دیالکتیک شکست و قهرمانی در حماسه آرش

 


 

 

دیالکتیک شکست و قهرمانی در حماسه آرش*

محمود طوقی

عناصر داستان همگی در صحنه اند و در یک نبرد تاریخی هر کدام بر اساس بار طبقاتی و فکری خود عمل می کنند:

سروران
سردار
کشواد
هومان
آرش
دشمنان

از دشمنان می گذریم که در طول تاریخ ایران زمین همیشه حضور داشته اند و تا روز آخری که آخرین آجر جامعه طبقاتی کشیده می شود و جهان بر مدار دیگری می چرخد حضور خواهند داشت؛ جدا از نام ها و نشان های شان، جدا از درجه سبوعیت شان.

سروران در جنگ حضوری ملموس ندارند مثل همیشه. تنها فرمان می رانند و دژخوی و به بردگی کشاننده مردمانند. آن گونه که هومان برای پیوستنش به دشمن دلیل می آورد. بر گرده مردمان سوارند و با به بندگی کشاندن مردمان نان خود را در تنور زحمت دیگران برشته می کنند و می خورند و ولی نعمتان خود را می آزارند. جنگ بر پا می کنند و مردمان زحمتکش را برای فزون خواهی های شان به میدان جنگی می فرستند که در برپایی آن هیچ نقشی و سودی ندارند. اگر پیروز شوند قهرمانان میدان نبرد آن هایند و اگر شکست بخورند رنجبران شکست خورده اند و با جان و مال شان باید تاوان این شکست را بدهند.

سردار اما سردار است از طبقه جنگاوران، آن گونه که خود می گوید نقشی در آغاز جنگ نداشته است. تنها به وظیفه خود عمل می کند اما همیشه این گونه نیست. اینان نیز در برپایی این جنگ ها نقشی و سهمی دارند.

کشواد از طبقه پهلوانان است از طبقات میانی جامعه. زندگی خود می کنند و نان خود می خورند اما مهر به خاک و مردم خود دارند و در دوران سختی به کمک مردم خود می آیند.
کشواد پهلوانی ست تیرانداز و نام آور، اما معترض است و اعتراض او به تفرقه ای ست که دشمن را کامیاب کرده است.و او بر این باور است که آن ها پیشاپیش شکست خورده اند و این شکست نه از دشمن که از دست نیروهای خودی ست. سهمش را در جنگ ادا کرده است اما حاضر نیست ننگ شکست را به جان بخرد. برایش نام برتر از مرگ است. در آئین پهلوانی چنین است.
حاضر نیست ننگ شکست را گردن بگیرد. و به سردار می گوید:
سروران از جنگ خسته اند می خواهند برگردند و در آسایش مثل همیشه زندگی کنند و برایشان مهم نیست چه کسانی به بندگی می روند اما می خواهند ننگ شکست را هم گردن نگیرند.

کشواد از دیگر سو منکر عمل قهرمانی ست. وقتی که آرش گردن می گیرد تا تیر بیندازد و نام و زندگی خود را به داو می گذارد با او مخالفت می کند واو را باز می دارد. و می گوید قهرمان مردم را کاهل می کند باید در روزگار تنگ مردم خود بپا خیزند و دشمن را به دست خود برانند و آزادی را خود به چنگ بیاورند.

قهرمان و عمل قهرمانی
قهرمان و عمل قهرمانی بحثی قدیم است، ملتی که قهرمان ندارد و ملتی که نیاز به قهرمان دارد. باید دید از کدام سو به این داستان نگاه می کنیم.

سه نگاه به عمل قهرمانی وجود دارد؛ نگاهی  اپورتویستی و راست، نگاهی چپروانه و نگاهی اصولی.

