مصطفی شعاعیان
فصل چهارم
بخش اول
محمود طوقی
چند نگاه شتابزده
این کتاب نیز توسط انتشارات مزدک چاپ و پخش شده است و شامل پنج نگاه است.
۱- نگاه اول: شیوه ستیز
۲- نگاه دوم: ساخت سازمانى
۳- نگاه سوم: ضعف ایدئولوژى
۴- نگاه چهارم: شناخت پلیس سیاسى
۵- نگاه پنجم: شناخت دوست و دشمن
نگاه اول: شیوه ستیز
این بخش به درخواست مجاهدین نوشته شده است. تا به غناى برنامه هاى رادیو عراق کمک کند. بخشى که در دست نیروهاى اپوزیسیون بود، احتمالاً رادیوى میهن پرستان باید باشد. و این در روزگارى است که شعاعیان رابطه تنگاتنگى با مجاهدین دارد. پس در سال ۱۳۵۱ چاپ و پراکنده شد. و بازبینى مجدد کتاب در سال ۱۳۵۳ است با امضاء «رفیق»، روزگارى که شعاعیان با چریک ها زندگى مى کند.
این جستار از مشروطه شروع مى شود تا سال ۵۰، و نگاهى گذراست به حرکت ها و جنبش ها و علل شکست آن ها که بر محور مسلح نبودن جنبش هاى شکست خورده مى چرخد. شعاعیان از رفرمیست هاى اشرافى شروع مى کند. قائم مقام و امیرکبیر، که مى خواستند از بالا دست به اصلاحات بزنند. «ستیز از بالا، خامى و گمگشتگى ستیز نیز بود. چگونه مى شود شیوه، شیوه ستیز از بالا را همچون شیوه ایى تعیین کننده باور داشت. تاریخ با چنین باورى زندگى نمى کند و پس شکست، پشت شکست.»
بعد نوبت به مشروطه رسید. «نیروهاى نوین به ستیزه برخاستند. حرکتى شهرى، بیشتر در پایتخت و چند شهر بزرگ مثل تبریز.» ستیز سیمایى مسالمت آمیز و مظلومانه داشت منتظر مراحم ملوکانه بودند پس عریضه مى نوشتند. پاک درمانده بودند و این درماندگى نیز خود ریشه یى طبقاتى داشت.» بست نشینى، تعطیل بازار، اعتراضات خیابانى و فرستادن عریضه به شاه و وزیران چهره این دوران ستیز را نشان مى دهد.
ستیز رو به برنایى نهاد. گام بعدى نبرد مسلحانه بود. تبریز جنگ افزار به دست گرفت. چهره ستیز تغییر کرد. مسالمت به قهر استحاله یافت. ستیز به سلاح دست یافته بود ولى هنوز دانستگى نیافته بود که چگونه و تا به کجا باید و در چه ژرفایى این افزار مینویى انقلاب را به کار برد. اما ستیز هنوز پهن گستر نشده بود.
دسیسه ها آغاز شد. خرده بورژازى با بى خردى ناب، جنگ افزار به زمین گذاشت. تبریز در هم شکست و به دنبال تبریز همه چیز در هم شکست.
بعد گیلان نبرد را آغاز کرد و به دنبال آن مشهد و تبریز. و گیلان همان تبریز بود. با همان کاستى ها و فزونى ها. همچنان سردرگم، سردرگمى سرمایه دارى. انقلاب اسلحه دستى خود را داشت لیکن اسلحه مغزیش را نداشت. درست همچنان تبریز و ناچار شکست نازل شد.
ستیز تا سال ۱۳۵۰ از سلاح دور ماند. کاغذبازى و شکست هاى بى حاصل. تا جریان ملى شدن نفت پیش آمد. مصدق با هنرمندى بسیار ستیزه هاى پارلمانى را دنبال کرد و جنبش ضداستعمارى را از گذرگاه نفت به جلو برد. جنبش که در شیوه ستیز کاستى هاى داشت اصلاح طلبى و حرکت آرام سرشت آن بود. و دیگر آنکه این ستیز از بالا و میانه تجاوز نکرد و توده اى نشد.
مصدق ارتش را از دست شاه بیرون کشید؛ اما از دست ضدانقلاب نه، آن هم با قیام ۳۰ تیر۱۳۳۱. بایستى توده را مسلح مى کرد. اما نه مصدق و نه حزب توده از این قیام درس نگرفتند. اسلحه به مردم داده نشد. ارتش از دست شاه خارج شد، اما در دست ارتجاع ـ استعمار ماند. و سرانجام با کودتا به دست شاه افتاد.
دیگر از پایدارى مظلومانه کارى ساخته نبود. مردم هیچ افزارى براى دفاع نداشتند. تنها حزب توده نیرویى داشت. اما این نیرو براى جنگ نبود. آزنیرواندوزى به اندوختن آن ها کشیده شد. حزب توده از موضع گنج اندوزى حرکت مى کرد. حزبى خرده بورژوایى و اپورتونیستى که نه به توده که به بیگانه تکیه داشت.
