قوام السلطنه و حمید شوکت در ترازوی داوری
محمود طوقی
در تیررس حادثه؛ زندگی سیاسی قوام
نوشته حمید شوکت
نشر اختران
فصل: اول
در آمد
۱- حمید شوکت جزء محفل برکلی بود. گروه مائوئیستی که تحت نام انقلابیون کمونیست فعالیت میکرد.
مازیار بهروز شرح مفصلی از این گروه در کتاب شورشیان آرمانخواه خود دارد.
و این کتاب نوشته اوست و ناشر آن نشر اختران است که در ۴۰۸ صفحه که در تابستان ۱۳۸۶ به چاپ دوم رسیده است.
۲- بررسی شوکت در ۸ فصل انجام شده است از تولد تا مرگ قوام.
۳- شوکت در پی آن است که نشان بدهد قوام سیاستمداری بزرگ و اصلاحطلبی ناجی ایران بوده است که در حق او ظلم شده است. و اگر او فرصت مییافت و جای مصدق را میگرفت ایران اکنون گلستان بود و چپها و راستها او را لجنمال کردهاند، البته ناجوانمردانه و او وظیفه دارد که گل و لای را از چهره حقیقت بشوید و نشان دهد قوام که بوده است.
۴- چپهایی که راست میشوند دچار یک بیماری میشوند شنا برخلاف جریان.
نقد گذشته یعنی باژگونه خواندن همه چیز.
در گذشته نیز چنین بوده اند. وقتی چپ میزدند فکر میکردند اگر راست بزنند آن چپ با این راست میشود صراط مستقیم و وقتی راست میشدند فکر میکردند اگر چپ بزنند کار درست میشود و تا آخر هم نفهمیدند که نقد راست، چپ نیست همچنان که نقد چپ راست نیست بلکه مواضع اصولی است.
در پژوهش تاریخ نیز اینان به همین سیاق رفته اند. اگر هرچه در گذشته درست بوده است باژگونه آن گفته شود درست امروز می شود. چرا که گذشته دیگر مورد قبول نیست. اما پژوهش تاریخ این گونه نیست. جستوجوی پروسواس حقیقت آن هم در حوزه تاریخ با داشتن موضع سیاسی جور درنمی آید. یک پژوهشگر بیطرف است و معیار او در صواب یا خطای آدمها،حقیقت است . حقیقتی که چارچوب آن را منافع ملی تعریف می کند.
هرچیزی در حوزه تاریخ با این متدولوژی ارزیابی میشود. وقتی به نقد آدمها میرسیم. و مدعی میشویم قوام سیاستمدار بزرگی بود. باید این بزرگی که حتماً وجه مثبتی در آن دیده میشود با منافع ملی ارزیابی شود و دید که این سیاستمدار چه میزان برای بهروزی مردمش گام بر داشته است.
۵- نام این باز خوانی در آغاز «وقتی چپ ها راست می شوند و تاریخ می نویسند» بود . اما برای تلطیف فضا و سپردن قضاوت به گوش و هوش خواننده از آوردن آن منصرف شدم .
روال کار
در این باز خوانی ما نفس به نفس شوکت زندگی قوام را دنبال می کنیم و با حرکت در داخل متن نشان می دهیم که راستی و ناراستی کار کجاست. پس آنچه که درپی می آید روایت شوکت از قوام است .
زندگی قوام؛ به روایت شوکت
درسال ۱۲۵۶ شمسی به دنیا آمد.
از تبار محسن خان آشتیانی از ملاکان و دیوانیان به نام ایران بود. که در دوران نادر و کریم خان ثروت و مکنت بیکرانی به هم زده بود.
از میان نوادگان محسن خان آشتیانی؛ میرزاتقی خان نامآورترینشان بود. او در سال ۱۲۰۰ شمسی برای مصالحه با عثمانی به ارزتهالروم رفت و چندی بعد لقب قوامالدوله گرفت.
با مرگ میرزا تقی خان قدرت و نفوذ خاندان کم نشد فرزندانش میرزامحمد (پدربزرگ قوام) در عصر ناصری به وزارت خراسان گمارده شد. اما به خاطرشکست در جنگ با ترکمانان درسال ۱۲۴۰ شمسی ستاره بختاش افول کرد.
