محمود طوقی
شعرهایی برای ماه شهریور
۱
ایستاده در سایه سار دنیا اسارتی است
که با سیاهی شب پهلو می زند
تو بر کدام کرانه ای
که از دهانت واژه های مرجانی بخار می شود
این جا هر روز
شعری را در ملحفه ابر می پیچند
و به ناپیدای جهان می برند
این جا هر روز از کرانه های مقابل
دخترانی می گذرند
و پرچم های رنگی را به اهتزاز در می آورند
این جا آدمیان با دهان های بسته از خیابان ها می گذرند
اما در متن آسمان
کلمات روشنی نوشته می شود
باور کن که روز واقعه نزدیک است
نگاه کن!
ارواح سرزمین های خاموش
شب ها از خواب ستاره می آیند
و پنجره های بسته را باز می کنند
۲
این واژه های خاکستری بچه کارم می آیند
کلمات معلقی که از ناپیدای جهان می آیند
و روح آدم را تاریک می کنند
از اعماق زمین هر شب
گاوی سیاه ماغ می کشد
و خوابم را تیره و تار می کند
از پله های دنیا بالا می روم
می خواهم بدانم
پشت این آسمان واژگونه
که بر سر دنیا آوار شده است
رقص علف بر متن باران چه معنایی دارد
۳
درون مردمکانت
پروانه ای بال بال می زند
و نام مرا
به هجای درست می خواند
در حجم ناپیدای روز
کلماتی به ابهام
آهنگی قدیمی را نجوا می کند
بر می خیزم
از آبگینه های خاموش می گذرم
تا پروانه گشوده بال را بخانه بیاورم
۴
می آیی
بر کنار کوچه بن بست می ایستی
و با نگاه باران خورده ات
سرنوشت مرا ورق می زنی
دست بگشای
و این پرده تاریک را
از پنجره روز کنار بزن
و خانه را
به نور و سرور میهمان کن
۵
می بینم
که می آیی
و به عابران خسته سلام می کنی
و می گویی:
تا مرز رستگاری
فاصله چندانی نیست
کافی است که برهنه در زیر باران قدم بزنید
کافی است که نام دوست را به هجای درست بگوئید
کافی است که از جیب های سوراخ تان
مشت های خالی تان را بیرون بیاورید
کافی است بخواهید تا رستگار شوید
۶
اتفاق ساده ای است
زندگی همزاد مرگست
ارابه هایی که هر کدام بسویی ترا می برند
و برای رفتن شان تعجیلی بسیار دارند
با این همه اتفاق ساده ای ست
نفسی هست که می آید و نمی آید
بغض گرفته ای ست
که ناگاه در سر سرای ابدیتی بی پایان خاموش می شود
۷
روز از دریچه های خاموش می گذرد
و برگ های خاطره
در گنجه های فراموشی ورق می خورند
چشم براه چه هستی
ماه خمیده بر کاخ های ویران
تاتار دیرگاهی است که رفته است
و بانگ کاروان های پر امتعه در پیش است
۸
باید از کف خیابان کسی مرا صدا بزند
و از من بپرسد
خط سپیدی که از کناره آسمان می گذرد
به خواب کدام ستاره می رود
سطرهای این کتاب آرام نمی گیرند
سطرهایی که مدام خیابان های جهان را بهم می ریزند
و رویای خفته گان را آشفته می کنند
این گزاره ها
تراشه های کدام خورشید است
که بر متن کتاب می ریزد
باید دستی از کف خیابان بسویم دراز شود
۹
دالانی است زندگی
که از تردیدها و وسوسه های آدمی می گذرد
و جامه سیاه معلقی است
که بر تن روزها جا خوش می کند
نسیمی است زندگی
که گه گاه از ناپیدای جهان می آید
و از خواب زنبق ها می گذرد
۱۰
سرریز می شود
بیقراری زمین
به کوچه های متروک
و بوی خوش رهایی
از خواب دریا و علف می گذرد
در عمق دره ها
نتی زیبا در دهان زنجره ها تکرار می شود
و زندگی با چشمانی شیدا
به ماه شهریور نظر می دوزد.
۱۱
گاری شکسته شهریور از سنگفرش خیابان می گذرد
و مهی غلیظ سرداب های قدیمی را پر می کند
میان تردید و وسوسه
زمزمه ای غریب می چرخد
و بوی شورش وعصیان
خاکستر هوا را پس می زند
و سحابی خاموش بیدار می شود
۱۲
نگران چه هستی؟
بادی که از شمال زمین می آید
سراغ خانه شاعر را
از سنگریزه و سنگ نمی گیرد
شاعر هر شب با فانوسی شکسته تا دور دست ترانه می رود
و سحرگاه خسته و تنها به خانه باز می گردد
اهل هوا خود بهتر می دانند که خانه شاعر کجاست
و او هر شب
میان کدام خرابه
بدنبال کلید می گردد
۱۳
چه بر جای می ماند از آدمی
که بی نجوایی
خود را به آخرین قطار در آخرین ایستگاه جهان برساند
و با چمدانی خالی
به ناپیدای جهان برود
پیش از رفتن فریادی کن
غریوی که ترجمان تنهایی آدمی باشد.