یادداشت هایی از یک تقویم قدیمی


 

 

 

یادداشت هایی از یک تقویم قدیمی

محمود طوقی

 

۱
رضا خیاط پشت در بود و دستش را گذاشته بود روی زنگ و بر نمی داشت. از پشت آیفون می گوید: با جناب سروان کار دارم. برادرم داشت با رادیوهای خارجی ور می رفت. می خواست بداند غربی ها چه می گویند .

همه چیز از یک در گیری ساده آغاز شد. تلویزیون تصویر آیت الله خمینی را در آسایشگاه هنرجوهای نیروی هوایی نشان می دهد و آنها صلوات می فرستند و نیروهای حکومت نظامی  مستقر در پایگاه دخالت می کنند و چند نفری را کتک می زنند و کار به شعار و تیر اندازی کشیده می شود.

کفش و کلاه می کنم که از خانه بیرون بروم. برادرم می گوید: حکومت نظامی است. می گویم: اطراف پایگاه هوایی در تهران نو تیراندازی است. فکر می کنم خبرهایی از داخل پایگاه باشد. می گوید: اوضاع خر تو خر است. می گویم: مواظبم. می گوید: نقل دستگیری  نیست. امروز از بالایی ها شنیدم که دستور تیر دارند. می گویم: خیالت تخت. از کوچه پس کوچه ها می روم. و از خانه بیرون می زنم. از نارمک تا تهران نو راه زیادی نیست. گاز موتور را می گیرم و خود را به سیاهی شب می زنم.
خیابان های اصلی پر بود از نیروهای حکومت  نظامی. ترجیح می دهم از کوچه پس کوچه ها بروم تا برخوردی با آن ها نداشته باشم.
خیابان تهران نو بفمی نفهمی خلوت بود. یکی دو ماشین حکومت نظامی بیشتر نبود. خودم را به نزدیکی های پایگاه آموزشی دوشان تپه می رسانم. دو تانک جلو درب اصلی قراول رفته بودند و چند سرباز گارد مسلح و آماده در کنارشان قدم می زدند. خبر چندانی نبود. بعضاً صداهایی از داخل پایگاه می آمد. مفهوم نبود شاید هنرجوها و دانشجویان شعار می دادند. وبعضاً صدای تک تیراندازی می آمد.
امکان ورود به پایگاه نبود. در اصلی قرق گارد بود. چشم چشم می کنم تا دژبان های نیروهوایی را ببینم و از داخل پایگاه خبری بدست بیاورم. راه بجایی نمی برم. از کوچه بغل خود را به ضلع غربی پایگاه می رسانم دیوار های بلند پایگاه اجازه نمی دهند به سادگی وارد پایگاه شد .

بر می گردم. برادرم بیدار است و در رختخواب غلت می زند. با صدای گرفته ای می پرسد: چه خبر بود.؟ می گویم: چیز زیادی دستگیرم نشد. دو تانک و چند سرباز گارد در اصلی را قرق کرده بودند. برادرم می پرسد: از بچه های ما کسی جلو در نبود. می گویم: نه، از دژبان های هوایی خبری نبود. فقط گاردی ها بودند. هر خبری بود داخل بود. بنظر می رسید هنرجوها شعار می دادند، البته نه خیلی جدی  چون صدا نا مفهوم بود. گاردی ها هم بعضاً با تک تیرهای هوایی جواب می دادند.
می پرسد: داخل هم شدی؟. با دلخوری می گویم: نه فکر کردی شزمم. پتویش را روی سرش می کشد و می گوید: شما چریک ها شزم نیستید اما ادعای شزم بودن را دارید.
به جلو پنجره می روم. نرمه بادی خنک خواب را از سرم می پراکند. شهر آرام و سنگین به خواب رفته است. به روزی که در پیش است فکر می کنم . برادرم می گوید: از وقت خواب گذشته است بیا بخواب. می گویم: از وقت خواب همه گذشته است. هزار سالی است که خواب مرگ رفته ایم. باید بیدار شویم. وفکر می کنم امروز و فردا وقت بیداری همه ما باشد.
پتو را کنار می زند و می گوید: جان مادرت نصفه شبی شعار نده. بگذار بخوابیم.
می گویم: نخواب تا سماور را روشن کنم. درجه سماور را می گذارم روی جوش و کنار رختخواب برادرم می نشینم و می گویم: بقول آقا جون امشب یکی از آن هزار و یک شبی است که هر آدم برایش زندگی می کند. احساس غریبی دارم وفکر می کنم فردا روز بزرگی خواهد بود. برادرم همانطور که دراز کشیده است فکریی است نگرانی در چشمانش موج می زند و می گوید: ببین من و تو نظامی هستیم. حق نداریم در سیاست دخالت کنیم. من و تو با آن دانشجویی که شعار می دهد و سنگ می زند شیشه بانک ها را می شکند فرق می کنیم. ما را اگر بگیرند یکراست می برند میدان تیر. یک گلوله و خلاص. بفکر خودت نیستی بفکر اون پیرمرد و پیرزن باش که با کارگری من و تو را به اینجا رسانده اند و منتظرند ما برگردیم وعصای روزهای پیریشان باشیم.
حرف هایش چون نسیمی از کنار گوش هایم می گذرد فردا مثل بختکی روی ذهنم سنگینی می کند می گویم: فردا روز شزم هاست.

۲
تهران می رود تا از خواب بیدار شود. اما با یک نگاه می توان فهمید که زندگی بر بستر اصلی خود جریان ندارد.
زندگی در تهران یعنی ترافیک، صف های بلند مسافران اتوبوس، زنان و مردانی که به شتاب به سوی اتوبوس ها می دوند و با نگاهی پر از حسرت تاکسی های خالی را دنبال می کنند.
از تاکسی و اتوبوس خبر چندانی نیست. رهگذرانی کم شمار و پرشتاب که هر کدام در پس کوچه یا خانه ای گم می شوند. و به آسانی می شود از ابتدا تا انتهای خیابان را دید.
اما می دانم که این اژدهای هفت سر و هفتاد دم و هزار چشم بزودی از خواب بیدار می شود و خیابان ها را فتح می کند .
نیروهای حکومت نظامی چهار راه ها را قرق کرده اند. در چشمانشان می توان نگرانی را دید که چون دریایی موج بر می دارد و بنظر می رسد آن ها هم منتظر اتفاقی هستند که باید امروز یا فردا بیفتد. براستی آن اتفاق چیست؟. کسی از فردای خود اطلاعی ندارد .
دیگر از آن غرور و تفرعن روزهای نخست حکومت نظامی خبری نیست. رفتن شاه آخرین امید نیروهای گارد و افسران شاهدوست را نقش بر آب کرد. و تیر خلاص را بر شقیقه ارتش چکاند. باید هم همینطور می شد. وقتی ارتش ملک طلق شاه باشد با رفتن صاحبخانه، خانه بی صاحب چه حال و روزی خواهد داشت .