قریب یک ماه در حبس بود و با دادن رشوه و شفاعت نزدیکان شاه از مرگ جست و مدتی بعد به وزارت منصوب شد و مدتی بعد کارگزار مملکت فارس شد و در سال قحطی عضو دارالشورای کبری شد.
پدربزرگ قوام مدتی پیشکار ظلالسطان وزیر گمرکات و محاسبات بود و در سال ۱۲۵۲ فوت کرد.
پدر قوام میرزا ابراهیم خان بود در اوایل سلطنت ناصرالدین شاه مستوفی آذربایجان بود و۱۲ سال در این سمت ماند.
در سال ۱۲۵۶ سال تولد قوام از شاه لقب گرفت و میرزا ابراهیم خان معتمدالسلطنه شد.
در سال ۱۲۷۰ به عضویت هیئت وزرای اعظم یا دارالشورای کبری منصوب شد.
کمی بعد پیشکار فارس شد و مدتی بعد حکومت گیلان و بعد قزوین به او سپرده شد.
میرزا ابراهیم خان با طاووس خانم دختر میرزا مجدالملک سینکی از رجال به نام عهد ناصری ازدواج کرد و صاحب دو فرزند شد، حسن و احمد.
دایی آنها میرزاعلی خان امینالدوله از صدرالعظمهای به نام ایران بود.
تحصیلات احمد در حد سیاقنویسی و ادبیات فارسی و مقدمات عربی و خط و انشا بود.
۱۷ ساله بود که مناجات منظوم علیابن ابیطالب را به خط نستعلیق نوشت. که به شاه عرضه شد و جزو خدمه دربار درآمد و به لقب امیر حضور ملقب گشت.
میرزاعلی خان امینالدوله دایی قوام نقشی انکارناپذیر در تربیت او و ورود او به عرصه سیاست داشت.
امین الدوله در سال ۱۲۲۳ شمسی در خانوادهای اشرافی به دنیا آمد ۱۴ ساله بود که منشی وزارت خارجه شد و۲۳ساله بود که منشی مخصوص شاه شد.
و همو بود که در سال ۱۲۵۲ نخستین سفر ناصرالدین شاه به فرنگ را تدارک دید.
شاه دربازگشت از سفراول او را وزیر رسائل خاص ساخت و ملقب کرد به امین الملک و در بازگشت شاه از سفر دوم او را ریاست دارالشورای کبری کرد و مدتی نیز پیشکار آذربایجان شد و او را ملقب کرد به امین الدوله.
ـ در حکمرانی امین الدوله در تبریز، منشی مخصوص او بود .
مدتی بعد امینالدوله صدراعظم شد (۱۲۷۷شمسی) اما دیری نپایید که به خاطرگرفتن وام از خارجه برکنار شد و قوام به مدت یک سال راهی پاریس شد.
ظاهراً این راه و رسم قوام بود که میخواست یا مصدر کاری باشد و یا در ایران نباشد.
ـ یک سال بعد به درخواست عینالدوله به ایران بازگشت و منشی صدراعظم شد.
از ۵-۱۲۸۲ امینالدوله صدراعظم بود.
در صفر سوم مظفرالدین شاه قوام جزو ملتزمین رکاب بود. و در بازگشت به وزارت رسائل گمارده شد و مدتی بعد از طرف شاه لقب وزیر حضور گرفت.
یک سال بعد با مرگ نریمان خان قوامالسلطنه وزیر مختار ایران در دربار اتریش لقبش را به میرزا احمدخان دادند در این زمان قوام ۳۰ ساله بود.
قوام در تبریز
با ترور ناصرالدین شاه به دست میرزارضا کرمانی، مظفرالدین میرزای ولیعهد به تهران آمد و شمشیر الماس بر کمر بست و مدتی بعد امینالدوله را به پیشکاری تبریز منصوب کرد و امینالدوله احمد قوام بچه خواهرش را بهعنوان منشی مخصوص با خود برد.
در تبریز مسئله رابطه جنسی احمد قوام با محمدعلی میرزای ولیعهد و ملاقات های شبانهشان در افواه پیچید و تصنیفهایی ساخته میشد و شاگردبناها زیرلب زمزمه میکردند.
مهدی فرخ جز این از رابطه« معاشقهای با عین الدوله و شوکت دبیر حضور در مجالس شب هایی عیاشی و تفریح مظفرالدین شاه» سخن میگوید.