اپورتونیسم از این زاویه عمل قهرمانی را تخطئه می کند که خود از این خصیصه تهی ست. پس برای تخطئه کردن عمل قهرمانی به این گزاره می چسبد که توده ها سازندگان تاریخند نه قهرمانان. که البته این گزاره به خودی خود غلط نیست. و دید چپ از این زاویه عمل قهرمانی را رد می کند که تنها برای توده ها در تاریخ نقش قائل است. و از درک دیالکتیکی قهرمان و توده و نقش عمل قهرمانی در ساختن تاریخ  فاصله ای بسیار دارد.

این گزاره درستی است که تاریخ را قهرمانان نمی سازند اما عمل قهرمانی در تاریخ برای خود جایی دارد.
وقتی توده و طبقه دیگر در میدان مبارزه  نیستند. و پیشاهنگ در گوشه رینگ گرفتار شده است و راهی و جایی جز تسلیم و زانو زدن برای او نمانده است دوران دوران قهرمانی و شهادت است. جایی برای سازش و عقب نشینی نیست. در این روزگار است که مردم شکست خورده و نومید چشم به عمل قهرمانانی دارند تا آن ها را به ادامه نبرد امیدوار کنند به آن ها راه را نشان بدهند. و به آنان بباورانند که می توانند برخیزند و دست به عملی قهرمانی بزنند و خود را آزاد کنند.

هومان
نیز از طبقه پهلوانان است بی هیچ مهری به خاک و مردم. پهلوانی است که همه می پندارند کشته شده است. اما او به دشمن پناه برده است از دژخویی و بندگی که بر او روا داشته اند. و بر این باور است که وقتی قرار است بند بندگی بر گردن نهاد و دژخویی سروران را تاب آورد دیگر مهری به خاک نیست و به تبع آن مهری به مردمان این خاک. و اگر قرار است گردن کج کنیم همان بهتر جایی کردن کج کنیم که آخورش چال تر و فربهیش بیشتر باشد.

آرش
اما مردی از طبقه رنجبران است؛ مردی چوپان پیش از جنگ و هم اکنون ستوربان؛ نگهبان و نگه دار اسبان. از زمره مردمانی که از دسترنج خود نان به سفره فرزندان می برند و در هیچ سوی این جنگ و بطور کل هیچ جنگی نیستند اما نیک می داند که شکست و بندگی را او و طبقه او باید مثل همیشه گردن بگیرند. عاملیت تاریخی رهایی خود و دیگران با اوست نه با سروران و پهلوانان و سرداران.
و تیر را باید مثل همیشه تاریخ برای رهایی خود و دیگران او رها کند. و نام و ننگ و شکست و پرداخت هرینه هم با اوست. و راه دیگری جز این ندارد که نام و ننگ را بجان بخرد و تیر رهایی را او و تنها اوست که باید از چله کمان رها کند امری که به آن می گویند عاملیت تاریخی.
و رها می کند تیر رهایی را، تیری که همچنان می رود از فراز پنج دریا و هفت دشت و هزار بیابان از فرای زمان ها و مکان ها  و هم چنان می رود و می گذرد تا روزی که در جهانی که آدمی به رهایی رسد بی هیچ سرور و دشمنی بی هیچ سردار و مرزی و فرود می آید بر آستانه تاریخی که نامش آزادی ست.

باز خوانی حماسه آرش
۱
از مردانی بسیار که از سرزمین های دور و دشت های پر باران آمده بودند هرگز کسی به سرزمین های خود بازنگشت در نبردی که حاصلش جز شکست چیزی نبود.

دل ها پر اندوه
آسمان تاریک
خورشید گریخته و ماه پنهان بود
ابرمی بارید و جز آذرخشی چند هیچ روشنی بر جنگ و مرد جنگ نبود.

۲
آرش مردی رمه دار در ناحیت مرزی با توران بود. و اکنون مردی ستوربان بود و کاریش پیش از این با جنگ نبود و هنر جنگ و ایضاً از تیرانداختن هیچ نمی دانست.

