جستارهایی پیرامون انسان و جامعه (قسمت دوم)

 



 

جستارهایی پیرامون انسان و جامعه – قسمت دوم

محمود طوقی

۱۱
راه رهایی آدمی

آدمی برای زیستن آن گونه که کرامت های او ایجاب می کند راهی ندارد جز آن که از دست نیروهای سلطه گر خود را رها کند. نیروهایی که در پشت دولت و مالکیت صف کشیده اند و برای بازتولید و بقای خود مدام رابطه انسان با انسان و انسان با طبیعت را خراب می کنند. برای رسیدن به این منظور باید مناسبات اجتماعی تغییر کند مناسباتی که تمرکز گرا و سلطه جوست.

پس نخست باید سازمان یافت.
دوم باید بدنبال تعمیق دموکراسی و دخالت دادن هر چه بیشتر مردم در سیاست رفت.
سوم باید بدنبال تفکیک ساحت سیاست از ساحت دین رفت.
چهارم باید اداره امور را در شوراها و نهادها بدست خود مردم سپرد.

۱۲
منزه طلبی

گفته می شود
اگر ما جای دولت های کنونی در هر گوشه جهان بودیم و با مقاومت مسلحانه مخالفین روبرو می شدیم چه می کردیم؟
ذهن منطقی می گوید: باید که برای مقابله با خشونت دست به خشونت زد.
در شرایط کنونی جهان نمی توان دست ها را در سیاست آلوده نکرد به ویژه در کشورهای پیرامونی که مجبور به اعمال شکنجه هستند. نمی توانیم بپذیریم، اجباری هم نیست که در درون خود تسلیم این منطق شویم.
اگر سیاست با این منطق پیش می رود پس ما با این خصوصیات اهل این نوع از سیاست نیستیم و تا آن زمان که سیاست انسانی تر نشود باید دور آن را خط کشید. راه داد از بیراهه بیداد نمی گذرد.

گفته می شود
با این همه بیداد که چون ابر سیاهی همه این جهان را در برگرفته چه باید کرد؟
به آن انگیزه اساسی که آدمی را تا این جا کشانیده یعنی دفاع از حقوق محرومین چگونه باید پاسخ داد؟

گفته می شود
تا آن هنگام که راهی برای اعمال سیاست با چهره ای انسانی پیدا شود باید در اندیشه راه های دیگر بود.
مهم این است که در زندگی مطابق با این انگیزه زندگی کرد؛ ازعرق جبین دیگران نباید ارتزاق کرد. وقتی که همه برج و باروهای بیرون فروریخته است باید برج و باروهای درون را محکم کرد. راه داد از درون ما می گذرد

معروف است که می گویند پرسش درست خود نیمی از پاسخ است. پرسش درست این است که چه ساز و کاری باید برقرار بشود که کسی نیاز پیدا نکند دست به سلاح ببرد.
شما بیایید قدرت را در چهارچوبی معین تعریف کنید که ما بازای چیزی جز آن چه تاکنون برایش تعریف شده است باشد.
شما بیائید شرایطی فراهم کنید که همه قواعد بازی را رعایت کنند. وهمه ملتزم به رای اکثریت باشند و این اکثریت حقوق اقلیت را برسمیت بشناسد و این اقلیت قادر باشد در حد اقلیت بودنش دسترسی به رسانه برای بیان عقایدش داشته باشد.
نقد سلاح خودبخود به سلاح نقد تبدیل می شود. و آن وقت نیازی به شکنجه نیست. چهره انسانی سیاست را با ساختن برج و باروی در درون خود نمی توانیم برپا کنیم. این همان نگاه عرفانی ست که در گذشته می خواست روح خود را در برابر فساد بیرون در ببرد که راه بجایی نبرد.
راه داد از بیراهه بیداد نمی گذرد. اما برای هموار کردن راه داد باید آدمی خود به نیروی عقل و شهامت جبلی اش آستین بالا بزند و خود و جامعه و باورهایش را از زنگار طبقاتی یک جامعه نابرابر بشوید.

