی حدیث
دیشب مادرم می گفت
هزار سال گذشته است
و تو هنوز بدنبال یافتن یک هجای گمشده
در دهان پرنده ای

از خواب گندم و رویای یک ستاره آمده بودم
و فکر می کردم
راز رستگاری انسان
هجای گمشده در دهان پرنده ای است

از نیل گذشتن ام هم بهانه بود
خب باید کبوتر نوح
از جزیره امید می آمد
تا شاخه زیتون بشارت زندگی باشد

حالا اشباح سرگردان در پچپچه های شبانه شان
مدام می گویند:
هجای گمشده در دهان پرنده ای این خود حکایتی است

۱
من باید بر گردم
تا شاید بوی پیراهن یوسف
شفای عاجل چشم های پدری تنها باشد

دروغ نمی گویم
چمدانم خالی است
من رفته بودم تا نان و رویا را بخانه بیاورم
ناغافل خبر آوردند
در ناصریه مردی است که رویای همه را تعبیری خوش می کند
و نام ترا هم به هجای درست می داند
تمام داستان رفتن ام به ناصریه همین بود

۲
من در جستجوی یک رویا بودم
و یا معبری که خواب های شبانه مرا تعبیری درست کند
من از جادوی واژه ها در دهان شاعران بی خبر بودم
من به دنبال حیرت های بی دلیل خود در خواب کوچه ها بودم

۳
همیشه آدمی از یک اتفاق ساده
به درک پیچیده حادثه می رسد
ماهی کوچک که خواب هفت دریا رامی بیند
از خود نمی پرسد
نهنگ کور آب های سیاه
با یک ماهی سرخ کوچک چه می کند

۴
و سفر و رفتن و رسیدن
و حکایت های باور نکردنی ازدهان ملاحان پیر
و آب های آبی و دختران زیبا در بندرهای دور
و غفلت آدمی و خواب های خوش
و زمان که چون ماهی لغزانی از دستان آدمی می گریزد
و نا غافل آدمی خود را در نیمه های ماه مرداد می بیند
من از یاد برده بودم که همسفرانم در میانه راه دارند یکایک کم می شوند

۵
آن وقت من ویرم گرفت
که آدمی باید آینه دار خواب های کارگران قالیباف باشد
به احتمال زیاد سال ملخ بود
که جن های سم سیاه
از گورستان های عتیق بیرون آمدند
تا شب های ما شب های بی ستاره باشد

۶
آن روزها من در ابهام کلمات بودم
و فکر می کردم
آدمی با کلمات روشن به خواب ستاره گان می رود

اما خواب ستاره آشفته بود
و من از بی قراری ماه فهمیدم
مسافران ماه مرداد
خوراک ماران ازرق چشم شده اند

۷
پدرم به تهران آمده بود تا بگوید:
پایان تمامی راه ها تاریکی است
انگار در آن روزها
از شش جهت عالم مرگ و دربدری می بارید
اما من هنوز به آمدن آن سوار نیامده مطمئن بودم

۸
دیر شده بود
و من به حضرت دوست گفتم
روزگار را چه دیدی
شاید به اتفاق
در همین کوه های درکه بهم رسیدیم
اما هم اکنون کمی مانده به حادثه
وقت تنگ است
باید کمی شتاب کنیم
صدای هق هق گریه ای هم آمد
و شکستن
و فرو ریختن شاید

۹
حمید آمده بود و از مرز ممنوع گذشته بود
ومی گفت:
باید از آتش گذشت
طوفان بزرگ که بیاید
آن چه بجای می ماند خاکستر بی ایمانی است

۱۰
فرفره ای از آتش در مغزم می چرخد
و اسب های مرده بر قلبم سنگینی می کنند

۱۱
شب بود
به تمامی شب بود
و خلایق به تمامی در پشت درهای بسته
برای آمدن باران دعا می کردند

من به حمید گفتم:
مردمان نباید خاموش بمانند
به هنگامی که اسبان مرده در کوچه ها تاخت می زنند
حمید گفت:
نگاه کن
آنچه در هوا منتشر است
خاکستر مردگان است