حزب توده در برابر کودتا کارى نکرد. تنها نیروهاى انقلاب را کت بسته تحویل ضدانقلاب داد بعد از کودتا نیز نهضت مقاومت و حزب توده باز همان سبک و سیاق قدیم، کاغذ و روزنامه و متینگ را ادامه دادند.
تا باز شدن نسبى فضا در سال۴۱-۱۳۳۹، جبهه ملى دوم بدون خرد و هنر جبهه ملى آغاز به کار کرد. ارتش آن از آغاز تا انتها دانشگاه بود ارتشى که بر علیه رهبرى دست به کودتا زد و جبهه ملى سوم درست شد. ولى سرنوشتى نوین آفریده نشد. آن ها نیز از جهت شیوه ستیز به شیوه قهرآمیز روى نیاورند و در حد ستیزه هاى سیاسى ومجلسى ماندند.
مصدق در این زمان تنها راه رستگارى را «راه الجزیره» اعلام کرد.
جبهه ملى دوم و سوم آنقدر بى ابتکار و بى اندیشه بودند که در برابر شعارهاى مزورانه انقلاب سفید پاک گیج ماندند.
در همین روزگار منبرها به شور انداختن در دل پامنبرى ها پرداختند.
۱۵خرداد در تهران و قم شروع شد و در هم شکسته شد. دستگاه با شعار انقلاب سفید چیره شد. همگى این شکست ها مبارزه را به آستانه نوینى کشاند. راه مسالمت آمیز دیگر شدنى نبود. ضدانقلاب همه روزنه ها را کور کرده بود. تنها راه رستگارى راه انقلاب بود. بدینسان جنبش شفیق ترین یار خود اسلحه را پیدا کرد.
نگاه دوم: ساخت سازمانى
تا انقلاب مشروطه تشکیلاتى به قدرت تشکیلات اسماعیلیه در تاریخ مبارزات ایران نیست تشکیلاتى که توانست با کادرسازى انقلابى خود، فدائیانش ترسى در دل فئودال ها و حکام وقت بیندازد. متأسفانه کار تحقیقى روى فرم سازمانى آنها انجام نگرفته است. تا این فرم تشکیلاتى پایه اى براى سازمان هاى بعدى باشد.
در آستانه انقلاب مشروطه ما تشکیلات فراماسونرى را داریم. تشکیلاتى نه چندان قدرتمند ولى به هرروى نیمه علنى، نیمه مخفى براى انجام رفرم در جوامعى که عقب مانده بودند. نام فراموشخانه تأکیدى بود بر حفظ اسرار و حفظ اسرار یکى از اصول سازمانهاى مخفى است.
با شروع انقلاب مشروطه که در واقع تاریخ معاصر ما آغاز مى شود ما با دو تشکیلات به مفهوم درست آن روبه روییم:
۱- تشکیلات انجمنى غیبى
رهبرى این تشکیلات با على مسیو بود. لقبى که به درستى معلوم نشد که چرا به این مرد بزرگ آذرى داده شد. که مسیو به معناى آقا خود لفظى فرنگى بود. اما در نزد ایرانیان به معناى مسیحى و ارمنى تلقى مى شد. که نام على خود نافى ارمنى بودن او بود.
در دوران استبداد صغیر این تشکیلات تبریز را نجات داد و اگر ستارخان سردار ملى شد جد از جنم ستارخان، درایت و کیاست این تشکیلات بود.
۲- سازمان سوسیال دمکرات تهران
سازمان سوسیال دمکرات تهران که رهبرى آن با حیدرخان عمواوغلى بود. بزرگترین ارگانیزاتور مشروطه. همین تشکیلات بود که در تندپیچ هاى انقلاب کارگشاى کارها بود. و یکى از شاهکارهاى آن ترور اتابک صدراعظم مرتجع محمدعلى شاه بود. که از دیار فرنگ آمده بود تا بساط مشروطه را برچیند.
لازم به ذکر است که این دو تشکیلات، بخش هایى از فرقه اجتماعیون ـ عامیون بودند که مرکز اصلى آن در قفقاز بود.
بعد مى رسیم به کمیته مجازات، با ضعف ها و قوت هاى خودش. تشکیلاتى نیمه علنى ـ نیمه مخفى که مى توانست در پروسه خود، سازمانى قدرتمند شود، اما بعد از دو ترور درخشان به علت نداشتن استراتژى روشن و مغایرت اهداف با تشکیلات به بى راهه رفت و متلاشى شد.
و در اولین ضربه رهبران آن، ابوالفتح زاده، منشى زاده، عمادالکتاب و بقیه دستگیر شدند. تعدادى اندک چون احسان الله خان گریختند و به نهضت جنگل پیوستند.
بعد از کمیته مجازات، فرقه عدالت را داریم و بعد از آن حزب کمونیست ایران را که در واقع فرار روئیدن یکى از دیگرى است. با همان فرم تشکیلاتى بلشویک ها، نوعى کپى بردارى از حزب لنینى. فرمى که مناسب ساخت سیاسى ـ فرهنگى ما از همان ابتدا نبود.
ارانى و کامبخش در همان چاهى افتادند که حزب کمونیست افتاد و بعدها حزب توده به همان کوره راهى رفت که دیگران رفته بودند.