هر چقدر منتظر می شوم تا اتوبوس یا تاکسی پیدا بشود خبری نیست .
موتور سواری از راه می رسد و ترمز می کند. می پرسد کجا؟ می گویم: تهران نو. می گوید: گاردی ها همه راه ها را بسته اند. می گویم: خیابان های فرعی باز است. می گوید: بپر بالا. سوار می شوم وگاز موتور رامی گیرد.
سی و چند ساله بنظر میرسید با ته لهجه آذری و در میدان فوزیه ساندویچ فروشی دارد.
به میانه خیابان تهران نو که می رسیم گارد تمامی خیابان را بسته است. مجبور می شویم برویم بطرف زرگنده و از آن جا نظام آباد و بعد میدان فوزیه .
درمیانه راه وسط یکی دو چهارراه مردم لاستیک های بزرگی را آتش زده اند اما از نیروهای حکومت نظامی خبری نیست. ودود سیاهی بر بالای  خیابان خیمه زده است .
هر چقدر به میدان فوزیه نزدیک می شویم جمعیت حضور خود را بیشتر نشان می دهد. به میدان فوزیه می رسیم. در دو سوی میدان لاستیک هایی را مردم آتش زده اند و دود غلیظ و سیاهی فضای میدان را پر کرده است. از مامورین حکومت نظامی خبری نیست .
در همین حین سروکله هلی کوپتری بر آسمان میدان توجه همه را بسوی خود جلب می کند آنقدر پائین آمده است که خلبانش دیده می شود. و میدان را می بندد برگبار. از موتور پیاده می شوم وخودم را به حاشیه پیاده رو می رسانم که از رگبار هلی کوپتر در امان باشم .
مردم کم کم جمع می شوند و شعار می دهند و دست هایشان را بسوی هلی کوپتر مشت می کنند.
یکی دو تا از بچه های فنی را می بینم. خبر می دهند که میتینگ سازمان چریک ها که دیروز لغو شده بود امروز در دانشگاه تهران بر گزار می شود.
هلی کوپتر دیگری از راه می رسد و چند تک تیر بی هدف و بی حاصل و بیشتر برای ترساندن و متفرق کردن. جمعیت پناه می برد به زیر زمین اداره برق جنب بیمارستان جرجانی.
صبر می کنیم  تا صدای هلی کوپتر دور و دورتر شود. از اداره برق تا بیمارستان جرجانی راه زیادی نیست .
چند مجروحی از درگیری های شب قبل را در اورژانس می بینم و در جریان کم  و کیف در گیری ها قرار می گیرم. کانون شورشی انقلاب پایگاه دوشان تپه است.
با رفقای فنی راهی پایگاه هوایی می شویم. مردم نیز از شب قبل در جریان درگیری ها قرار گرفته اند و در حال آمدن هستند .
می خواهیم راهی پیدا کنیم تا وارد پایگاه شویم. یک راه آن آمبولانس های بیمارستان است. رانندگان آمبولانس می گویند گاردی ها اجازه ورود آمبولانس را نمی دهند. زخمی های شب گذشته در پایگاه اند .
سر و کله یکی دو هلی کوپتر پیدا می شود و بی هدف بسوی مردم شلیک می کنند وهم چنان بی حاصل .
جمعیت زیادی اطراف پایگاه جمع شده اند و چند لاستیک آتش زده اند و نیروهای گارد در جلو پایگاه قراول رفته اند. جمعیت شعار می دهد و کم کم به هیجان می آید وآماده در گیری می شود .
کوکتل مولوتف ها بیرون می آید و بسوی تانکی که درب پایگاه را بسته است پرتاب می شود. راه دیگری برای ورود و کمک به زخمی ها نیست. به رفقای فنی می گویم حالا زمانی است که باید خیابان را فتح کرد و بسوی درب پایگاه حرکت می کنیم. گاردی ها تیراندازی می کنند. و یکی دو نفری زخمی می شوند. جمعیت با دیدن زخمی ها شعله می گیرد و بارانی از کوکتل مولوتف بسوی  سربازان گارد پرتاب می شود .
صدای تیراندازی و شعار مردم آتش خفته درون پایگاه را شعله ور می کند و صدای تک تیرهایی از داخل پایگاه شنیده می شود. سمت صدا از داخل پایگاه بسوی بیرون است. شک ندارم که دانشجویان مستقر در خوابگاه ها مسلح شده اند.
رفقای فنی می روند تا کمک بیاورند. صدای گلوله ها از دو سو جدی تر می شود و جمعیتی که مدام انبوه و انبوه تر می شود آماده رفتن به داخل پایگاه می شود .
گارد هنوز اجازه ورود آمبولانس به داخل پایگاه را نمی دهد.
رفقای فنی می روند و بر می گردند. متینگ چریک ها از دانشگاه بطرف میدان فردوسی براه افتاده است و بزودی به میدان فوزیه می رسند. و کم کم سروکله چریک ها هم پیدا می شود. مردم با دیدن چریک های مسلح با سر و صورتی پوشیده و بازوبند هایی با آرم سازمان چریک های فدایی و کلاشینکف هایی نو  به وجد می آیند و قدرت بیشتری در خود احساس می کنند. جمعیت تلاش می کند از دیوارهای غربی خودش را وارد پایگاه کند. و می کند .
توازن صحنه بهم می خورد. حالا گاردی ها می فهمند که نمی شود ایستاد و تیراندازی کرد چرا که از این سو نیز تیراندازی می شود، پس سنگر می گیرند .
چریک ها از دیوار پشتی وارد پایگاه می شوند و از آن سوی دیوار به مردم سلاح می دهند. شک ندارم که اسلحه خانه پایگاه بدست چریک ها افتاده است .
گارد از دو سو در محاصره افتاده است از داخل پایگاه و بیرون. در همین زمان چند زیل ارتشی برای کمک به نیروهای محاصره شده گارد از راه می رسند. اما در جریان وضعیت صحنه نیستند و نمی دانند که مردم مسلح شده اند .
بارانی از کوکتل مولوتف و گلوله هایی بی شمار از سوی مردمی که سلاح به کف آورده اند و فرصت پیدا کرده اند جواب گلوله را با گلوله بدهند بر سر گاردی ها فرو می ریزد.
نیروهای گارد به پایگاه نرسیده در محاصره مردم تارومار می شوند و عده زیادی کشته و زخمی می شوند و یا در آتش می سوزند . دلم بحالشان می سوزد نمی دانم چرا از این پیروزی شادمان نیستم .
نیرو های گارد که تارومار می شوند آمبولانس ها از راه می رسند تا زخمی ها را از هر سو راهی بیمارستان کنند .
هنوز ظهر نشده است که خیابان زیر پای مردم فتح می شود. از میدان فوزیه تا پایگاه هوایی جمعیت مسلح موج می زند. همه از حضور بموقع چریک ها حرف می زنند.