۱۲
از آن روزها چیزهای  زیادی از خاطرم رفته است
فقط یادم مانده است که کلمات عجیب بوی اندوه می دادند
وهوا پُر بود از دلواپسی پروانه ها و بیقراری مادرها

۱۳
من باید به سویی می رفتم
مقصد بنارس بود
اما باد سرنوشت مرا بسوی دهلیزهای بی روزن می برد

۱۴
نه روز بود و نه شب
چراغ حوصله خاموش بود
و از پس ثانیه ها فاجعه نمایان بود

چرا هیچ نگفتم به وقت تکلم
و تنها رهگذر خیابان های پر آشوب جهان بودم
تمام حکمت حادثه در پرسش بود

۱۵
دریغ از غفلت آدمی بوقت حضور
و نادانی که ثقل جهالت را دو چندان می کند

باید هزاره ای می گذشت
تا آدمی بفهمد راه کدام است و بی راه کدام
و آن که دست در آستین از حاشیه روز می گذرد
اندوهش را در پشت کدام دیوار پنهان می کند

۱۶
سادگی سرآغاز ابلهی است
و دروغ قرقگاه مردمی است
که در تاریکی سال ها زاد و ولد می کنند

بدی در تاریکی میزائید
و استخوان های مردگان گورستان های متروک
در کوچه ها رژه می رفتند

۱۷
ابر سیاه که آمد
از آسمان کافور و آهک می بارید
راهروهای پیچاپیچ
سردابه هایی پر از اشباح سرگردان
صورت هایی پوشیده
و آدمیانی با چشم های شیشه ای
و فریاد هایی از نحرگاه
و ناشناسی که مدام با تازیانه اش از دیوار بی روزن شب می گذشت
و نام هایی را به لهجه ای غریب می خواند
صف بلند دوزخیان با نامه هایی که فرشته گان پیر مدام بر سیاهه های آن چیزی می نوشتند
تا انتهای جهان می رسید

۱۸
باید نشست و دید
سرنوشت آدمی چگونه ورق می خورد
و آن که از درگاه تسلیم نمی گذرد
لطف حضورش را به ساقه کدام کنف می بخشد

۱۹
از جاده شمشیر می گذریم
تا رفاقت را معنا کنیم
و درهای بسته را با کلید عشق باز کنیم
تا حقیقت فردا
شعله شب های سرد آدمی باشد

۲۰
اگر تمامی حقیقت آدمی
این آمد و شد بی پایان بود
بی تردید آدمی در این دهلیزهای تو در تو
بدنبال راه رستگاری نمی گشت

۲۱
مردی که لحظه ای دیگر
آویخته از ساقه کنف بود؛ می گفت:
آدمی با رویا هایش معنا می شود
و آن چه می ماند رویاهای ماست

۲۲
کشتی ها را باید به سوی آب های روشن راند
و از ملاحان پیر نشان جزایری را گرفت
که پریان آب های دور
هر شب رخت های اندوه شان را در آن می شویند

۲۳
باید به تعجیل از چار راه حادثه می گذشتم
تا رد پای مرا سگان قریه های دور گم کنند
از هر سویی صدای چکاچاک شمشیرها می آمد
و فروریختن قلعه ها
من از خود پرسیدم:
سرنوشت آدمی را چه کس رقم می زند
و پاسخ آدمی به مرگی که از پس حادثه می آید چیست

۲۴
ایکاش باران می بارید
و آدمی برهنه و تهی زیر باران قدم می زد
و غم هایش را به آب های هرزه می بخشید

۲۵
من در شتاب ماندن و رفتن بودم
بودن یا نبودن
هر دو وسوسه بود
باید تیرهای بلا از هر سو می آمد
و آدمی تنها و رانده شده
زخم های جگر سوز را تاب می آورد

۲۶
شب بود
و گمشدگان آب های طوفانی
بدنبال روزنی در دیوار بی روزن شب بودند

من با خود گفتم:
پیامبران تاریکی در آیه های زمینی شان
تنها می توانند
آدمیان را به مردن بشارت دهند