چیدن تمامى تخم مرغ ها در یک سبد، همان حزب لنینى است. حزبى که در یک کشور نیمه دمکرات کارآیى دارد.
چه در ضربه ۱۳۱۶، گروه ۵۳ نفر، که کامبخش در یک روز تمامى جیک و بوک هاى تشکیلات را در کتابچه اى تحویل پلیس داد و چه قبل از آن در ضربات سالهاى۱۰-۱۳۰۹ رضاشاه بر حزب کمونیست ایران و چه در جریان سالهاى ۱۳۳۳-۱۳۳۲ حزب توده، منطبق نبودن تشکیلات بلشویکى بر شرایط ایران به عینه خود را نشان مى داد.
اما از آنجایى که به قول ملانصرالدین، حرف مرد یک کلام است، نه ارانى و کامبخش نه اسکندرى و رادمنش و نه کیانورى و طبرى، درسى از این ضربات نگرفتند و به فهم درست و دیالکتیکى تشکیلات نرسیدند.
انواع تشکیلات
شعاعیان سه نوع تشکیلات را برمى شمارد:
۱- تشکیلات علنى
۲- تشکیلات نیمه علنى ـ نیمه مخفى
۳- تشکیلات مخفى
که این اشکال را گوهر طبقاتى، خط مشى و اهداف آن سازمان تعیین مى کند. به عبارت دیگر هر سازمان براساس استراتژى و تاکتیک خود شکل سازمانى اش را تعیین مى کند.
۱- تشکیلات علنى
شعاعیان تشکیلات علنى را مخصوص سازمان هاى «اصلاح طلب و سازشکار» مى داند. که منظورش بورژوایى لیبرال است. که در شرایط مناسب فعالیت سیاسى مى کنند و در هنگام سرکوب سیاست صبر و انتظار را پیش مى گیرند و به سرکار خود (بازار، دانشگاه و تجارت) باز مى گردند. ذکر یک نکته ضرورى ست که فعالیت علنى براى سازمان هاى به گوهر انقلابى هیچ منعى ندارد. آن گونه نیست که هر فعالیت علنى نشان از رفرمیسم و سازشکارى داشته باشد. هنر یک سازمان انقلابى استفاده درست از شرایط است. در روزگارى که به هر دلیلى، از ضعف حکومت گرفته (آغاز سلطنت محمدرضا پهلوى) تضاد درون حکومت (سال هاى ۴۱-۳۹) و یا رشد و اوج نهضت مردمى (۵۷-۵۶)، امکان فراهم شود تا سازمان پیشاهنگ فاصله خودش را با مردم کم کند. باید بدون فوت وقت از این وضعیت سود جوید. شعارهاى خود را بین توده و طبقه منتشر کند. و دست به سازماندهى لازم در تشکیلات، صنفى، فرهنگى و سیاسى بزند.
۲- تشکیلات نیمه علنى ـ نیمه مخفى
شعاعیان این گونه سازمان ها را سازمان هاى انقلابى در گفتار و رفرمیستى در کردار مى داند و در واقع گوهر طبقاتى آنها است که آن ها را ناچار به گزینش چنین تشکیلاتى مى کند. شعاعیان این شکل مبارزه را نوعى بیمارى مى داند. بیمارى کشنده اى که گریبان، دلیر شهید ارانى را هم گرفت.
مبارزه نیمه علنى، نیمه مخفى یک وجه دیگرى هم دارد. و به طور کلى مذموم و مطروح نیست در سال ۱۳۲۷ که شاه در دانشگاه ترور شد. و این ترور به حزب توده منتسب شد. حزب غیرقانونى و بخشى از رهبرى آن دستگیر شدند. حزب از سال ۲۷ تا کودتا نیمه علنى ـ نیمه مخفى بود.
یک سازمان انقلابى در شرایط ویژه اى، حکومت هاى پنجاه ـ پنجاه که هنوز بهیکپارچگى ضدانقلابى نرسیده اند تا توان سرکوب صد درصد جامعه را داشته باشد. مى توان این گزینه را در پیش گرفت و به فعالیت خود ادامه داد تا جایى که یک سویه شود یا به وضعیت علنى بازگردند یا صد درصد مخفى شوند.
سازمان هاى انقلابى که به گوهر انقلابى اند، این پتانسیل را دارند که تحت شرایطى علنى یا مخفى شوند. به واقع الاستیسیته تشکیلاتى دارند. این نیمه علنى ـ نیمه مخفى بودن متفاوت است با جریانات رفرمیستى که پذیرش و توان مخفى شدن را ندارند.
یک یادآورى تاریخى
شعاعیان به ترور یوسف خزدوز اشاره مى کند که اسرار تشکیلات، انجمن غیبى را افشاء کرده بود. از این نوع ترور ما با ترور حسین خان لله در کمیته مجازات و ترورهایى در حزب توده، سازمان مجاهدین و سازمان چریک هاى فدایى خلق روبه روییم.
اخیرا عده اى (مازیار بهروز در شورشیان آرمانخواه مسعود نقره کار در مقاله ترور سیاسى) با طرح ترور در سازمان هاى سیاسى به مذمت آن پرداخته اند.