۳
برادرم مثل هر روز صبح زود برخاست صورتش را اصلاح کرد و لباس هایش را پوشید تا راهی محل کارش شود. مرا در آغوش گرفت و گفت: مواظب خودت باش. سعی کن مفت خودت را جلو گلوله ندهی. معلوم نیست ته این ماجرا بکجا می کشد اوضاع اگر خراب شود اولین کسانی که قربانی می شوند ما ها هستیم. سربازان پیاده ای که هیچ کجای تاریخ نامی از آنها نیست .
نگران بود و بیشتر از هر کس برای من که فکر می کرد تعجیل زیادی برای مردن دارم .
اما آن روز مثل تمامی روزها نبود. روز آبستن اتفاقاتی بود که شب گذشته افتاده بود .
از دیرباز بین نیروی هوایی و زمینی رقابت های پنهان و آشکاری بود .
افسران نیروی زمینی تنها خودشان را نظامیان واقعی می دانستند و پرسنل نیروی هوایی را بیشتر کارمندان ارتش به حساب می آوردند که می روند خارج از کشور حالی می کنند و دوره ای می بینند و بر می گردند. برای افسران نیروی زمینی نظام یعنی توپ و تانک و تفنگ و سنگر و بیابان .
پرسنل هوایی هم نگاه خوبی از دیرباز به افسران زمینی نداشتند و آن ها را آدمهایی عقده ای و عقب افتاده می دانستند .
برای افسران زمینی بخصوص افسران گارد قابل فهم نبود چرا پرسنل هوایی که بیشترین امتیازها را داشته اند و در تمامی این سال ها در بهترین کشورها دوره دیده اند و بهترین مکان ها خدمت کرده اند چرا به اعلیحضرت وفادار نیستند .
و رفتن پرسنل هوایی پیش آیت الله خمینی و هواداری آشکار در مراکز هوایی از انقلاب  قابل تحمل برای افسران گارد نبود .
و همه چیز دست به دست هم داده بود تا دو نیرو مقابل هم قرار بگیرند و با هم تصفیه حساب کنند.
جرقه زده شده بود. پخش تصویر آیت الله خمینی و صلوات بچه های هوایی، ورود گارد به محوطه خوابگاه ها و حالا لازم بود که این جرقه به آتشی بزرگ تبدیل شود، اما چگونه ؟.
برادرم و دیگر افسران کادر با رفتن به پایگاه از کم و کیف درگیری های شب گذشته مطلع می شوند و برادرم مثل همیشه خودش را وارد معرکه می کند تا با مذاکره مشکل را حل کند تا زخمی ها به بیمارستان برده شوند و اگر خطایی شده است فرماندهان هوایی با خاطیان برخورد کنند اما گاردی ها زیر بار نمی روند و تسلیم بلاشرط خاطیان را می خواهند، زخمی یا سالم .
برادرم به فرمانده گارد درگیر می گوید: این افرادی که شما زخمی کرده اید صاحب دارند و صاحب آن نیروی هوایی است و  شما بعنوان میهمان باید یا فرماندهی نیروی هوایی هماهنگ باشید .
گاردی هانمی پذیرند .
تیمسار فرماندهی پایگاه از راه می رسد و از گاردی ها می خواهد از درگیری اجتناب کنند تا خود به وضعیت رسیدگی کند. باز هم گاردی ها نمی پذیرند.
دستور نظامی که راه بجایی نمی برد نوبت به خواهش می رسد تا اجازه دهند زخمی ها را به بیمارستان منتقل کنند. قبول نمی کنند و وقتی فرمانده گارد می گوید: شما از صدر تا ذیل خائن و وطن فروشید برادرم مثل همیشه می خواباند توی گوش فرمانده گارد و جنگ مغلوبه  می شود .
درست به همان شکلی که در آمریکا زده بود توی گوش یکی از ژنرال های آمریکایی .
به آمریکا رفته بود تا دوره خلبانی را تمام کند و به ایران برگردد. اما بعد از یک سال بعنوان عنصر نامطلوب از آمریکا اخراج شد. به ایران که برگشت او را زیر استنطاق بردند و می خواستند بدانند چرا او ضد آمریکایی است. ومدام از او می پرسیدند مارکسیست طرف دار شوروی است یا مارکسیست هوادار چریک های فدایی است. اما او هیچ کدام از این ها نبود.
او برای تیمسار توضیح داده بود که افسر آمریکایی او را «هی من» صدا می کرد در حالی که برای دیگر کشورها لفظ «سر» را بکار می برد. «هی من» در آمریکا برای حیوانات استعمال می شود. من فقط به او گفتم تا زمانی که مرا«سر» صدا نکنی جواب ترا نمی دهم. و با او درگیر شدم. مرا پیش فرمانده پایگاه بردند. اما ژنرال بمن گفت: شما مشتی وحشی شترسوار هستید که زن هایتان را خرید و فروش می کنید. من هم گفتم: وقتی ما کوروش بزرگ داشتیم آمریکایی ها مشتی ماجراجو و گاو چران بودند. ما نفت داریم و شما لیبر ما هستید. او بمن فحش داد. من مجبور شدم که بلندش کنم و بکوبمش زمین . و تیمسار به او گفته بود: توغلط کردی دست روی یک ژنرال آمریکایی بلند کردی. ژنرال درست گفته بود مردم ایران مشتی احمق و نادان اند مثل تو.
و او تیمسار را بغل کرده بود و آورده بود لب پنجره و آویزان کرده بود تا حرفش را پس بگیرد و گرنه باید از طبقه سوم تا اسفالت خیابان را با سر پائین برود. و تیمسار حرفش راپس گرفته بود .
این گونه شد که دیگر او از صندلی اش جابجا نشد و ستاره ای هم دیگر روی دوشش نیامد و او هم پذیرفت که از کرور کرور ستاره در آسمان و زمین سهم او یکی باشد .

