محمود طوقی
من شاعری از جنس مردم همین حوالی ام
۱
همسایه ام را دوست دارم
و سفره ام را با عطر پونه و نان سنگک باز می کنم
برای مردم همین حوالی هم شعر می گویم
روزها کار می کنم
و بر زخم های ناسور شده این مردم
مرهم می گذارم
می گویند: دستم شفا دارد
اما من تنها
با عطر پونه و کمی مهربانی مرهمی می سازم
و می گویم:
روزی سه بار به پنجره بسته همسایه سلام کنید
به شمعدانی های کنار خیابان که می رسید
کلاهتان را بردارید
قلب های تان را روزی دو بار زیر باران بهاری بشوئید
و بر طناب خیابان پهن کنید
شفا یعنی این
شفا یعنی جشن همگانی برای آمدن باران
کار دیگری ندارم
شب ها هم در کنار این بندرگاه می نشینم
و به خیابان های خسته و کوچه های متروک نگاه می کنم
بعد کمی هم در نخلستان ها قدم می زنم
و نام بعضی از نفرات را بیاد می آورم
ساعتی هم در کنار شط می نشینم
و شعر های ناگفته ام را برای شط ساکت و خاموش می خوانم
۲
دیروز به ناهید گفتم؛
نه!
جهان نمی تواند به شکل هذلولی باشد
شکل جهان باید
مثل دعاهای سحرگاهی مادرم
مثل آب و آینه باشد
بعد رفتم کمی زیر باران قدم زدم
بوی ریحان و پونه می آمد
نام های آشنایی از خاطرم گذشت
از رهگذری که از شمال جهان می آمد پرسیدم:
تا رویت دریا
چند بهار دیگر باقی است.
۳
برای من چه فرق می کند
خط مدرج زمان
از کدام سردابه و دهلیز می گذرد
من از نگاه ها و لب ها
واژه ها را برمی دارم
و در دهان زنبورهای عسل می گذارم
تا شهدشان
کندوهای غزل را شیرین کند
و به کوچه می روم
تا در قهوخانه های متروک
روح تاریک ملاحان پیر را
با رویای دریاهای آبی
روشن کنم
برای من چه فرق می کند
اضلاع شعر
از کدام دهلیز و سردابه می گذرد
۴
باور کنید
من از بهت گریه های شبانه مادرم
به بیداری آب و آینه رسیدم
ورنه
هر دستفروش دوره گردی می داند
آن که خبر از آمدن آن سوار نیامده می آورد
بزودی از دیدن آفتاب فرو می ماند
سا ل هاست
که از خفتن انگورهای رسیده
در باغ های اساطیر می گذرد
با یک حساب سرانگشتی
با مرداد امسال می شود یک هزاره
شراب ناب یعنی همین
انگورهای رسیده مردادی بر آونگ سوله ها
۵
من می پرسم
با این همه پتیاره و دیو
آدمی چگونه راه به خانه شقایق های کوهی می برد
باید کابوس های مردگان را
به گورستان های عتیق برد
باید از خواب ستارگان گذشت
و بعد به حوصله تمام
گوش به نجوای بیدهای مجنون سپرد
و سیر سیر
به عبور پروانه ها از کنار رنگین کمان آسمان نگاه گرد
۶
خب باشد قبول
شاید بقول شما
ما بی اجازه تاریخ
بر مطلع سپیده ظاهر شدیم
و در کوچه های همین حوالی
به ساحت پنجره های خاموش نهیب زدیم
ما فکر می کردیم
چند صبح و غروب دیگر
به رویت دریا باقی است
ما از کجا می دانستیم
شبگردان بی رویا
از انعکاس جلیل آب و آینه
پی به آمدن آن سوار نیامده می برند
باور کنید
از آن روزها سال ها می گذرد
و من هر غروب تابستان
بیاد انگورهای رسیده بر طبق مرداد و شهریور
تا دیرگاه می گریم
خب این که گفتن ندارد
در این شب های بی چراغ
هنوز نام های آشنا را
در خواب می بینم.