مسئله ترور در سازمانهاى انقلابى یک پارادوکس است، مهم آن است که از چه زوایه اى به آن نگاه مى کنیم.
طرح مجرد مسئله به پاسخى درست و روشن راه نمى برد. اینکه ترور تشکیلاتى بد است حرف درستى است. اینکه یک سازمان انقلابى نباید عضو خود را ترور کند. این هم حرف درستى است اما اینکار قلوهکن کردن یک حقیقت از صد حقیقت است.
از زاویه دیگر نگاه مى کنیم سازمانى انقلابى (انجمن غیبى، کمیته مجازات، حزب توده، سازمان مجاهدین، سازمان چریک ها و الخ) در یک موقعیت جنگى است. براى آزادسازى میهن. آدم هاى بسیارى را به سختى گرد آورده اند که در یک جنگ مرگ و زندگى، ارتجاع و استعمار را به تمامى نابود کنند. آنسوى جبهه نیز، تمامى نیروهاى خود را بسیج کرده است که چند صباحى دیگر به خیانت خود ادامه دهد. پس براى ماندن از هیچ جنایتى روى گردان نیست. در چنین شرایطى آیا رهبرى یک سازمان مجاز است زندگى دیگران را به خاطر دهان گشاد یوسف خزدوز یا حسین خان لله به خطر بیندازد. هرگز.
برسیم به ترور حسام لنکرانى در حزب توده، که به علت ارتباطات گسترده اش در حزب اطلاعات بسیارى از سازمان هاى مخفى حزب داشت. معتاد شده بود. حزب قادر نبود او را متقاعد کند براى درمان به شوروى برود باید با او چه مى کردند. اجازه مى دادند دستگیر شود یا خود را تسلیم کند و جان صدها نفر را به خطر بیندازد.
برسیم به ترور پنجه شاهى که به خاطر ارتباط با دخترى هم تیم ترور شد. حیثیت و آبروى یک جنبش انقلابى مطرح است. خون هاى بسیارى بر زمین ریخته شده است. احمدزاده و پویان و مفتاحى و سلاحى و زیبرم که هر کدام ارزش ملکى داشته اند. حالا در یک خانه تیمى، و به هر دلیلى یک چریک خواسته است با هم تیمى اش مغازله اى بکند، حالا شما بیایید این عشق را افلاطونى بدانید و فرض کنید هیچ انگیزه جنسى هم در آن نبوده است. و به طور کل این عشق، یک عشق آسمانى بوده است. بالاتر از این که نمى شود. فرض کنیم ساواک این تیم را دستگیر مى کرد و خانم را با شکم برآمده یا برنیامده به تلویزیون مى آورد و مى گفت نگاه کنید دخترهاى شما را به خانه هاى تیمى مى برند با شکم هاى باد کرده یا نکرده بیرون مى آیند. جواب این آبروریزى را چه کسى مى داد. حالا چریک ها چگونه به مردم مى گفتند، این عشق اهورایى بوده است و یا موردى نادر و اتفاقى بوده است. با دیگر تیم ها چه مى کردند. اگر این تبدیل به یک سنت مى شد. جواب خود و دیگران را چه مى دادند نمى شد که از فردا یک آژان ۲۴ ساعته را در هر خانه تیمى به گشتزنى گذاشت. تا مبادا فلان چریک فیلش یاد هندوستان بکند.
نباید سروقت او مى رفتند و یک گلوله در مغز او خالى مى کردند که مرد ناحسابى، هوس هندوستان کرده اى، بلند شو برو هندوستان در خانه تیمى که نمى شود دست به سروگوش هم تیمى کشید.
برویم برسیم به مهندس رضا عسگریه از جبهه دمکراتیک شعاعیان. آقا از مبارزه خسته شده است. آدم بدى است؟ هرگز. این حق هر کسى است که امروز انقلابى باشد، فردا نباشد آیا باید او را کشت؟ هرگز. اما اگر این آقا ویرش گرفت برود خود را به ساواک معرفى کند و تمامى اسرار سازمانى را افشاء کند. آیا نباید سروقت او مى رفتند با یک گلوله مغزش را در دهانش مى ریختند تا جان دلیرى چون شعاعیان که یک موى بدنش به هزار نفر بریده اى مثل مهندس رضا عسگریه مى ارزید حفظ شود.
ذکر یک نمونه؛ حزب توده
حزب توده در سال ۱۳۲۷ به ناچار زیرزمینى شد. امکانات حزب براى فعالیت زیرزمین بى کران بود. حزب شهرى با تمام وسایلش در زیرزمین ساخته بود اما یک چیز نداشت، سرشت انقلابى.
حزب توده در واقع اداى یک سازمان مخفى را درمى آورد. زیرا این شکل سازماندهى باید با هدف، خط مشى، جهان بینى و آرمان، تاکتیک و آمادگى رزمى اش پیوستگى ارگانیک داشته باشد.
شعاعیان در اینجا به درستى فرق مى گذارد بین سازمانى که بنا به خط مشى و گوهرش ستیز پنهانى را بر مى گزیند و سازمانى که به ناچار «قایم» مى شود. قایم شدن به راستى با مخفى شدن یکى نیست .