۴
در میان فوزیه بودیم که هادی غفاری در ترک یک موتور سوار پیدایش شد. با یک کلاش نو در دست و فریاد می زد: امام هنوز فرمان جهاد نداده است .
افسران و درجه داران و همافرهایی که برای استتار صورت های خود را سیاه کرده بودند با نگرانی می پرسیدند یعنی چه؟ ما که دیگر نمی توانیم نه به پایگاه بر گردیم ونه به خانه .
اما چریک ها یی که در درگیری بودند حرف شان چیز دیگری بود. می گفتند بروید به محلات خود و با تسخیر مراکز دشمن با باریکاد بندی های خیابانی خود را برای نبرد با حکومت نظامی آماده کنید. نبرد نهایی در پیش است .
رادیو روشن بود و حکومت نظامی از ۸ شب به ۴ بعد از ظهر تبدیل شده بود. با خودم می گویم: هر کاری قرار است بشود باید همین الان بشود .
از میدان فوزیه تا چهارراه سرسبز تمامی خیابان ها توسط مردم باریکادبندی شده است و امکان رفت و آمد هیچ خودرویی نیست. تنها  با موتور می توان از اینجا به آنجا رفت .
به خانه می رسم از شکل و شمایل برادرم در جلو ساختمان چیزی نمانده است شاخ در بیاورم. صورت هایش را سیاه کرده است، به کمرش فانوسقه و سرنیزه  بسته است و یک کلاه کاسکت جنگی بر سرش گذاشته است. یک پارتیزان به تمام معنا. چشمش که به من می افتد مثل گلوله منفجر می شود. هم نگران سلامت من بوده است و هم نگران وضع خودش. می خواهد بپرسد که باید از این جا ببعد چکار کند. به اختصار می گوید که چه شده است و چگونه با گاردی ها درگیر شده اند و این که افسران ضد اطلاعات او را در حال تیراندازی دیده اند .

دادگاه گلسرخی که پخش شد دفاعیات گلسرخی  برادرم را تکان داد. به باور او کمونیست یعنی خسرو گلسرخی و همیشه می گفت اگر کسی می خواهد با شاه مبارزه کند باید آدمی در قد و قواره گلسرخی باشد. اما هیچ زمانی آرزو نمی کرد که جای او باشد و همیشه می گفت: دوست دارد شاهد تاریخ باشد تا آن که خود یکی از کسانی باشد که دست اندر کار ساختن آن هستند .
اما در ساعت ۴ بعد از ظهر ۲۰ بهمن او دیگر با این موضوع نمی اندیشید که تاریخ در حال تغییر است و او بجای این که شاهد این تغییر باشد و در کنار گود نظاره کند خود وسط این معرکه تاریخی دارد کار هایی می کند.
برادرم می گوید اگر تا شب حکومت را چپه کردیم کردیم و گرنه دیگر نمی توانیم به خانه باز گردیم بدون شک ضد اطلاعات می آید دنبال من و تو .
می گویم: برویم تا کا را تمام کنیم. می گوید: باشد هر چه شد بادا باد .

نخستین جایی که به ذهنم می رسد کلانتری نارمک است که اسکندر صادقی نژاد یل بی همتای سازمان را به شهادت رسانده بود.
با لو رفتن خانه نیرو هوایی و با شهادت پویان و رحمت پیرو نذیری رفیق اسکندر مجبور شد خانه ای را که رحمت می دانست تخلیه کند و اتاقی در خیابان طاووسی بگیرد. بنگاهی مزدور برای خوش خدمتی این نقل و انتقال را به کلانتری نارمک اطلاع داد. رفیق اسکندر هنگام اسباب آوردن در محاصره قرار گرفت و شهید شد . شهین توکلی و سعید آرین دستگیر شدند و رفیق زیبرم و جمشید رودباری از محاصره خارج شدند.

به برادرم می گویم برویم یک خرده حسابی از سال ۵۰ با کلانتری نارمک دارم که امروز باید صاف کنیم. برادرم می پرسد چه حسابی؟ می گویم مأمورین همین کلانتری در سوم خرداد سال ۵۰ رفیق ما اسکندر را به شهادت رسانیدند.
تمامی خیابان سنگر بندی شده است و مردم با کوکتل مولوتف های آماده خود را وارد معرکه جنگ با نیروهای حکومت نظامی کرده اند. امکان عبور نیست با برادرم پیاده می شویم تا راهی بیابیم مردم بمحض دیدن برادرم ما را در میان میگیرند و شعار «درود بر پرسنل هوایی» می دهند. برادرم را روی دست بلند می کنند وشعار می دهند. اسلحه می خواهند و فکر می کنند ما در صندوق عقب سلاح داریم. به برادرم می گویم: اسلحه خانه نیروی هوایی کجاست می گوید قصر فیروزه. از مردم می خواهم که هر کس سلاح می خواهد راه را باز کند و بدنبال ما بیاید. در یک چشم بهم زدنی راه باز می شود و ما با سیل جمعیت به کلانتری نارمک می رسیم من و برادرم پیاده می شویم و می گوییم: اول کلانتری .
پاسبان ها بالای پشت بام باریکادبندی کرده اند و بسوی مردم شلیک می کنند ومردم شعار می دهند. تیرهایی پیاپی بسوی پشت بام کلانتری شلیک می شود و مردم امان نمی دهند و تا پاسبان ها بخواهند بخود بیایند مردم خود را به حیاط کلانتری می رسانند و در طرفه العینی کلانتری فتح و به آتش کشیده می شود و پرونده ها، کمد ها، لباس ها و پاگون ها کلاه ها و کلاه خود ها همه وهمه فرش زمین می شوند. بلندگوی دستی فرماندهی کلانتری نصیب  من و برادرم می شود. به برادرم می گویم بدهکاری سال ۵۰ تصفیه شد و برادرم با بلندگو اعلام می کند؛ بنام اسکندر و بیاد اسکندر، پیش بسوی قصر فیروزه .