۱۳
ویژه گی توتالیتاریسم

توتالیتاریسم حکومتی ست توده ای
با یک رهبر کاریزماتیک
با یک ایدئولوژی تمامیت خواه
عوام فریب و دروغ گو
خشن  و سرکوب گر
با سلطه ای پلیسی در زندگانی مردم
و بی توجهی به حقوق بشر و حقوق شهروندی
جنگ طلب و جنگ افروز و توسعه طلب

۱۴
شوپنهاور و مرگ

حیوان نگران مردن نیست هم چنان که نگران فردا و آزرده خاطر از گذشته اش هم نیست. در لحظه زندگی می کند و از همان لحظه اش لذت می برد.
اما آدمی با ترس مرگ به خواب می رود و با نگرانی از مرگ چشم هایش را باز می کند. گذشته  با تمامی آدم ها و حرف های گفته و ناگفته یک آن رهایش نمی کند و سایه پر اضطراب و پر از پرسش فردا یک آن از بالای سر آدمی به کنار نمی رود. یک پا در گذشته و پایی در حال و نگاهی نگران به فردا و سایه مرگ که مدام به آدمی نزدیک و نزدیک و نزدیک تر می شود. تنها برای آدمی لحظات زود گذر حال باقی می ماند که باید آن را دریابد و در آن زندگی کند و از آن لذت ببرد.

مرگ فرجام نهایی زندگی است اما بر خلاف نظر شوپنهاور هدف زندگی نیست.

شکی نیست که زیستن آدمی در جهانی طبقاتی زیستنی پر رنج است اما مرگ شهدی نیست که رنج زیستن را به شرابی گوارا بدل  کند.
مرگ و زندگی بر خلاف نگاه شوپنهاور امری واقعی است. و امید گیرافتادن آدمی در سطحی ترین لایه جهان همچون بازنمود نیست.
زندگی و مرگ دو حادثه بزرگ در ذهن انسان اندیشمند است که در تمامی زمان ها او را رها نمی کند و امید زورقی است که آدمی را از دل گرداب های هول تلخی ها او را به دماغه امید نیک می رساند.
مرگ آدمی را از بیهوده گی و اسارت فنومن نجات نمی دهد آن گونه که شوپنهاور باور دارد. بلکه در روح زندگان دره هایی هول ایجاد می کند و آدمی را وارد عرصه دیگری از زندگی می کند که نمی تواند خودرا از این گرداب بیرون بیاورد. زندگی پاندولی مملو از کسالت و بیهوده گی نیست. این انسان است که به این رفت و آمد زمان معنا می دهد و بیهودگی و با هودگی اش در خود ماست و در نگاه ماست به زندگی. مهم نیست که ما در هر ثانیه به سوی مرگ می رویم. آدمی را از دیالکتیک هستی گریزی نیست. مهم این است که ما به همین لحظات گریزنده چه و چگونه معنایی می دهیم.

این گزاره درستی است که حیوان درکی از مرگ ندارد پس رها از اندیشیدن به مرگ از امروزش لذت می برد. اما باید دید که لذت را ما چگونه معنامی کنیم. لذت حیوانی لذتی است جسمی لااقل ما این گونه تصور می کنیم این هم بر می گردد به سطح شناخت ما از زندگی حیوانی. اما آدمی جز خورد و خواب و لذت های ناشی از آن از چیزهای دیگری هم لذت می برد و به آن فکر می کند. آدمی اگر به سوی دین و فلسفه رفت و می رود بخاطر آن است که می اندیشد و در پی آن است که هستی را برای خوش تبیین کند. با این تبیین و چگونگی این تبیین است که می تواند پاسخ لازم را به ضروت های زندگی اش بدهد و زندگی را برای خود معنا کند. با این معناست که می تواند به جنگ اضطراب مرگ برود.

۱۵
پوپولیسم

پوپولیسم روی خشت نابرابری و بی عدالتی بر خاک می افتد و رشد می کند.
جهانی شعله ور در ساختی سرمایه داری و پر از بحران که احزاب سنتی اش در دو بلوک چپ و راست از مقبولیت و کارآیی دور شده اند. با این شعارها به میدان می آید:
بیرون کردن دشمنان مردم
دفاع از پائینی‌ها علیه بالایی‌ها
تقدیس مردم
و تبلیغ کیش لیدری که صاحب تنها حقیقت مطلق است

پوپولیسم با شش ویژگی تعریف می شود:
از مردم سخن می گوید، مردمی که تعیین خاصی ندارند فقط مردمند
از نظر ایدئولوژی ناسیونالیست است و خودش را مدافع منافع وطن می داند
تمامی نقش ها از آن رهبر است، رهبری سخنور و عوامفریب
خود و ایده هایش را نجات بخش می داند
هدف خود را دشمنی با دشمنان مردم اعلام می کند که روشنفکران در مرکز آن است
خود را طرفدار گذشته تاریخی و ملی مردم می داند.