حزب توده از جان مبارزه و سازمان پنهانى تهى بود. ولى لاشه آنرا داشت. آخر ستیز پنهانى در نهان بودن خلاصه نمى شود. داشتن بافت زیرزمینى، ناشناخته ماندن کادرهاى مخفى در جایگاه هاى آشکار جامعه، حرفه اى بودن بخشى از کادرها، داشتن خانه هاى امن، که به این ویژگى ها، ویژگى هاى جسمى یا عام سازمان پنهانى مى گویند. اما این سازمان باید جان و سرشت انقلابى داشته باشد. هوشیارى نیز یکى از ویژگى هاى این سازمان است. هوشیارى از ضربات دشمن و حفظ و نجات نیروهاى لو رفته و تبدیل آنها به کادرهاى حرفه اى و بردن آنها بهمناطق امن.
مخفى ترین بخش حزب، سازمان نظامى حزب بود که تا نفر آخر در سر کار دستگیر شدند این هم از آن حکایت هاى مبارزه مخفى به سبک و سیاق حزب توده است.
بعد از کودتا نیز حزب و جبهه ملى نیمه علنى ـ نیمه مخفى شدند. اما این مخفى شدن نه به خاطر تحلیل و شناخت علمى و گوهر انقلابى شان بود بلکه به زور تو سرى دستگاه چیره سر در لاک خود فرو برده بودند.
جامعه سوسیالیستها
جامعه سوسیالیستها جریان خلیل ملکى بود. جریانى که در سال ۲۶ از حزب توده جدا شد. مدتى بعد به همراه مظفر بقایى حزب زحمتکشان را به وجود آورد و بعد از جدایى از بقایى، نیروى سوم و بعد جامعه سوسیالیستها را سازماندهى کرد.
شعاعیان تحلیلى درست از جامعه سوسیالیستها مى دهد. تحلیلى که تا آنروز نظیر نداشت. حتى اندیشمندى چون جزنى وقتى به ملکى مى رسد نمى تواند از زیر تبلیغات حزب توده به درکى درست از ملکى برسد و انشعاب ملکى را، انشعابى راست و اپورتونیستى ارزیابى مى کند.
اما ببینیم شعاعیان چه تعریفى از ملکى مى دهد.
۱- ساخت اندیشه آن ها در زمینه هاى بنیادین چون انقلاب، ستیز پنهان و شناخت توده و همبستگى رزمى با توده و جنبش مسلحانه همانند حزب توده بود.
۲- اما ملکى مصدق را شناخت.
۳- جنبش ملى شدن نفت را درک کرد.
۴- او دانست که حزب توده، حزب طبقه کارگر ایران نیست.
۵- و در آخر فهمید که شوروى انترناسیونالیست نیست.
نیروى سوم جناح چپ جنبش نفت را در دست داشت. ولى کیفیتاً فرقى با جناح راست نداشت. بسیج انقلابى نمى دید. پیشنهادهایى مى داد اما خود عمل نمى کرد. مثل حزب توده، سراپاى سازمان نیروى سوم علنى بود. به همین خاطر بعد از کودتا دوام نیاورد بعد از کودتا به نهضت ملى پیوست. و همه هنر او «ماهنامه اى» بود. سخت اپورتونیستى و بى سروته، با خرده گیرى هایى آبکى از حکومت و همگى در شکسته و اندوهناک.
به دو جناح چپ و راست بعدها تقسیم شد. که جناح چپ آن خام تر و ناپخته تر و منحرف تر از جناح راست که خلیل ملکى بود.
در برابر انقلاب سفید موضع جامعه هرچند آبکى و غیرانقلابى بود. اما از موضع جبهه ملى دوم بسى والاتر بود.
جبهه ملى دوم
جبهه ملى دوم هیچ فرقى با جبهه ملى اول نداشت. جز آنکه جرأت عمل، خرد سیاسى و پنهانکار و خط مشى جبهه ملى اول را نداشت. و بدتر از همه از شرایط نوین جامعه و جهان آگاهى نداشت و به طور کلى فاقد آبدیدگى و تجربه پیشین بود.
ستیز هم چنان در گذرگاه آشکار و نیمه آشکار بود. و دردناکتر از همه گذرگاه جبهه ملى دوم و سوم رژیم توانست بسیارى از نیروها را شناسایى کند.
جبهه ملى سوم
فرزند جبهه ملى دوم بود. سرشار از سرگردانى و بى اصولى بى خردى و بزدلى هاى پیشین، ساختمان سازمانى در جبهه یکى بود. بدون خطمشى و هدفى انقلابى، بدون برنامه.
نهضت آزادى
این سازمان از پهلوى جبهه ملى دوم بیرون آمد. از نظر سیماى سازمان، خط مشى و هوشیارى با جبهه ملى دوم تفاوتى نداشت. اما صمیمى و گستاخ بود.
جمع بندى کنیم
اگر بخواهیم شیوه ستیز و ساختمان تشکیلاتى صد ساله اخیر را جمع بندى کنیم بهنتایج زیر مى رسیم:
۱- خطمشى ها انقلابى نبودند.