شوکت سبک نگارش و نحوه استدلال فرخ را آغشته به کینتوزی و دور از کاوش علمی میداند و معتقد است که اگر با بررسی موشکافانه و وسواس علمی صورت میگرفت. میتوانست در صورت اثبات، راهگشای یکی از ویژگیهای شخصیتی قوام باشد و خود به سه مورد اشاره میکند:
۱- قهرمان میرزا سالور در کتاب روزنامه خاطرات عین السلطنه گاه پنهان و گاه آشکار اشارتی گذرا به زیبایی و رفتار نسبی قوام دارد.
۲- مهدی بامداد در کتاب تاریخ رجال ایران اشاره به «حُسن منظر» قوام دارد.
۳- سیدحسن تقیزاده در زندگی طوفانی اشاراتی از همین دست به «خوشگلی» قوام دارد که پرمعنا است.
مرز دو زندگی
اینکه قوام شبها در بابا باغی تبریز با محمدعلی میرزای ولیعهد چه میکرده است و رابطه او با عینالدوله چه بوده است و در مجالس شبانه مظفرالدین شاه او ساقی بوده است یا چاشنی شراب حضرات مهم نیست. فاعل بودن یا مفعول بودن قوام ربطی به تاریخ ندارد. در حیطه زندگی شخصی قوام مطرح است. کار پژوهشگر تاریخ با وسواسی علمی یا غیرعلمی در این زمینهها نیست.
فرض بگیریم که قوام مفعول بوده است فرضی که به واقعیت بسیار بسیار نزدیک است. حداقل چهار مورد مکتوب آن وجود دارد آن هم به روایت حمید شوکت که تصمیم دارد از قوام «رابین هود» بسازد.
باید دید آنها که فاعل بودهاند و بسیار بسیار هم فاعل بودهاند مثل حضرت خاقان فتح علیشاه با هزار زن و آن سُرسُره معروف چه گلی به سر مردم ایران زد که قوام مفعول زده است.
اگر ملاک منافع ملی باشد که به راستی چنین است اگر ملاک بهروزی مردم باشد که در حقیقت چنین است، فاعل و مفعول بودن قوام، هیچ محلی از اعراب در نزد جستوجوی پروسواس حقیقت و پژوهش تاریخی و مردم ایران ندارد.
اما مفعول بودن قوام موقعی مصیبت بار میشود که تیرهروزی مردم به آن اضافه شود اینجا است که مفعول بودن قوام برجسته میشود. و وااسفای ما بلند میشود که چگونه یک عده مفعول، قحبۀ، قواد بر سرنوشت این کشور حاکم بودهاند.
قوام و انقلاب مشروطه
«در آخرین روزهای تیر ماه ۱۲۸۴ شمسی که عین الدوله دستور دستگیری ملکالمتکلمین و سیدجمال اصفهانی و شیخ محمد واسط را داد قوام آگاهی یافت و خبر داد تا مخفی شوند.
ـ ملکالمتکلمین شب را در باغ وثوق الدوله گذراند.
ـ قوام از طریق اعلم الدوله پزشک مخصوص شاه، خواسته مشروطهخواهان را با شاه در میان میگذاشت.
ـ قوام پنهان با مشروطهخواهان ارتباط داشت و خبرهای دربار را به آنها میرساند.
ـ با مرگ مظفرالدین شاه و پادشاهی محمدعلی شاه، قوام به اروپا رفت.
ـ در پی برکناری شاه در ۱۲۸۸ در ۳۲سالگی به ایرا بازگشت و کار دولتی گرفت.
ـ در مقام وزارت داخله ،جنگ، عدلیه و مالیه خدمت کرد.
ـ خلع سلاح مجاهدین، استخدام مستشاران سوئدی و تشکیل ژاندارمری، گماردن شوستردر سال ۱۲۹۰ برای سروسامان دادن به مالیه کشور از جمله اقدامات است.
ـ در کابینه دوم سپهدار در سال ۱۲۸۸وزیر داخله بود.»
خلع سلاح مجاهدین
ابتدا روایت شوکت را از خلع سلاح مجاهدین بخوانیم و بعد ببینیم واقعیات امر چه بود.
«از کابینه سپهدار به این سو، مهمترین مسئله درست خلع سلاح مجاهدین بود.
سؤال: چرا؟ مگر دولت هزاران مسئله دیگر نداشت.
«که ارتباط نزدیکی با ایجاد امنیت و آرامش عمومی داشت.»