۱۶
دنیا و شراب

عده ای تا شراب در کنار بستر شان نباشد خوابشان نمی برد. و بر آن  می شوند تا با سودایی غلط به زندگی شان رنگی بدهند. اما در اوج تنهایی انسان سوداها رنگ می بازند و بلااستفاده می شوند.
زندگی در زیر سایه سرمایه صراحتی تام و واقعیتی آن چنان عریان دارد که دیگر هیچ جایی برای سراب باقی نمی گذارد.
در جهان طبقاتی و سرمایه واحد دنیا فرد است و فرد تابع غریزه بقاء و حافظ منافع خود و جامعه امری اعتباری است و وجود خارجی ندارد همه چیز تابع سود شخص یا گروه های قدرتمند است.
دست و پای سرمایه از قید قوانین دست و پا گیر روز به روز آزادتر می شود به همه سوراخ سنبه های جهان سرک می کشد و از همه مرزها می گذرد تا انسان ها و نیروی کارشان در تله های فضایی و جغرافیایی گرفتار شوند و ارزش هر فرد به اندازه جیب اش ارزیابی شود.
در این دنیای سرمایه و پول بعنوان تنها سنجش ارزش ها هم چنان غریب ایم،غریب غریب.

۱۷
میهن دوستی

تداوم مفهوم ایران در اذهان ایرانیان در طی تاریخ خود غیرقابل انکار است. و تداوم این مفهوم به مدد آفریده های ذهنی طبقه دهاقین در طی این تاریخ طولانی بوده است.
اما نباید از یاد برد که این مفهوم با مفهوم ملت در دوران نوین یکی نیست تفاوت هایی بنیادی دارد.و می توان روی این تفاوت ها بیشتر خم شد. اما این تفاوت نباید مایه فراموشی شود که ما از قبل از وارد شدن به دوران نوین و تجلی جدید مفهوم ملت (معادل ناسیون) از نوعی از تعلق ملی برخوردار بوده ایم. که می توان آن را اندیشه ایران شهری در محدوده های خاص خود و بدون خلط کردن این مفهوم با مفاهیم دوران نوین در اذهان ایرانیان دانست. در دوران طولانی سلطه بیگانگان بر این خاک روایت داستان های شاهنامه توسط نقالان در تداوم این مفهوم در اذهان همه ایرانیان تاثیر به سزایی داشته است و بیشتر میراث خداینامه های دوران ساسانی بوده است که توسط فردوسی به نظم کشیده شده است. رستم با آن همه فداکاری و جنگ با بیگانگان برای حفاظت از مرزهای ایران نمادی از این مفهوم است. این تعلق ملی با مفهوم میهن دوستی انطباق دارد ولی با مفهوم ناسیونالیسم در دوران نوین در عین داشتن مشترکات  تفاوت های زیادی دارد و یکی نیست.

۱۸
امانسیپاسیون یا رهایش

شیدان وثیق در مقاله امانسیپاسیون یا رهایش از جنبشی سخن می گوید که محصول گسستن از دو الگوی سوسیالیستی روسی و اروپایی ست. و جز این درصدد رهایی از سلطه قدرت دولت و سرمایه و مالکیت و حزب خود را تعریف می کند. و دشمنانش پوپولیسم و توتالیتاریسم و ناسیونالیسم است. در این جنبش عاملیت تاریخی با طبقه خاص یا حزب خاصی نیست. بخاطر آن که این جنبش در صدد انقلاب و کسب قدرت نیست. این جنبش، جنبش هم بسته بسیاران است در نفی هر گونه سلطه. و خود را در فرایندی بی نهایت در دگرگون شدنی انقلابی تعریف می کند. امانسیپاسیون نخست خود را در وجه سلبی اش تعریف می کند که چه نیست. کمونیسم روسی نیست، سوسیال دموکراسی اروپایی نیست. پوپولیسم و توتالیتاریسم و ناسیونالیسم و تئوکراسی هم نیست.

پرسشی که بمیان می آید این است که؛
نفی سلطه در تمامی ابعاد چگونه متحقق می شود.
چگونه حفظ می شود.
چگونه نیروهای طبقاتی را که اهرم هایی قدرت مند برای حفظ خود دارند را به کنار می زنیم. و اگر زدیم بدون حکومت چگونه آن راحفظ می کنیم.