۴
از کلانتری نارمک تا قصر فیروزه راه دور و درازی نیست. همان طور که روزها و هفته ها و سال های قبل نبوده است. همان طور که روزها و هفته ها و سال های بعد نخواهد بود. اما ما هرچه می رفتیم نمی رسیدیم. تا چشم کار می کرد باریکادهای خیابانی بود و مردم، مردمی که برای آمدنشان به خیابان چه خون دل ها خورده شده بود و چه خون های شریفی به زمین ریخته شده بود .
و گُله به گُله لاسیتک هایی مشتعل و دودی سیاه و غلیظ که چون چتری بالای سر خیابان خیمه می زند .
سنگر به سنگر می ایستیم و مردم با دیدن برادرم شعار درود بر پرسنل هوایی می دهند و سلاح می خواهند. می گویم هر کس سلاح می خواهد بیاید دنبال ما .
از نیروهای حکومت نظامی خبری نیست. به احتمال زیاد در مقرهای اصلی شان مستقرند و یا از مراکز دولتی حفاظت می کنند. امکانی برای بیرون آمدنشان هم  نیست. باید وجب به وجب خیابان را فتح کنند. آن هم با این همه باریکاد و سونامی جمعیت که ساختن کوکتل مولوتف برایشان نوعی سرگرمی شده است، کاری است غیر ممکن. و بیشتر به خودکشی شبیه است تا عملی نظامی .
یکی دو جا در بین راه توقف می کنیم مردم به کلانتری های محل حمله کرده اند و از ما کمک می خواهند. برادرم می گوید: فکر می کنند ما شزمیم. با خنده می گویم: مگر نیستیم .
برادرم با بلند گوی دستی اش از مردم می خواهد تا راه را باز کنند و اجازه بدهند ما به قصر فیروزه برویم و اگر کسانی سلاح ندارند برای گرفتن سلاح به قصر فیروزه بیایند .
کلانتری ها ی سر راه به سرعت تسخیر می شوند. گذشت آن روزگارانی که یک پاسبان یک محله را قُرق می کرد و آتش می سوزاند. حالا همان کانون های ستم در برابر امواج خروشان مردم چون خانه عنکبوت فرو می پاشد. برادرم می گوید: ایکاش کلانتری ها را آتش نمی زدند. این ها جزء اموال ملت اند. می گویم ۵۰ سال آن پدر و پسر اموال این مردم را آتش زدند بگذار یک روز هم این مردم خودشان اموال خودشان را آتش بزنند .
کسی جلو دار خشم مردم نیست. آتشی است که رژیم سلطنتی خود از دهه های قبل برافروخته است و امروز دارد شعله می کشد. مردم کلانتری ها را به آتش می کشند و شعار دورد بر فدایی و سلام بر مجاهد می دهند. در بین جمعیت چند نفری را با بازوبند و آرم چریک ها و مجاهدین می بینم .

به برادرم می گویم: با این سرعتی که می رویم فکر نمی کنم حالا حالا به قصر فیروزه برسیم. برادرم می گوید: دعا کن دیگر سر راهمان کلانتری نباشد و از مردم می خواهد که راه را باز کنند تا ما به قصر فیروزه برویم.
قصر فیروزه در انتهای خیابان نیروی هوایی است. و شامل دو بخش است ابتدا خانه های سازمانی است. همان خانه هایی که برادرم مدت ها در لیست نوبت بود و هیچ زمان هم  اجازه ندادند نوبتش برسد. بخش پائین تر آن سایت اداری و نظامی است. از جلو قسمت های مسکونی می گذریم برادرم با بلند گو می گوید وارد حریم بخش های مسکونی نشوید. آن جا محل زندگی خانواده های پرسنل هوایی است. از بخش اداری هم می گذریم برادرم از همه می خواهد وارد بخش اداری نشوند و چیزی را هم آتش نزنند و جز اسلحه چیزی بر ندارند. چرا که این اموال از این لحظه متعلق به خود آن هاست .
بخش های اداری و دپوها توسط سربازان مسلح حفاظت می شوند. برادرم با بلندگو از سربازان می خواهد به مردم شلیک نکنند و به مردم بپیوندند. اما مردم سازمان نیافته و بی قرار حوصله مذاکره و چند و چون با کسی را ندارند و به طرف درها و دیوارها هجوم می برند. چند تیراندازی بی حاصل و بی هدف و سرازیر شدن سیل خروشان مردم به سمت دپوها و ساختمان ها و در یک چشم بهم زدن تمامی هست و نیست نیروهی هوایی بر کول مردم .
درها شکسته می شوند و اسلحه ها یک یک وده ده بیرون می آید. هرکس به اندازه ای که زورش می رسد با خود سلاح بر می دارد. تذکرات من و برادرم که هر کس فقط یک سلاح بر دارد به گوش احدالناسی نمی رود.
آن هایی که دیر رسیده اند و با اسلحه خانه خالی روبرو می شوند به وسایل قناعت می کنند. باخت رژیم شاه را در همین غارت اموال می توان دید هیچ کس این تجهیزات و تاسیسات را از آن خود نمی داند .
کشمکش بر سر تقسیم غنائم شروع می شود. آن هایی که زودتر رسیده اند و بیش از چند سلاح به گردن خود آویزان کرده اند حاضر نیستند دیگران را در این فتح شریک کنند. من و برادرم مداخله می کنیم تا به هر کس سلاحی برسد. محشر کبرایی بر پاست صدا به صدا نمی رسد. دو جوان ۱۷-۱۶ ساله بر سر تقسیم سلاح در گیرند تا بخود بیائیم و واسطه شویم دست یکی بر ماشه می رود و رگبار گلوله از فاصله نزدیک من و برادرم فضا را می شکافد و هر دو به زمین می افتیم .
به خیر می گذرد برادرم می گوید: این شکلی مردن هم سوز دل دارد. مفت مردن است. می گویم: تاریخ با همین مردن های بهنگام و نا بهنگام ورق می خورد.

۵
شام طبق معمول اُملت بود. و تلویزیون داشت سرودهای انقلابی پخش می کرد. سفره را به قاعده می چینم؛ آب، نان  بربری، دو بشقاب و یک ماهتابه پر از تخم مرغ . می گویم: این هم یک غذای چریکی دبش.
برادرم نان بربری خشک شده را به سختی تکه می کند و می گوید: از نانش معلوم است .
نانوایی ها کم و زیاد باز هستند و نیستند. اما در این روزها به تنها چیزی که فکر نمی کنیم نان است. می گویم: زنده با نان بیات بهتر است از مرده  با نان تازه. می گوید: شام را بکش شعار نده. می گویم کلک بی کلک. ویتامین سی و تخم مرغ، نصف نصف.
بچه که بودیم سردردی میگرنی آنی مادرم را رها نمی کرد. دردی کشنده که اجازه نمی داد از رختخواب بلند شود. از مدرسه که می آمدیم یک راست می رفتیم آشپزخانه اگر غذایی روی اجاقی نبود می فهمیدیم میگرن مادرم را زمین گیر کرده است. کسی اعتراضی نمی کرد مختصر چیزی می خوردیم نان و چای شیرین یا تخم مرغ. سهمیه ها هم معلوم بود کوچکترها یک دانه بزرگترها دو تا.
سهم یک تخم مرغ من و برادرم را سیر نمی کرد پس به پیشنهاد برادرم املت می خوردیم کوهی از گوجه و دو تا تخم مرغ.
وقت خوردن که می رسید برادرم از فواید ویتامین سی می گفت که در گوجه است. گوجه ها سهم من می شد و تخم مرغ ها سهم او. بعد ها بود که فهمیدم گوجه آنقدرها هم ویتامین سی ندارد، که دیگر بزرگ شده بودیم و حال و حوصله امُلت خوردن نداشتیم .
برادرم یک لحظه به فکر فرو می رود و می خندد و می گوید: چه خوب یادته. خوش بحال آن روزها که با یک تخم مرغ زندگی می کردیم و تمام هوش و حواس من پی آن بود که سر تو کلاه بگذارم .