۳
آرش در نزدیکی کشواد تیرانداز نام آور جنگ ایستاده بود که سردار سپاه ایران از غبار می آید با پایی چوبین و شمشیری را عصا کرده و کشواد را بنام می خواند.
پرسش او از کشواد این است که اگر تیر بیندازی تا کجا می رود و کشواد می گوید: یک فرسنگ جنگ به فرجامی شوم رسیده بود و سپاه ایران شکست خورده شرایط دشمن را پذیرفته بود تا تیری انداخته شود و مرز همان باشد.
سردار می گوید کافی باشد، پس بسوی سپاه توران که به گروه دیوان می مانند برو و بگو تیر را تو می اندازی.
کشواد نمی پذیرد. چون اگر تیر بیندازد سرزمین های بسیار و مردمانی بسیارتر در اسارت دشمن خواهند بود و از فردا نفرین تمامی کسانی که در اسارت تورانیان اند نصیب او خواهد بود.
سردار می گوید: ما برای هر پهنا صد مرد داده ایم تو ما را یک فرسنگ به پیش می بری.
کشواد می گوید: وقتی کشوری از دست رفته است یک فرسنگ را چه سود. آنان ما را شکست نداده اند از این پیش ما خود شکست خورده بودیم.
اما سردار هم حرف هایی برای گفتن دارد. او نیز در پی این جنگ نبوده است. اما زمانی که جنگ درگرفت و دشمن آمد باید یگانگی می کردند اما بیگانگی کردند و هر کس راه خود را رفت.
و به کشواد می گوید: تو راست می گویی. بیداد گران مائیم از ما بخود ما نخست بیداد رفته است. با این همه باید کاری کرد. ما با دشمن پیمان کرده ایم.
و کشواد کمانش را می شکند و می گوید من با کسی پیمان نکرده ام.
و سردار می گوید: اما آن فرمان سرور توست و کشواد می گوید در شکست هیچکس به دیگری سرور نیست.
و سردار می گوید اگر تا فردا تیر نیندازی لگد کوبمان می کنند و کشواد می گوید من به سم اسپان تن می دهم و به آن پستی نه. و دور می شود.

۴
پس بدنبال پیکی می گردند تا از دشمن فرصتی بخواهند و همه می گویند: آرش که از مردم این حوالی ست و زبان دشمن را می داند.
آرش به دور می نگرد و خیل دشمنان را می بیند با خنده ایی بر لب و جام هایی بر کف.

۵
آرش پیام را می گیرد و با پای پیاده به سوی شاه توران می رود.
شاه توران می پرسد: تیرانداز تویی؟
آرش می گوید: من مردی ستور بانم. پیغام آورده ام، زنهار یکروزه ما را بس نیست تیرانداز ما خسته است.
و شاه توران به تمسخر می گوید: تیرانداز تویی! و آرش می گوید: نه. و باز شاه توران به تمسخر می گوید: اما من شنیدم که گفتی تویی. و آرش می گوید: هرگز و شاه توران می گوید پیمان را تو باید بجای آوری.
آرش می گوید: ما خرد شده ایم. و شاه توران می گوید: خردتر خواهید شد وقتی تو تیر بیفکنی. ما پیمان کرده ایم اما نگفتیم تیرانداز را چه کسی بر می گزیند.و من می گویم تو.
و آرش می گوید: آنان نمی پذیرند و شاه توران به سپاه خویش می نگرد و آن ها به خنده لب باز می کنند. و شاه توران می گوید می پذیرند. من می توانستم و می توانم شما را همه از دم تیغ بگذرانم و آرش می گوید: چرا نکردی؟ و شاه توران می گوید تا بمانید و برای فرزندانتان بگوئید از ما چه دیدید.

