آدمی و دغدغه هایش

 


 

آدمی و دغدغه هایش

محمود طوقی

آیا امکان این هست که آدمی از طریقی جز سیاست در واقعیت سیاسی دخول کند و جریان امر را به نحوی دگرگون کند که چرخ دنیا بر مداری دیگر بچرخد.
به خیابان های جهان نگاه کنیم آنچه در زیر پوست جهان می گذرد انسان را هر چه بیشتر از خود دور می کند. آن چه از انسان و برای انسان مانده است روابطی تهی شده از انسانیت انسانی است. انسان باید از خود بپرسد در چه وضعیتی دارد زندگی می کند و بکجا می رود.

آیا ریشه کن شدن آدمی از روابط انسانیش اش با خود و دیگران و طبیعت بمعنای پایان کار آدمی نیست.؟
باید دید و در این پرسش فرو رفت که سرنوشت آدمی چیست و آدمی چگونه می خواهد این سرنوشت را رقم بزند. و آیا آن چه تاکنون رقم خورده است همان است که باید باشد. باید پرسید چه امری و چگونه می تواند به انسان هشداری آشکار و روشن بدهد تا انسان بایستد و مدت زیادی در خود نگاه کند که چه هست و چه شده است و چه خواهد شد. آیا نجات دهنده ای در کار است و یا باید بدنبال نجات دهنده ای باشد و اگر هست کجاست و اگر نیست چرا نیست.

یک چیز روشن و مسلم است جهان نمی تواند این گونه باشد که هست. اما پرسشی که بمیان می آید این است که چگونه باید باشد.
در این شکی نمی توان داشت که جهان برای دیگر شدن نیازمند پراکسیس انسانی است. پراکسیسی که در پی دگرگونی هستی باشد بدان معنا که جهان را آن گونه دوباره بسازد که عدالت بمعنی ارسطویی اش برقرار باشد یعنی هر چیز در جای خود قرار بگیرد. نه این گونه واژگونه و بی معنا که بیشتر به خانه اشباح می ماند تا جایی برای زیستن و عشق ورزیدن. انسان با سیطره بر خود و دیگران و بر طبیعت می خواهد بکجا برود. راهی را که تاکنون رفته است حاصل آن چیزی نیست جز آن چه که تا کنون شده است ویرانی خود و جهان. این جاست که باید آدمی بایستد و اندیشه کند. پرسایی و پرسشی هزار باره از خود  و دیگران که چرا و چگونه بدینجا رسیده است که جهان جز ویرانه ای تهی از معنویت چیزی نیست.

این که بعضی ها می گویند تفکر مرده است و انسان دیگر قادر نیست جهان را بگونه ای دیگر سامان دهد یعنی چه. این گمگشتگی انسان از چه روست.
انسان نیاز به تفکری دیگر دارد. نیاز دارد که بگونه ای دیگر به جهان و خود و دیگران نگاه کند. تفکری که عقل حسابگر و حسابرس سوداگری در آن جایی ندارد و جهان را ملک طلق خود نمی داند بلکه جهان را خانه ای می داند برای همگان که هر کس در مدتی کوتاه مسافران این مسافرخانه جهانی اند و باید در وقتی که بر هر کس مقدر شده است بار و بنه اش را بردارد و با چمدانی خالی سوار بر قطاری شود که ایستگاهی ندارد و در بی زمانی مطلق و در رفتنی به ناکجا می رود و می رود و دیگر کسی را سودای سیطره بر دیگری در سر نیست و همه چون مسافرانی خاموش گوش می سپارند به صدای بی صدای گاری های شکسته آسمانی که آن ها را به مقصدی نامعلوم و ناپیدا با خود می برد.

انسان نیاز دارد که برگردد به پرسش های آغازین، پرسش هایی ناپرسیده و بی پاسخ که گرسنگی به او مجال نداده است، و به آن بیندشید و در پی پاسخی برای آن ها باشد. پرسش تمامی پرسش ها مثل غزل غزل های سلیمان.
آدمی با پرسش های بنیادی است که می تواند به روشی دیگر برای زیست خود و دیگران برسد. راهی نو که آدمی را از منجلاب جامعه طبقاتی نجات دهد و در جهانی دیگر  و روزگاری دیگر بر سر سفره مادر خود زمین بنشاند و هر کس به میزان نیاز خود از این سفره برگیرد و آماده باشد جهان بهتری برای دیگرانی که بعد از او می آیند فراهم کند. آدمی باید از زندگی در این جهان بی تفکر دست بشوید. دیگر چیزی برای از دست دادن برای قاطبه انسان ها نمانده است. دیر نیست که دیوانه ای انگشت را بر ماشه ای فشار دهد و زمین را برای همیشه جایگاهی برای لاشخوران کند و همانطور که روزگاری پادشاه آشور می گفت: من کاری کردم که شهرهای ویران شده مکان خوبی برای درندگان باشد.

اگر گوش شنوایی نباشد و اگر کسی نباشد که در ماهیت آن چه که در خیابان های جهان جاریست نگاهی بدرستی کند دیگر جایی برای زیستن برای کسی باقی نمی ماند.
برای تغییر نگرش به آن چه تا کنون کرده ایم راهی جز اندیشیدن محض به تاریخ انسانی در کلیتش نداریم باید کنکاش کنیم ببینم از کجا شروع کرده ایم و چرا بدینجا رسیده ایم. اشکال کار در کجا بوده است و در کجا و چرا از مسیر اصلی دور شده ایم که نتوانسته ایم دنیایی آباد و آزاد و برای همگان بسازیم و چرا بدین اندیشه رسیده ایم که ما مسافران ابدی این مسافرخانه میهمان کش هستیم.

یکی از پرسش هایی که گریبان ما را رها نمی کند این است که آدمی که دارد تمشیت امور خود و جهان می کند چرا و چگونه خود در چنگال این تمشیت گرفتار شده است و راه خلاصی برای آن نمی یابد و در یک زندگی دیونیزوسی سر در گریبان است.

مشکل اساسی انسان امروز این است که تفکر را رها کرده است و درگیر جزئیات زندگی خود شده است و دل خوش کرده است به خرد پاره هایی که اینجا و آنجا خود می نماید و با درخششی تیره در تاریکی گم می شود.
چرا امروز دیگر تفکری  وجود ندارد و آدمی همه چیز را سپرده است به دست ناپیدای بازار و رسیدن به سود بیشتر در ازای رنجی استخوان سوز و بی پیر برای دیگران.