سرود قطع می شود و حسینی گوینده آرام و نجیب و دوست داشتنی تلویزیون بر صفحه تلویزیون ظاهر می شود و مضطرب و وحشت زده می گوید به تلویزیون حمله شده است از چریک های فدایی خلق و مجاهدین خلق می خواهم که برای کمک به تلویزیون بیایند .
به برادرم می گویم: اگر تلویزیون را بگیرند و پیام بدهند کار به جنگ داخلی می کشد. بر می خیزیم و سفره گشوده شده را ناخورده رها می کنیم و بطرف درب خروجی می دویم .
صدای رگباری من و برادرم را در میانه راه میخکوب می کند. یک آن فکر می کنم که ساواک حمله کرده است و هدف خانه ماست. چراغ ها را خاموش می کنیم و به آرامی از پله ها پائین می رویم همه مردم وحشت زده از پنجره ها به بیرون نگاه می کنند. در وسط خیابان محسن اراکی است همسایه  طبقه زیر ما با ژ. ث. ای قراول رفته بسوی آسمان.
معطل نمی کنیم با دو خیز بلند خودمان را به خیابان می رسانیم می گویم: محسن چکار می کنی؟ مردم را مضطرب می کنی. می خندد و می گوید: مرده کارهای چریکی ام .
محسن در زمینه پخش و ضبط نوارهای موسیقی کار می کند و اگر پا بدهد شومن هم می شود و ته صدایی هم دارد. خواهر زنش از بچه های صنعتی است یکی دو بار در خانه محسن او را دیده ام.از هواداران سرسخت چریک هاست.
کم کم ترس همسایه ها می ریزد و خودشان را به خیابان می رسانند. برادرم ماشین را از پارکینگ بیرون می  آورد و راهی خیابان  جام جم می شویم .
برادرم گاز ماشین را می گیرد. از سرسبز به سید خندان و از آن جا راهی بزرگراه شاهنشاهی می شویم.
از چپ و راست ما موتور ماشین به سرعت می گذرند و همه مسلح .
محسن باز شیرین کاری اش گل می کند از پنجره ماشین  بیرون می رود و رگباری به سوی ستارگان درخشان شب شلیک می کند. و  ریز و تند می خندد. برادرم می گوید: محسن پرده های گوشمان آسیب می بیند تیرانداز ی نکن. محسن می گوید: چریک بودن توی خون منه چکار کنم سروان .
به برادرم می گویم با این همه چریک که اتوبان را پر کرده اند بدا بحال ساواکی ها .
در میانه بزرگراه به ترافیک بر می خوریم. تا چشم کار می کند ماشین پشت سر هم ردیف شده اند. محسن می گوید: کار کار ساواکی هاست راه بندان ایجاد کرده اند تا ما دیر به تلویزیون برسیم و بعید هم نیست مارا که مثل کلاف سر در گم توی ترافیک پیچیده ایم  مورد  حمله قرار بدهند تا زهر چشم بگیرند .
همه از ماشین پیاده می شویم. در شانه راست بزرگراه تپه های عباس آباد است با چاله هایی کنده شده و آماده برای درخت کاشتن و گرفتن سنگر. در آنسوی بزرگراه همان تپه هاست. کسانی نیز بر شانه و قله تپه ها در حرکت اند. محسن می گوید نگاه کن باید ساواکی ها باشند و رگباری به آنسوی بزرگراه شلیک می کند و ناگهان باران بی امان صدها اسلحه مشتاق شلیک .
برادرم ب ابلندگو فریاد می زند آتش بس. شلیک نکیند، آن طرف بزرگراه خودی ها هستند اما در شلیک بی امان تفنگ ها صدا به صدا نمی رسد .
از تپه ها پائین می آئیم برادرم به شدت عصبانی است. برادرم می رود تا سر و گوشی آب بدهد.
یکی از رفقای دانشکده اقتصاد را می بینم با موتوری هندا و کلاشی بر پشت. می گوید: می گویند به بی سیم پهلوی حمله کرده اند. تلویزیون خبری نیست. سوار می شوم و راهی بیسم پهلوی می شویم.
تا بی سیم پهلوی مسیر خلوت است. اما آنجا هم خبری نیست می گویند به رادیو حمله کرده اند. راهی میدان ارک می شویم و همینطور می گردیم تا نقره مهتاب به زر سپیده دم  بدل شود و بر می گردیم .
از آنسوی برادرم خودش را به تلویزیون می رساند و می بیند خطری متوجه تلویزیون نیست و از همان جا برای کلیه واحدهای چریکی پیام می فرستد که به پایگاه های خود برگردند .