آرش از سراپرده شاهی دور می شود که می شنود شاه هومان را بنام می خواند و مردی به ستهمی ده مرد از پشت سرا پرده سرخ بیرون می آید. نام و چهره ای که برای آرش آشناست. و از او نام و نشان آرش را می پرسد و هومان می گوید او هرگز از سپاهیان نبوده است و شاه توران به آرش می گوید: او از شما بود اما اینک با ماست. و به سراپرده بنفش می رود.
آرش به هومان می گوید ما می پنداشتیم تو مرده ای و ای کاش مرده بودی اما بگو چرا بما پشت کردی؟
هومان می گوید: من از ستم به ستم گریختم از دژخویی به دشمن. و آرش می گوید اما تو نخست با دشمن جنگیدی و هومان می گوید: می خواستم بدانم که مهر خاک در من هست، نبود.
شاه از سراپرده بنفش بیرون می آید و به هومان می گوید: باید نامه ای به پارسی به ایرانیان بنویسی تا کبوتر پیغام بر ببرد.

۶
آرش به سوی سپاه ایران می رود وبا خود می گوید: من مردی یله بودم. من به اینجا چرا آمده ام؟
و هم چنان می رود تا به برج نگهبانی ایرانیان می رسد. سرداراز غبار بیرون می آید. در یکی دست نامه ای و در دست دیگر شمشیر شعله وری و با خشم از آرش می پرسد این راست است؟ و آرش هیچ نمی داند و سردار با خشم می پرسد آیا تو از ایشانی؟ و از پرنده پیام آوری می گوید که نامه ای از دشمن آورده است به پارسی که در آن نامه آمده است آرش باید تیر را بیندازد.
سردار می پرسد: آرش چرا فریب مان دادی؟. و می گوید شاه توران گفته است تنها به تیراندازی تو گردن می نهد ولاغیر.
آرش می گوید: من فریبتان ندادم و سردار می گوید: پس چگونه نامه به پارسی نبشتند. آرش می گوید من نبشتن نمی دانم و سردار می گوید پس اگر دلت با دشمن نیست چرا کشواد را که تیر نینداخت ستودی وآرش می گوید: پس مرا بکش و سردار شمشیر می کشد و می گوید: چنین کنم. و سرداران واسطه می شوند که شاه توران قسم خورده است که اگر آرش را بکشید از شما یک تن زنده نمی گذارم.
در همین زمان از سپاه توران کمانی می آورند کمان از هومان پهلوان است. سرداران می شناسند و همه می گویند: هومان هرگز با دشمن سوگند نخورد آن گونه مُرد که از او هیچ نشان نماند و هنگامی که با یک سپاه تنها ماند نهراسید و ایشان چندان بر او ستور راندند که کوه اندامش با خاک پست شد پس همه بگریستند و آرش چیزی نگفت که هومان زنده است و اوست که به پارسی نامه برای شاه توران نوشته است. پس از سپاهیان بر آرش سنگ زدند.

۷
آرش بر زمین افتاده بود که دیده بان با تیری بدست می آید .آرش به او می گوید :هومان زنده است اما من نگفتم و دیده بان می گوید این را همه می دانند. او در دل های ما زنده است. و آرش می نالد و از او می پرسد از من چه می خواهی؟ می گوید تیر را پرتاب کنی و آرش می گوید: هرگز. و دیده بان می گوید: اگر پرتاب نکنی. ترا با تنی چاک چاک بر خری باژگونه سوار می کنند و بسوی تورانیان می فرستند و می گویند این پیمان نکرد آن ها ترا می کشند. آرش تا مدتی چند به البرز می نگرد. چیزی در جانش به جنبش در می آید. و بر می خیزد. در اندیشه اش تیری چون باد تا دور دست افق می رود. پس به دیده بان می گوید: من تیر را می افکنم.

۸
آرش به سوی تورانیان می رود و می گوید من تیر را پرتاب می کنم تا هر جا که رفت مرز ایران باشد و سپاه تورانیان می گویند چنین باشد و به زشتی  می خندند.

۹
و آرش با دلی اندوهبار از خود می پرسد: تیر من تا کجا خواهد رفت.