۲- سازمان ها علنى یا نیمه علنى بودند.
۳- گرایش به سلاح نداشتند.
۴- به سرنگونى بنیادین ضدانقلاب نمى اندیشیدند.
شعاعیان در پایان به این نتیجه مى رسد که شکست این سازمان ها، شکست خود این سازمان ها نبود. شکست خطمشى و سرشت آنها نیز بود.
پس جنبش به جاده نوینى گام نهاد. یک راه بیشتر نبود؛ قهر، قهر انقلابى، به کمک این عوامل داخلى، عوامل خارجى نیز به کمک این راه نوین آمد. جنبش هاى انقلابى درلائوس، ویتنام، کوبا، امریکایى لاتین، افریقا، فلسطین، عوامل بیرونى مساعدى بودند در راه برگزیدن ستیز مسلحانه و در کنار همه این ها شکست هرگونه مبارزه اصلاح طلبانه و مماشات گرایانه در سراسر جهان.
دیالکتیک سازمان و تشکیلات
شکل سازمان و یا تشکیلات برمى گردد به گوهر طبقاتى، استراتژى و آرمان هر جریان سیاسى از یک سوى و از سویى دیگر وضعیت دمکراسى در جامعه.
در جوامعى چون ایران دو گونه تشکیلات قابل تصور است:
۱- تشکیلات علنى با ساخت سازمانى باز
این تشکیلات مربوط است به جریانات رفرمیسم که به مبارزه علنى باور دارند و درپى اصلاحات در چارچوب نظام موجودند.
ساخت سازمانى آنها از یک هسته مرکزى که به چند ده نفر مى رسد و توده هاى هوادار که ارتباط ارگانیک با این هسته ندارند. حول روزنامه اى منسجم مى شوند و درانتخابات و فعالیتهاى پارلمانى فعال مى شوند. با شروع سرکوب دفتر و روزنامه تعطیل و هر کدام به دنبال کسب و کار خود مى روند. نهایت با انتشار اعلامیه هایى گه گاه با امرى موافقت و مخالفت مى کنند. و اگر رژیم در فاز کم حوصلگى اش باشد آنها را دستگیر و روانه زندان مى کنند. نمونه تیپیک آن نهضت آزادى است.
۲- تشکیلات علنى و نیمه علنى با ساخت نیمه باز
این نوع تشکیلات نیز مربوط به جریانات رفرمیست است منتهى در طیف چپ. مثل حزب توده تشکیلاتى با ساختى بوروکراتیک و از بالا به پایین به شکل یک هرم، نوعى الگوبردارى از حزب بلشویک عضوگیرى در این تشکیلات نه چندان سخت با پذیرش اساسنامه، دادن حق عضویت ممکن است و بر سرشت انقلابى تأکیدى ندارند.
در شرایط باز در تشکیلات علنى دمکراتیک کارآ و در سخنورى و روزنامه نویسى فعالند. با تغییر شرایط توان نیمه مخفى شدن را دارند و این نیمه بودن بستگى دارد به شدت سرکوب فعالیت. در واقع بستگى دارد به تحمل حاکمیت.
اما با تغییر شرایط و بسته شدن تمامى فضاها و شروع دوران سرکوب این تشکیلات قدرت تبدیل خود با سازمان بسته و مخفى را ندارند. و با اولین ضربه فرو مى پاشد.
۳- تشکیلات علنى، نیمه علنى و مخفى با ساختى منعطف
این تشکیلات با گوهر انقلابى، خواستار دگرگونى عمیق و کسب حاکمیت اند. بسته به شرایط مى توانند به ساختى بسته، نیمه باز و باز تبدیل شود.
در شرایط دموکراتیک مى توانند به سرعت علنى شوند. تشکیلات دموکراتیک شان را فعال کنند. و با تقسیم بندى نیروهاى طرفدار خود به سمپات، هوادار، هوادار فعال، پیش عضو، عضو، کادر، سازمان خود را گسترش دهند.
تشکیلات شامل دو بخش است:
۱- کادرهاى حرفه اى، که کارکنان رسمى سازمان اند.
۲- اعضا و هواداران حزبى که به شکل نیمه وقت در خدمت سازمان اند.
با سخت تر شدن شرایط قدرت آنرا دارند که بخش سازمان را مخفى و بخش دیگر را در قالب تشکیلات دموکراتیک سازمان دهند. و حالت نیمه علنى ـ نیمه مخفى بگیرند.
و با شروع سرکوب توان، آنرا دارند که والفور سازمان را کوچک کنند و در خانه هاى امن که قبلاً تدارک دیده اند، کار سازمانى خود را به پیش ببرند.
حیات و ممات یک سازمان انقلابى بستگى دارد به درک دیالکتیکى آن سازمان از شرایط و نوعى از تشکیلات که امکان بقاء داشته باشد.