سؤال: آرامش و امنیت برای که.؟ امنیت و آرامش برای مردم یک مفهوم کلی و بیمعنا است. بعد از انقلاب چه کسانی به دنبال آرامش و امنیت میگشتند. اینها را یکایک پاسخ خواهم داد.
ملک زاده مینویسد: آن ها را (منظور مجاهدین) چون جذامی میراندند. با فقر و پریشانی روبرو بودند. شماری از آنها از راه گدایی روزگار میگذراندند و شماری با دزدی و غارت.»
جان کلام همین جا است صاحبان اصلی انقلاب به کنار زده شده بودند و گدایی میکردند برای نان شب و خود و فرزندان و فرصتطلبان در رأس امور بودند.
اینجا است که مهمترین مسئله دولت معنا می یابد.
نه در انقلاب مشروطه بلکه در تمامی انقلابات چنین است. وقتی انقلاب به قدرت نمیرسد و اپورتونیسم و سازش حاکم میشود. اولین و مهمترین مسئله حاکمان این است که سلاح را از دست مدعیان و وارثان انقلاب بگیرند.
ادامه دهیم.
«شماری از نمایندگان بر این نظر بودند که مجاهدان با اقداماتشان خاطر عوام را مشوش کردهاند.»
کدام عوام:؟ عوام یعنی چه؟ اگر منظور مردم فقیر و تهیدستاند که اینان خود مجاهدند مسلح و غیرمسلح آن فرقی نمیکند.
به طور کلی حکومتها از واژههای مبهم و مطلق، عوام، مردم، تودهها، ملت سوءاستفاده میکنند. ما در جامعه با آدمها با اسم و آدرس مشخص روبهروییم. آدمهایی که در زیر پرچم یک طبقه دارند زندگی میکنند. ما در جامعه بورژوا و ملاک و کارگر و دهقان، کارمند و کاسب داریم.
به راستی از این مفاهیم بی معناتر که به شکل گسترده ای از آن سوءاستفاده شده است نداریم.
ادامه دهیم در خرداد ۱۲۸۹ قوام نامهای به معاضدالسلطنه پیرنیا وکیل دوره دوم و رئیس گارد مجلس نوشت وخواستار تشکیل کمیسیونی برای تسویه کار مجاهدین شد.
در اول مرداد۱۲۸۹ با سقوط کابینه و روی کار آمدن مستوفی ، قوام وزیر جنگ شد. پس ترور بهبهانی در ۲۴ تیر۱۲۸۹ و ترور محمدعلی خان تربیت خواهرزاده تقیزاده و مجاهدی به نام عبدالرزاق به تلافی تروربهبهانی بهانه به دست دولتیان داد که خلع سلاح را دنبال کنند.
میرزا اسداله خان نماینده مجلس گفت:« دشمن این مملکت امروز «موزر» است و باید اسلحه را از دست مردم گرفت.»
قوام در ۷مرداد ۱۲۸۹ لایحه خلع سلاح مجاهدین را تقدیم مجلس کرد دولت برای تحقق این امر از مجلس ۳ماه اختیارات فوقالعاده خواست.
سه روز پس از تصویب لایحه، جلسهای با حضور ستارخان و باقرخان تشکیل شد و از آنها امضاء گرفته شد ظرف مدت ۴۸ساعت سلاحها تحویل داده شود.
مجاهدین به دو مسئله اعتراض داشتند:
۱- مطالبه حقوقهای عقب افتاده
۲- تعرفه دولت برای هر قبضه سلاح
سه ماه و نیم ماه بود حقوقهای مجاهدین پرداخت نشده بود و این در حالی بود که مجلس سالی ۱۰۰ هزار تومان مقرری برای محمدعلی شاه مخلوع تعیین کرده بود.
به دستور قوام ۱۰۰۰ سوار بختیاری به ریاست سردار بهادر ۵۰۰مجاهد یپرمخان و چند فوج سرباز پارک اتابک را محاصره کردند. محل درگیری پارک اتابک بود.
یک پرانتز ترور اتابک
ببینیم شوکت در مورد ترور خر مهره استبداد چه می گوید :«میرازعلی اصغرخان امین السلطان…. قربانی انتقامجویی و ترور کور انقلاب شد.