۱۰
شاه توران به آتشی که ایرانیان افروخته اند از دور می نگرد و بسوی هومان می رود و از او می پرسد: آیا تو ما را نفریفته ای؟. و هومان می گوید: هرگز. و شاه توران می گوید پس چگونه رضایت دادند به تیر انداختن آرش و هومان می گوید نمی دانم و شاه توران می گوید اگر ما را فریفته باشی چندان ستوران بر اندامت برانم که هیچ نماند و هومان می گوید: چنین باشد.

۱۱
آرش به سوی قله می رود تا تیر را رها کند کشواد در میانه راه، راه را بر او می بندد و می گوید آمده ام تا ترا بازگردانم. و آرش می پرسد چرا؟ کشواد می گوید این تیر بهانه ای ست تا دشت ها و انبوه بندگان را به تورانیان بسپارند. به بندگان بیندیش و آرش می گوید: من خود از ایشانم و کشواد می گوید: این تیر به سود بندگان نیست و آرش می گوید تواز سود و زیان چه می دانی از راهم دور شو که مرا جز رفتن چاره ای نیست. و کشواد می پرسد: تو تیرانداز نیکو نئی پس چرا تیر می افکنی و آرش می گوید: برای آن که بمیرم.

۱۲
آرش در میانه راه با خود حرف می زند و خود را مذمت می کند که چرا از صحنه جنگ نگریخت یا در برابر تنگ چشمان تورانی پشت خم نکرد تا امروز گرفتار چنین مصیبتی نباشد. اما احساس می کند چیزی در رگ ها و بازوانش به جنبش در آمده است، نیرویی شگرف در مغزش می جوشد و از خود می پرسد این نیرو چیست.؟

۱۳
البرز آن بلند پنهان شده در ابرها آرش را می بیند که به سوی او می آید. و از خود می پرسد: این کیست که با کمانی بلند و تیری با پر سیمرغ به سوی من می آید.

۱۴
در سپاه ایران همهمه این است که چون آرش بازآید جملگی بر او بتازند و بند از بندش جدا کنند. سردار می شنود و با خود می گوید بازشان نمی دارم، سزای مرد خود باخته جز این نیست.

۱۵
در میانه راه آرش پدرش را می بیند با زوبینی در دست. آرش به او می گوید: پدر چرا گریستن را بمن نیاموختی؟ و پدر می گوید: این منم که باید بگریم و آرش می گوید آیا تو فرزندت را نمی شناسی؟ و پدر زوبینش را بالامی برد و می پرسد: آیا دروغ می گویند و آرش می گوید: چه کنم که باور کنی. پدرش می گوید من نیستم که باید باور کنم آن انبوه مردمان دشت باید باور کنند. و پدر می گوید: آرش! تیر را باید با دل خود بیندازی نه بازوی خود. و آرش می گوید سرا پرده ها دورند و پدر می گوید دورتر بینداز و آرش می گوید تا دشتی که خانه ما بود و پدر می گوید دورتر بینداز و آرش می گوید تا مرز و پدر می خروشدد ورتر بینداز و آرش به خاک می افتد و می گوید: ای پدر به من مهر بیاموز. پس آرش راه خود می گیرد و بالا می رود.

۱۶
آرش به سنگ چینی از دیده بانان تورانی می رسد و دیده بان می گوید: آرش در بین راه با چه کسی سخن می گفتی ما تیز بنگریستیم جز تو کسی نبود. بانگش دور بود و دور می پیچید، چون آخرین فریاد یکی زخم خورده ای. و آرش راه خود می گیرد و بالا می رود و دیده بان تورانی پرنده قاصد را پرواز می دهد تا به شاه توران بگوید: آرش از برج دیده بانی توران  گذشت.