نگاه سوم: ضعف ایدئولوژى
در دو نگاه قبلى شعاعیان جنبش را از نظر مشى و سازمان بررسى کرد و این نگاه به ضعف تئوریک جنبش مى پردازد به نگره شورشى جنبش و تئورى انقلابى در چند گروه بررسى مى شود:
حزب توده
نبود نگره انقلابى و چیرگى نهاد اپورتونیستى در این حزب فرهنگ نوینى به نام مارکسیسم به وجود آورد که هرچه بود مارکسیسم نبود و هر چه بود انقلابى نبود.
همین کیفیت حزب را به آنجا کشاند که نفت جنوب را براى انگلیس و نفت شمال را براى روس ها مى دانست. با مصدق مخالفت مى کند با ملى شدن نفت مخالفت مى کند ودر برابر حکومت چهار روزه قوام که به قیام ۳۰ تیر منجر مى شود سکوت مى کند. کودتا را نظاره مى کند و دسته دسته دلاوران خلق را به کشتارگاه مى فرستد و از رابطه شاه و شوروى حمایت مى کند و فروش اسلحه روسى به ایران را توجیه مى کند. این سطح نازل تئورى در صمیمى ترین عناصر حزب چون خسرو روزبه وجود داشت روزبه در کتاب «اطاعت کورکورانه اش»، حزب توده را حزبى رفرمیست مى داند. و خود را معتقد به انقلاب معرفى مى کند. اما وقتى حزب توده در سال ۱۳۲۷ طى یک قطعنامه اعلام مى کند که یک حزب انقلابى است. روزبه مى پذیرد و خود را تا به آخر وقف حزب مى کند. در حالى که هر حزب به گوهر نماینده سازمانى و آرمانى یک طبقه ویژه است و مشى را برمى گزیند که با سرشت طبقاتی اش یگانه باشد. پس هیچ حزبى با صدور قطعنامه نمى تواند بناگاه از نمایندگى یک طبقه به نمایندگى طبقه دیگر نقل مکان کند.
حزب توده حزبى آشکارا خرده سرمایه دارى و آن هم بدترین بخش آن، خرده سرمایه دارى رفرمیست و ناانقلابى بود.
به خاطر همین ضعف تئورى بود که بعد از آن همه کثافتکارى حزب، روزبه به جاى ایستادگى در مقابل حزب، توجیه گر اقدامات ضدکمونیستى و اپورتونیستى حزب مى شود و باز خودش را توده اى مى داند روزبه هرگز تمیز نداد که فاجعه دهشتناک ۲۸ مرداد به دلیل ناانقلابى بودن حزب توده پیش آمد. اگر روزبه داراى نگاه علمى بود. دستکم پس از ۲۸ مرداد مى توانست منشأ اقداماتى ارجمند شود.
دستکم باید پس از ۲۸ مرداد از حزب مى گسست و با بیرون کشیدن عناصر انقلابى و برپایى جنبش مسلحانه، جنبش را به راه درست مى انداخت.
تهیدستى خسرو از نگره انقلابى باعث شد که همانگونه که در زندگیش افزارى دردست حزب بود پس از شهادتش نیز دستاویزى در دست حزب براى آنکه به سستی هایش مردانگى هاى ناآگاهانه او را بدهد.
روزبه و حزب توده
داستان حزب توده، «داستان پرآب چشمى ست». حزبى که فرصت هاى بى بدیل را به خاکستر بدل کرد. روشن بود که بعد از کودتا نیز از خواب اپورتونیستى که در ذره ذره وجودش رسوخ کرده بود بیدار شود.
اما تلاش روزبه بعد از کودتا و پای مردیش در زندان و دادگاه، نشان مى داد که جنس جنم او از جنس و جنم رهبرى حزب نبود. روزبه این پتانسیل را داشت که حزب را بهراه دیگرى بکشاند. اما در زمانى که او باید در هیئت یک ژنرال ظاهر مى شد خود را سرباز گوش به فرمان رهبرى حزب نشان داد. و تا به آخر به ماهیت واقعى حزب پى نبرد. شاید این عیب روزبه نبود. ضعف تئورى انقلابى در حزب توده بیداد مى کرد و روزبه چیزى جدا از حزب نبود.
جبهه ملى و مصدق
مصدق در آغاز از تضاد امریکا و انگلیس بر سر نفت سود برد و جنبش را به پیش برد. اما بالاخره این تضاد به وحدت تبدیل شد. و کودتاى ۲۸ مرداد صورت گرفت. بعد از کودتا احزاب جبهه ملى نهضت مقاومت را درست کردند با همان شیوه حساب روى تضاد و دو امپریالیست، تضادى که پایان یافته بود. و هر کدام به سهمى از نفت رضایت داده بودند. و این اوج بى خبرى جبهه بود.
جامعه سوسیالیستها
همین اندیشه بى خردانه از مغز خالى جامعه سوسیالیستها نیز تراوش مى کرد. نزدیکى به امریکا و هشدار به امریکا که اگر عاقلانه عمل نکند، حزب توده روى کار مى آید. و حتى بدانجا رسیدند که دادن پایگاه به امریکا براى حفاظت کشور از روس ها بلااشکال است.
گروه مارکسیستها
گروه مارکسیستها چون نیروى سوم از حزب توده جدا شده بودند. این گروه در طرح مسائل تئوریک ناب بى همتا بود ولى انقلابى نبود. براى نخستین بار اینان بودند که حزب توده را با شمشیر مارکسیسم تشریح کردند.