۵
رضا خیاط می گفت: سروان مسعود در حال مسلح کردن افغانی هاست. یکی دو بار هم با موتور گازیش او را تعقیب کرده بود که رفته بود بطرف حلبی آبادها. حدسش این بود که سروان دارد بین معتادها و مواد فروش ها اسلحه پخش می کند.
رضا خیاط به نجوا سخن می گفت مثل این بود که دارد کوک می زند، ریز و تند. با این که جز من و برادرم کسی نبود باز هم احتیاط می کرد و می گفت: باید مواظب بود. دیوار موش دارد. موش هم گوش دارد .
رضا خیاط سر کوچه ما دکان خیاطی داشت. دکانی کوچک با میز و چرخی کهنه و از آن ها اسقاط تر اتوی ذغالیش. اصرار عجیبی داشت در قرون ماضی زندگی کند. جلو در مغازه هر روز می نشست. یک کوک می زد و یک نگاهی به چپ و راست می کرد، تا مدت ها فکر می کردم مخبر ساواک است. کوتاه و ریز نقش است با سر و ریشی انبوه وکت و شلواری کهنه و مندرس و اطونخورده .
برادرم می گوید: نگران نباش آقا رضا. فکر نمی کنم مسعود امکانات این کار را داشته باشد اما از این که خبر دادید ممنوم، ترتیب کارش را می دهم. رضا خیاط می رود و دلش طاقت نمی آورد و از میانه پله ها بر می گردد. می گوید: شتر دیدی ندیدی، جناب سروان. می گویم: خیالتان تخت باشد شما اصلاً اینجا نیامده اید. به ما هم چیزی نگفته اید خنده کم رنگش صورتش را پر می کند و می رود .
سروان مسعود همسایه روبروی ماست مالک مجتمعی ۱۶ واحده. سروان شهربانی است اما اغلب لباس فرم شهربانی را نمی پوشد واگر هم گه گداری می پوشد برای پز دادن ونسق گرفتن است.
صبح زود سر کار می رود. کجا کسی نمی داند اما بدش نمی آید دیگران ببینند که او مسلح سر کار می رود .
قد بلند و هیکل ورزیده و پر و پیمانه ای دارد. ورزشکار هم هست. عصرها با لباس ورزش بیرون می آید سر و گوشی آب می دهد و دوباره پشت در بزرگ خانه اش گم می شود. دو بار با او ملاقات داشته ام .
بار نخست موقعی بود که آقای اعتمادی به خانه ما آمد.
استاد دانشگاه بود. مرد قد بلند و لاغری و مودبی که در دانشگاه ریاضی تدریس می کرد. خانه اش در مجتمعی روبروی خانه سروان مسعود بود.
در خواب زنش حرف زده بود و او فهمیده بود مسعود با زنش رابطه دارد رفته بود مسعود را نصیحت کند که بهتر است ازدواج کند و غیر مستقیم به او تذکر داده بود. مسعود او را چسبانده بود به دیوار و کلتش را گذاشته بود روی شقیقه اش و گفته بود کاری نکن که با یک گلوله خلاصت کنم و بگویم خرابکار بود .
بعد کمی گریه کرد و رفت. تلخ آمد و تلخ تر هم رفت. زورم گرفت. شرط معرفت نبود. به برادرم می گویم باید به مسعود تذکری بدهیم .
برادرم با دلخوری می گوید: چه تذکری! بگم بهتر است آویزان زن استاد نباشی. می گوید بتو چه مربوطه مگه تو کلانتر شهری .
چکار کنم؟ بگذارم زیر گوشش. و رفت سراغ دمبل هایش. چند تایی زد و خسته شد و کمی بر و بازویش را در آینه نگاه کرد. گفتم: می ترسی باهاش شاخ تو شاخ بشی.؟
از هیکل پر و ورزیده اش می شود حدس زد بزن هم باشد. برادرم دمبل ها را زمین می گذارد و تخته شنا را بر می دارد و با شماره سی و پنج تا شنا می رود. نفس زنان می گوید: گول آن یال و کوپال را نخور. همش پفه. تا بخواد دماغشو بخاراند آن چنان می زنمش که یک ماه بعد از زمین بلند بشه. می گویم: پس بزنش. می گوید نقل زدن و خوردن نیست. ما بچه پائین شهر اراکیم. ما سر قبرا و محله سر ویراب بزرگ شدیم. که دعوا کوچکشان قتل بود. تو این آدم ها رانمی شناسی بند نافشان را با نامردی بریدند. من نگران توام. شبی، وقتی، بی وقتی می زنند و می روند نامردی توی خون این آدم هاست .
غروب بود که با برادرم رفتیم سراغ مسعود. جلو در ساختمانش ایستاده بود پیراهن و شلواری ورزشی و تنگ و چسبان پوشیده بود که تمامی پستی ها و بر جستگی های بدنش پیدا بود. به برادرم می گویم: اگر لخت بیرون می آمد بهتر بود. برادرم می گوید: قرمساق اینجا را با شهر نو اشتباه گرفته .
مسعود با من و برادرم احوالپرسی کرد و تعارف که بساط تلخکی و آبکی مهیاست. برادرم می گوید: من و اخوی از نوشابه ها، چای و کوکاکولا و از کشیدنی ها اهل نقاشی هستیم. و بعد شرح ماوقع. مسعود با تفرعون می گوید: به استاد بگو زنت جنده است. من نه، یکی دیگه. برای تو چه فرق می کنه .
برادرم آن شب با استاد صحبت کرد و به آخر هفته نرسیده استاد آپارتمانش را فروخت و رفت .
بار دوم که مسعود را رو در رو دیدم موقعی بود که منصور را زندانی کرده بود.
منصور پسر بچه ای زیبا و پر تحرک بود که صاحب ده ها نوع دوچرخه بود از کوچک کوچک تا بزرگ بزرگ، از تک چرخ تا چهار چرخ و مدام سوار یک دوچرخه بود و روی آن نمایش می داد. خانه شان در ته کوچه ما بود چند  خانه آنطرف تر. خواهری هم زیبا داشت .
مادر منصور به خانه ما آمد تا برادرم واسطه شود مسعود پسرش را آزاد کند. با برادرم به خانه مسعود رفتیم . بچه را در موتور خانه زندانی کرده بود.
در که زدیم مسعود آمد با لباس ورزشی، داشت ورزش می کرد. برادرم گفت: ملاقات آمده ایم. زندان هم که درست کرده ای. مسعود خندید و گفت: دست خالی آمده اید؟ و برادرم گفت میوه و شیرینی هم به چشم. حالا عفو بفرمائید و منصور را آزاد کنید.
مسعود با وقاحت تمام گفت: چرا خواهرش نیامد. اون باید می آمد و گرو می گذاشت نه شما. برادرم دلخور می شود و می گوید: مسعود هم محلی گفتن. مسعود توی سینه برادرم می آید ومی گوید: پُزش مال ما عشقش مال غریبه ها. مگر ما چلاقیم. از قدیم گفتن چراغی که به خانه رواست به مسجد حرامه. سروان مسعود اینجا باشه و صبح تا شب شلوغ بازی برادرشو تحمل کنه خواهر تتیش مامانیش بره با بچه های سوسول بالای شهری حال کنه.
برادرم تلخ می شود ومی گوید: مسعود این چه حرفائیه که میزنی، زوری که نمیشه با کسی حال کرد، تو این جنگل مولا که تا دلت بخواد دختر ریخته. آزادی هر جا که نباشه از ناف به پائین که آزادی هست.
مسعود براق شد و گفت :سروان سیاسی حرف نزن. می دانی که ما شاخ سیاسی جماعت را توی این مملکت شکوندیم. میگی نه از اخویت که تو دانشگاهه بپرس. از دادشای رضایی ها بپرس. مهدی رضایی را اون قد زدیم که خون بالا آورد .
برادرم می گوید: این وصله ها بما نمی چسبه من و برادرم نظامی هستیم، اهل سیاست و این حرف ها هم نیستیم. اما یک چیز را بلدیم و می فهمیم. آدم اگه شیر باشه باید برای غریبه باشه نه واسه هم محلی هاش.
تکزاس که بودم رفتم باری که نزدیک پایگاه آموزشیم بود. هنوز چیزی نخورده بودم که یک آقایی مرسی هیکل وارد شد و رفت روی یک میز و یک خانومی را گرفت زیر مشت و لگد. با جو محل آشنا نبودم. بعداً فهمیدم اسمش جکه و از باج خورها و گنده لات های اونجاست. دیدم یک مرد پیدا نمیشه جلو دستش رو بگیره. رفتم جلو دستش را تو آسمون و زمین گرفت: گفتم: اکسیوز می. می خواستم بگویم: ضعیفو زدن هنر نیست. فحش داد. گفت: فاک یو. و دستش را کشید و برد زیر کتش تا چیزی رو در بیاره. هنوز اخلاق امریکایی ها دستم نیامده بود که اینا اهل چاقو نیستن تا بگی بسم الله اسلحه می کشن. بلندش کردم رو دست و فرش زمینش کردم و تا اومد بخودش بیاد چشم و چالشو آوردم بهم .
مسعود خوب گوش داد و پرسید: خب منظور؟ برادرم گفت منظورم اینه که ضعیف کش نباش.
منصور آن روز آزاد شد اما چند روز بعد پیکان سفیدی او را زیر گرفت و رفت.
برادرم می گوید: برو تو کار سروان مسعود ببین داره چه غلطی می کنه.

