محمود طوقی
سونات پائیزی
۱
دیشب به برادرم می گفتم
زندگی ما سوءتفاهمی بود
که از حاشیه فرصتی کوتاه گذشت
و فردا
قطاری است که هرگز به مقصد نمی رسد
چه فایده که ما مدام
با چمدانی خالی
از کنار بی قراری آبگینه ها گذر کنیم
و به رهگذرانی که تلخ
از حجم خالی خیابان می گذرند بگوئیم:
روزهای خاکستری را به حساب ما ننویسید
ما می خواستیم از رویای آبی دریا
راهی به خلوت دوست باز کنیم.
۲
من گفتم:
گل سرخ می تواند
ترجمان رویاهای آدمی باشد
یا چیزی در همین حدود
من تنها می خواستم بدانم
گلسرخ چگونه می تواند ترجمان اندوه شاعران باشد
باور کنید
گل سرخی بر پیراهن
کنایتی از گلوله بر قلب یک شهید نبود
من حتی نمی دانستم
گلسرخ می تواند
نام عبور یک شاعر شورشی باشد
من تنها بدنبال گریه های بی صدای شاعری بودم
که می گفت: گلسرخ می تواند ترجمان رویاهای آدمی باشد
همین.
۳
چه فایده
که پایان تمامی رویاهای آدمی
پروانه های مرده بر طبق ماه باشد
چه فایده
که هر روز صبح به خیابان برویم
و ستارگان مرده را از سنگفرش خیابان بر داریم
و در گودال های آسمانی دفن کنیم
نگاه کن!
فرشتگان از کار دنیا خسته شده اند
و خود را به آواز ستارگان مشغول کرده اند
۴
بر مهتابی دنیا می ایستم
و رهگذران را که با شتاب
از سرب هوا می گریزند
شماره می کنم
دلم برای دستفروشان دوره گرد
در کوچه های هفت سالگی ام تنگ شده است
دلم برای ماهی های حوض خانه کوچک مان تنگ شده است
دلم برای نی مش رحمت
دلم برای دشتی خوانی های احمد کور تنگ شده است
من هر شب
خواب هفت سالگی ام را می بینم
من هر شب
خواب گم شدن در پشت شیرینی فروشی حاج ابراهیم را می بینم
من هر شب خواب ترا می بینم
که با زخمی بر شانه و داغی بر جگر
در زیر تبریزی ها خفته ای
و هیچ نمی پرسی
ما بی تو چقدر تنهائیم
۵
می پرسی؛ کجایم و چه می کنم؛
برادر شاعرم شمس می پرسد
می گویم: هستم
و این روزها این چیز کمی نیست.
روزهایم را گم کرده ام
شب ها در خیابان ها راه می روم و حرف می زنم
و روزها کار می کنم و کابوس می بینم
و بعد که دلم برای بعضی از کسان تنگ می شود
در پشت واژه ها پنهان می شوم و می گریم
حرف دیگری ندارم
۶
روزهای خاکستری
شب ها نارنجی
و هفته ها و ماه ها و سال ها که بی خبر می آیند
و پرونده غم های آدمی را سنگین تر می کنند
از دور دست صدای انفجار می آید
و تکه تکه شدن
و من که مدام منتظرم در باز شود
و پستچی نابلد خبرهای بد بیاورد
۷
دیروز مادرم می گفت:
این درهای بسته
بسته تر خواهند ماند
تا بوده است در این حوالی
در به همین پاشنه می چرخد
خب تو چه فکر می کنی
در کوچه کودکان رژه می رفتند
و صدای مارش پیروزی می آمد
۸
دیشب به حضرت دوست نوشتم:
کار دیگری ندارم
روزها در کنار این بندرگاه می نشینم و
پرنده های دریایی را شماره می کنم
از خیر ماهی های اروند می گذرم
در دریای نفت بدنیا می آیند
و در لجن ها می میرند
و بعد
در کنار ملاحان پیر می نشینم
تا حسرت ها و رویاهای شان را
در باد شمال بشویند
این روزها
کار دیگری ندارم.