اگر بپذیریم که در یک لحظه اهورایی همه مردم به آگاهی برسند و انقلابی شوند. حاکمیت هم انقلابی شود و بفهمد که سلطه بر دیگران بد است؛
از فردا تکلیف تولید چه می شود
بر چه مداری خواهد چرخید
تکلیف کار مزدی چه می شود
تکلیف ارزش اضافی و مالکیت بر ابزار تولید چه می شود. و یکباره بگویم حاصل این فرایند دگرگون شدن انقلابی در چیست. قرار است کار آدمی را چگونه به سرانجام برساند.

۱۹
فروید و عشق

عشق کشش و وابستگی عاطفی و جسمی نسبت به فردی دیگری ست و دارای صور گوناگونی است:
عشق خانوادگی؛ پدر، مادر و فرزندان نسبت به هم
عشق جنسی

عشق نزد فروید به معنای رابطه ای ناآگاه نسبت به غیر است. فروید آن را گاه لیبیدو؛عشق جنسی و گاه انتخاب مطلوب و یا رانش؛ اِروس می خواند.
فروید می گوید: هدف اِروس برقراری هر چه بیشتر وحدت در نفس آدمی است یعنی ایجاد رابطه است. همین امر است که موجب انسجام عناصر حیاتی نزد موجودات زنده می شود.

۲۰
آشفته بازار فکری

روشنفکران قلابی، چوخ بختیارهای روزگار خوشی که یکی دو روزی در کوچه ای اشتباهی قدم زده اند و شاید یکی دو باری هم با یکی دو تا آدم حسابی یخنی خورده اند حالا شب روز راه می روند و ربط و بی ربط به چپ فحش می دهند که شک ندارند همه روشنفکران از تخم و تره استالین اند.
نمی شود این موجودات را جدی گرفت. چون دنبال حقیقت نیستند دنبال دق دلی خالی کردند. دنبال این هستند که انتقام شکست طبقاتی شان را از کسانی بگیرند. به زعم اینان باعث تمامی بدبختی های آن ها و جهان چپ ها و روشفکران اند. همین ها بودند که مدام در بوق مبارزه با فساد و وابستگی و مبارزه طبقاتی دمیدند تا بلاخره آن شد که نباید می شد.و بر آن ها آن رفت که نباید می رفت. پس مدام برای دموکراسی یقه چاک می دهند، مدام مشت گیری می کنند تا مبادا چپ ها یادشان برود در فاصله سال های ۱۹۲۹ تا ۱۹۳۸ استالین با کولاک ها چه کرد. کاری ندارند که در سال ۲۰۲۱ نه از استالین خبری ست نه از اتحاد جماهیر شوروی و حالا تمامی آن جماهیر در حلقوم مافیاهای مالی دارند حمام سونا می گیرند.

۲۱
بتهوون

در سال ۱۷۷۰ بدنیا آمد. قرنی که به قرن روشنگری و خردگرایی معروف است.

در این دوران است که موسیقی خود را از زیر بار شعر و کلام رها می کند و خود به مثابه موسیقی به میدان می آید. تا دوران های قبل موسیقی در خدمت معنا، شعر و کلام بود. و بیشتر کاربرد مذهبی برای تقویت دعا و سرودهای مذهبی داشت و یا در رقص های همگانی کاربرد خود را نشان می داد. اما رفته رفته موسیقی دان هایی چون هایدن و موتزارت پیدا شدند که متن را واگذاشتند و آثاری بی نیاز از کلام و آواز آفریدند. هایدن و موتزارت از پیش قراولان موسیقی ناب بودند و سمت استادی بر بتهون داشتند.
در این زمان است که موسیقی به عنوان یک هنر مستقل و قائم به ذات شناخته می شود و خود را بی نیاز از ایده و اندیشه اعلام می کند. در چنین فضای پر تلاطم اندیشگی بود که بتهوون اولین گام‌های خود را به سوی آفریدن دنیائی آکنده از قدرت، تازگی و نویدبخشی در موسیقی برداشت.

سنفونی سوم بتهوون (اروئیکا) تحت تاثیر انقلاب فرانسه ساخته شد و نخست به ناپلئون تقدیم شد اما وقتی ناپلئون در لباس امپراطور به میدان آمد بتهون این سمفونی را از او پس گرفت. سنفونی پنجم او شنونده را بی‌محابا در برابر جهان پرآشوب و در عین حال پرامکان و عظمت انسانی قرار می‌دهد؛ و سنفونی نهم، بشریت را به برادری و همبستگی و شادی فرا می‌خواند.