مارکسیست ها انگلیس را استعمارگر درجه اول ایران مى دانستند و براى امریکا رتبه دوم قائل بودند. اینان نبرد دو استعمار را در سیماى نبرد پایگاه هاى داخلی شان مى دیدند، فئودالیسم و سرمایه دارى، که فئودالیسم پایگاه استعمار انگلیس و بورژوازى پایگاه امپریالیسم امریکاست پس وظیفه نیروهاى چپ مبارزه بر علیه استعمار درجه اول و پایگاهش و اتحاد با امپریالیسم امریکا و پایگاهش مى باشد.
برنامه حداقل آنها حمایت از سرمایه گذارى خارجى براى صنعتى کردن کشور بود. که باعث تولید مراکز تولیدى، گسترش پرولتاریا و زمینه براى خیزش براى پرولتاریا است.
در بین همه تحلیل ها، تحلیل هاى این گروه منسجم تر و دستگاه اندیشه آنها هم نواتر بود اما آنچه در دستگاه اندیشه آنها وجود نداشت، گوهر انقلابى بود. اسلحه فراموش شده بود و چه فراموشکارى کوچکى!
یک نکته مهم
شعاعیان در اینجا مسئله مهمى را مطرح مى کند «آیا تضاد، هر گونه تضادى قابل استفاده هست»؟ و جواب او آرى ست. مى توان از تضاد امریکا و انگلیس، فئودالیسم و بورژوازى کمپرادور سود جست. همانگونه که مصدق در فاز اول ملى شدن صنعت نفت با هنرمندى تمام سود برد. ولى آنچه مهم است چگونگى کار است. آنچه باید حل شود همین است.
و بر این باور است که هرگونه تضادى باید در چارچوب اصول و خطمشى انقلابى مورد بهره بردارى قرار گیرد و از نظر او خط انقلابى نبرد مسلحانه و جنگ توده اى است.
آویختن به تضاد درون ضدانقلاب در بیرون از جنبش مسلحانه و انقلابى، دست بالا ثمره اى بیش از آنچه نفت و با آن هنرمندى مصدق به بار آورد به بار نمى آورد.
یکى از خطاهاى جنبش نفت حساب بیش از اندازه روى این تضاد بود. تضاد بهوحدت تبدیل شده بود و مصدق و جبهه ملى از آن غافل بودند.
جمع بندى کنیم
شعاعیان در این بخش با نگاهى گذرا به حزب کمونیست ایران، حزب توده، جبهه ملى، نیروى سوم و مارکسیستها، یکى از دلایل شکست جنبش انقلابى را ضعف نگره شورشى مى داند. که این ضعف در هر کدام به شکلى است.
یک سؤال استراتژیک
سؤالى که شعاعیان به آن جوابى نمى دهد این است که چرا جنبش انقلابى ایران از چپ گرفته تا دمکرات هاى انقلابى و بورژوازى ملى، در یک قرن گذشته، لااقل از مشروطه بهبعد، نتوانستند به این ضعف غلبه کنند. و این بیمارى کشنده را به شفایى عاجل بدل کنند.
براى رسیدن به پاسخ باید سه نکته تاریخى را در نظر گرفت:
۱- نهاد استبداد
۲- نهاد سنت
۳- ضعف تاریخى ساخت اقتصادى، اجتماعى و فرهنگى
از سقوط ساسانیان توسط اعراب بادیه نشین، که ما به عنوان یک امپراتورى بزرگ درسراشیب سقوط و اضمحلال قرار گرفتیم. ساخت اقتصادى ما دستخوش ویرانى قرار گرفت. حمله مغول و اقوام ترک آسیاى مرکزى مزید بر علت شد. به گونه اى که درعصر صفویه ما نتوانستیم گذار از فئودالیسم به بورژوازى را انجام دهیم. پس بورژوازى ما در حد همان سوداگرى باقى ماند.
رکود در ساخت، رکود در تفکر را دنبال داشت. و ما در آستانه انقلاب مشروطه که انقلاب بورژوا ـ دمکراتیک ما بود فاقد دانشمندان عصر روشنفکرى خود بودیم.
مونتسکیو و ولتر و روسوى ما در حد آخوندزاده و تالبوف و حاج سیاح و ملکم خلاصه شدند اما این زمینه تاریخى هجوم و ویرانى بر دو بستر استبداد و سنت ـ ویرانى را در ذهن و عین صد چندان کرد.
هر اندیشه نویى از سوى نهاد استبداد که سلطنت نماینده آن بود و نهاد سنت که روحانیت آنرا نمایندگى مى کرد تحمل نشد. پس هر جوانه اى در زیر ملات آهک و سیمان استبداد و سنت مدفون شد. و در رکود عینى، خاموشى و رخوت ذهنى صد چندان شد.
با این مؤلفه ها ما وارد عصر جدید شدیم و ناگهان خود را با نهاد دیگرى روبه رو دیدیم، استعمار که او نیز ملات استبداد و سنت و عقب ماندگى را با قدرت جادویى جهانى خود صد چندان کرد.