۲۷
از صخره های نادانی
کلماتی عجیب تلاوت می شد
و سرب مذاب از دهان جارچیان رسمی جاری بود
و مومنان منتظر عقوبت کافران بودند

واژه در حصار خوف می چرخید
و رسولان چشم به آسمان داشتند
دریغا دریغ
که آسمان خاموش بود
و ملائک پیر در صف تقاعد بودند

۲۸
من مبهوت همهمه های بی نشان بودم
و مدام از خود می پرسیدم؛
چوبید بر سرایمان خویش می لرزید یعنی چه
من از سردابه های وحشت بی خبر بودم

۲۹
باید خود را داوری کنیم
باید پیش از آن که ما را داوری کنند
خود را زیر تیغ تیز نقد رها کنیم
و به وسواس تمام
کرده ها و ناکرده های خود را سیاهه کنیم

و اما شما که با الک از پس ما می آئید
در ما به انصاف بنگرید
ما که در تاریک ترین شب ها
از انسان سخن گفتیم
از انسان که جان جهان است
و به جای تمامی دل شکسته گان گریستیم
ما دست بسته
پای بسته از خیابان های جهان گذشتیم
با این همه انسان را پاس داشتیم
تا شاید پنجره ای بسوی حقیت گشوده شود

۳۰
مرگ آمده بود
و به وسواس تمام بدنبال زندگی می گشت
پیش از این برادرم بامداد خبر داده بود
آن که شباهنگام به خانه تو می آید
برای کشتن چراغ آمده است

۳۱
از پلکان روز بالا می روم
سواد شهر پیدا نیست
باید بر گردم و از دره های سیب گذر کنم
و از درویشی که بدنبال خانه بودا می گردد بپرسم
خوب بودن یعنی چه
وقتی از کنار سفره خالی یک گرسنه می گذری
وهیچ نمی پرسی
سهم هر آدم از آب و ترانه
چند پیاله چای است

۳۲
در حوالی روزها پرسه می زنم
می دانم بزودی طاعون سیاه از راه می رسد
و من از دیدن فرو می مانم
با این همه باید از کوچه های رفاقت گذشت
و کاشی خانه کودکی را بخاطر سپرد

۳۳
باید ایستاد و نظاره کرد
تا هوای گرفته مرداد
از فراز شهر بگذرد
و حوادث نا معلوم چون بهمنی بر روزها فرد آیند

۳۴
هوای رفتن ام بود
اما باید نامه ای به کوی دوست می بردم
و می پرسیدم تا مرز دلتنگی
چند خانه دیگر باقی است

۳۵
به مادرم سپردم کمی مانده به بیداری
لباس و کفش های مرا پشت بهار خواب پنهان کند
که وقت آمدنم گزمگان به رفت و آمد شب اند
و رمز عبور خاموشی است

سلام به مادرم
روح بیدار تمامی شب ها
رسول عشق و آواره گی های من
که خانه او خانه امن است
امن برای تمامی شب ها

۳۶
عجیب عجبا عجبا
با خود می گویم
به پای خود به دام
به پای خود به دامگه شدیم
تا بلاهت رفیق جنایت باشد

چه اعتماد غلطی
به مردمی که افتخارشان گریز به هنگام بود

۳۷
مقصد ویرانی بود
و مردمی که از گورستان های عتیق زاد و ولد می کردند
به وقت بانگ خروس به آفتاب نفرین می کردند

من از خود پرسیدم نبض واقعه کجاست
و گمراهی چگونه آدمی را اسیر غول بیابان می کند

۳۸
مردی که خود روزگاری دور شاعر بود
می گفت:
شاعر باید صیاد کوچه ها باشد
وشعر یعنی هجای توده در دهان شاعر
اما شعرش بوی افیون می داد
واز روز مرگش سالی گذشته بود

۳۹
مکتوب دوست نیامده هجوم آغاز شد
تاتار آمده بود
و مادر خواب خوش شانه به شانه می شدیم