۶
یکی دو تا از بچه ها را مامور می کنم مواظب خانه مسعود باشند. بهترین مکان ساختمان خود ماست که مشرف بود به کوچه و پارکینگ خانه مسعود .
شام طبق معمول املت بود. برادرم می گوید: بابا ما مُردیم از بس که غذای چریکی خوردیم. ما به کی بگیم ما عاشق غذاهای بورژایی هستیم. می گویم: به نظر من کشف تخم مرغ دست کمی از کشف امریکا نداشته است و گرنه تکلیف آدم های گرسنه ای مثل ما چه می شد. می گوید: هیچی . اون آدم گرسنه می رفت مثل آقاها چلوکباب می خورد.

صدای رگبار تیربار چیزی نمانده است شیشه های پنجره را از جا به کند. سه شماره خودمان را به کوچه می رسانیم . محل تیراندازی از بالای ساختمان ماست. برادرم با بلند گو می گوید تیراندازی نکنید.
تمامی اهل محل وحشت زده بیرون می ریزند. بچه ها از بالای ساختمان پائین می آیند. برادرم به تندی می گوید: شما اون بالا چه غلطی می کردید. می گویند: اخوی دستور داد. و برادرم چشم به دهان من می دوزد . می گویم: من گفتم از بالای ساختمان مواظب رفت و آمد مسعود باشند. اما نگفتم او را ببندند به رگبار.
برادرم می پرسد: چرا تیراندازی کردید. بچه ها می گویند داشت چیزی را پشت ماشینش می گذاشت و می خواست فرار کند. برادرم می گوید: ماشینشو بازرسی کن.
مسعود توی جوی آب خوابیده بود و جرئت بیرون آمدن را نداشت. برادرم می رود و دستش را می گیرد و می گوید: بلند شو نترس. خطری نیست. ماشینش را می گردم، پیکان جوانانی برنگ قرمز ماتیکی و بقول خودش دخترکش. چیز زیادی پیدا نمی کنم. جز یک قمه، یک کلت و یک چمدان پر از پول.
مسعود روی پای برادرم می افتد و می گوید: سروان کمکم کن.
می گویم: تو افسر ساواک بوده ای. از خانواده مهدی رضایی تا خانواده همین منصور از تو شکایت دارند. یادت رفت آن روزها که کلت به کمر می بستی و با افتخار می گفتی برادران رضایی را من گرفتم. می گوید: نه به حضرت عباس. من افسر ساواک نبودم. من افسر عملیاتی کمیته مشترک ضد خرابکاری بودم. می گویم : چه بدتر. امثال تو بودند که رفقای ما را توی خیابان برگبار می بستند. برادرم می گوید: ما در مسند قضاوت نیستیم. ببریدش مدرسه رفاه. بچه ها سه شماره مسعود را طناب پیچ می کنند و می اندازند صندوق عقب ماشین خودش که آماده حرکت است. مسعود با التماس می گوید: سروان منو دست اینا نده. اینا دیونن منو بین راه می کشن.
برادرم کمی فکر می کند و می گوید برو جیب را از پارکینگ بیاور بیرون. جیپی که سهم ما از پایگاه قصر فیروزه بود.
برادرم می گوید: دست و پایش را باز کنید. ما انقلاب کردیم که مثل این ها نباشیم وگرنه مرض که نداشتیم انقلاب کنیم از صندوق عقب ماشین هم بیاوریدش بیرون .
مسعود می پرسد: سروان ما هنوز بچه محلیم . می گویم انقلاب کردیم. معرفتمون که جایی نرفته. به مسعود نگاه می کنم. از آن تفرعن و جبروت خبری نیست. از کسی که روزگاری فکر می کرد دختران زیبای محل سهم اویند و پز می داد که برادران رضایی را او دستگیر کرده است و شاخ چریک ها را شکسته است .
و راه می افتیم و سنگر به سنگر توضیح می دهیم که که هستیم و داریم به کجا می رویم.
شب از نیمه گذشته است که به مدرسه رفاه در خیابان ایران می رسیم.
برادرم برای تحویل مسعود می رود و من به اتاقی دیگر می روم تا پول و اسلحه را تحویل بدهم.
در همین حین صدای رگبارهایی پیاپی مدرسه رفاه را می لرزاند. چند طلبه سراسیمه از اتاق ها بیرون می آیند و می گویند برادر بیا کمک کن احتمالاً ساواکی ها حمله کرده اند و بطرف پشت بام می رویم. از بالای پشت بام یکی فریاد می زند: برادران نگران نباشید، هویدا و سالار جاف و چندتایی دیگراعدام  شدند.
بار دیگر به اتاق تحویل پول و سلاح می روم. مردی میانه سال مامور گرفتن پول است. می گوید اینها را اینجا نیاورید. خودتان همان جا کلک کار را بکنید. ما خودمان هزار و یک مشگل داریم .
می گویم: ما که قاضی نیستیم نمی توانیم در مورد گناه یا بی گناهی دیگران نظر بدهیم. باید در مورد این افراد دادگاه نظر بدهد. می گوید مگر اینها دادگاه داشتند که ما داشته باشیم دادگاه این ها روی پشت بام است .
راه می افتیم و در بین راه برادرم با بلندگوی دستی اش خبر اعدام هویدا و نصیری و دیگران را به مردم شریف تهران اطلاع می دهد.