۱۷
آرش بالا و بالاترمی رود و بناگاه صدای پایی را در پشت خود می شنود. او کشواد است که می گوید: ای آرش مگذار بر ایشان امید شوی. این رهایی جاودانه نیست. هر پیمان روزی شکسته خواهد شد در آن روز تو کجایی. اگر تو آن ها را برهانی امید خواهی شد و این که در هر گدار سخت مردی خواهد آمد. این امید مردم را کاهل می کند و در هر تنگی، چشم می گردانند تا برگزیده ای بیاید و خود بر جای می نشینند. و آرش اما می شنود و چیزی نمی گوید و راه خود می گیرد و بالا می رود و دیگر بانگی نمی شنود و بر بالای ابرها گردونه ناهید رامی بیند که از آسمان می گذرد.

۱۸
البرز بلند کوه زمین به آرش می گوید: آی آرش اگر تو بخواهی بادی بر می انگیزم تند، بارش مرگ تا بر دشمنانت فرو ریزد اما تو با این شتاب به کجا می روی؟. آرش می گوید: به سوی بالاترین بلندی ها و البرز می گوید: آن جا پهنه گردونه رانان آسمان است و جز ایشان تا کنون بدانجا پای کسی نرسیده است و آرش هیچ نمی گوید و به سوی بالاترین بلندی ها می رود و دیگر زیر پای او آسمان است. آرش فرزند زمین پر اندوه به بالاترین بلندی ها می رسد.

۱۹
آرش کمانش رابه ابرها تکیه می دهد و به مادرش زمین می گوید: آرش مردی رمه دار بود با مهری به دل او هرگز کمان نداشت، تیری رها نکرد، نه موری آزرد و نه دامی گسترد. نان او در گرو باد بود اما اینک چشم جهانیان به سوی اوست. جنگاوری که سخت ترین جنگ افزارش چوبدست چوپانان بود.

۲۰
پس آرش رخت از تن بدر می کند کمان تکیه داده بر ابرها را بدست می گیرد و به مادرش زمین می گوید: تنها تو میدانی که من کیستم، پس گواه من باش و کمان خود را که از پشت آسمان خمیده تر بود بالا می برد.

۲۱
زمین بالا می رود و آسمان فرود می آید و آرش تیر بر کمان می نهد. آرش کمان را راست تر می کند با چهل اندام. و زه را می کشد و ابرها به جنبش درمی آیند.
آرش زه را با تمامی نیرو می کشد خروش ابرها برمی خیزد.
آرش زه را با نیروی دل می کشد آذرخشی تند پدید می آید. کمان آرش خم و خم تر می شود در دریا خیزاب های بلند برمی خیزد.
کمان آرش خمیده ترمی شود زمین را لرزشی سخت پدید می آید.
نعره ای از دل البرز برمی خیزد. خورشید باز می ایستد هفت آسمان زبر زیر می شوند. ابرها شکافته می شوند. رودها را از راه خود برمی گردند. آرش تیر را رها می کند. تیر از سه کوه بلند می گذرد. از هفت دشت پهناور رد می شود، از چند رود و پنج دریا. خورشید سه بار فرومی رود و فراز می آید. سه بار توفان می شود. ده روز مردان در پای البرز می ایستند تا آرش بازآید.

ایرانیان هومان رامی یابند که دشمن بر او ستورها رانده است واز سراپرده های تورانی هیچ نشانی نمی یابند.
و تیر هم چنان از بیابان های خشک و دشت های سبز می گذرد. چند سوار از دشمن و دوست در مرز پیشین بر کنار درختی ستبر و سالدار از تیر باز می مانند و تیر هم چنان می رود روز از پی روز و شب از پی شب .

می گویند مادران داغدار و سیاهپوش، پدران دل شکسته و پشت تاکرده، همسران چشم بدر سفید کرده و گیسو به خون خضاب کرده در شرق زمین دیده اند که تیر هم چنان از فراز ابرها شانه به شانه گردونه ناهید دارد به سوی ناپیدای جهان می رود.

——-
* آرش: بهرام بیضایی، نشر نیلوفران