… سرنوشت قصد کرده بود تا مجاهدین به کفاره ترور بیحاصل و توجیهناپذیر اتابک حساب پس بدهند…»
انقلاب که شکست میخورد مارمولکها از سوراخ بیرن می آیند و ادعای اژدها بودن می کنند. این گناه حمید شوکت نیست که اگر شجره نامهاش را جستوجو کنیم ممکن است به استبداد قاجار برسیم. این دیالکتیک شکست انقلاب است.
در جایی دیگر (کتاب شورشیان آرمانخواه، مازیار بهروز) از پروژه بیموقع انقلاب مشروطه یاد می کند و در این کتاب اتابک صدراعظم استبداد شهید مظلوم میشود و عاملین آن، آدم کشانی می شوند که باید در پارک همین آدم کفاره گناه پس بدهند.
و به راستی با این مغطلهگران بزرگ، با این شجره باقی مانده از استبداد و ضدانقلاب تاریخی چه کنیم.؟
این متدولوژی که بیشتر به شعبده بازی شبیه است تا جستوجوی پروسواس حقیقت راه به هیچ حقیقتی نمیبرد.
انقلاب مشروطه پروژهای بیموقع و بدموقع نبود برخلاف تصور مازیار بهروز استاد دانشگاه آمریکا، یک ملت بعد از قرنها بیخبری باید بیدار شود. وگرنه دچار اضمحلال تاریخی می شود.
مردم ایران چارهای نداشتند جز آنکه استبداد را در زبالهدان تاریخی بیندازند. و اگر در این امر موفق نشدند. اشکال برمیگشت به ضعفهای تاریخیشان، یکی از آنها وجود نامبارک روشنفکرانی امثال آقای شوکت بود. از تقیزاده بگیر که عمله استبداد شد تا سردار اسعد، پیرم خان و دیگران.
به هرروی ضرورت تاریخی ما را به انقلاب کشاند. اما عمله و اکره استبداد که دست بردار نبودند. محمدعلی شاه اتابک را از اروپا فراخواند تا آب از جوی رفته به جوی استبداد بازگرداند. این را از همان نخست چپهای آن روزگار که خوشبختانه از جنم حمید شوکتها نبودند فهمیدند. پس اسلحهها را بیرون کشیدند و در بلادقفقاز اقدام به ترور کردند که ناموفق بودند. در انزلی رضایت به پیاده شدن او از کشتی ندادند مجلس رضایت داد و تلگراف کرد که بیاید. گویا قسم خورده است که با مشروطه همآوا باشد. ابله کسانی که در جنگ طبقات گول قسم و آیه را بخورند. وارد که شد توطئهها آغاز شد. و شروع کرد به خریدن نمایندگان مجلس تا مجلس شورا که رأس و اساس مشروطه بود برچیند .
مجلس شور کرد. سعدالدوله رئیس مجلس را فرستاد که دست بردارد و سوگندش را به یاد بیاورد.
سعدالدوله در دوران انقلاب آسیبهای زیادی دیده بود به پاس همین پایمردیها ملت به او لقب ابوالمه (پدر ملت) داد و بر ریاست مجلس نشاند. اتابک سعدالدوله را فریفت و دیگر به مجلس نیامد و نوکر استبداد شد.
فرقه اجتماعیون عامیون که سوسیال دمکراتهای ایران بودند دست به کار شدند طاهباز بهعنوان نماینده فرقه مأموریت یافت که برود با اتابک اتمام حجت کند.
اتابک چه کرد.؟ طاهباز را مسخره کردند. عادت استبداد بود به طاهباز گفت:« دهانت بوی شیر می دهد. »هزار سال بود که استبداد اجازه نداده بود ملت حرف بزند. برای استبداد پذیرفتنی نبود که ملت سخن بگوید.
باید چه می کردند به نظر آقای شوکت باید انقلاب دست روی دست می گذاشت تا ضدانقلاب سنگرهای از دست داده را دوباره فتح کند.
کار به گروه ترور سپرده شد. حیدرخان ارگانیزاتور بزرگ انقلاب مأمور اینکار شد و قرعه به نام عباس آقای صراف سوسیال دمکرات تبریزی درآمد. عباس آقا سه نامه به اتابک فرستاد و به او وقت داد که دست بردارد. آیا این ترورکور بود.؟ آیا این ترورانتقامجویانه بود.؟ دیگر باید ملت تا کجا حوصله میکرد. آیا یک ملت حق ندارد از مشتی زالو بخواهد دست بردارند و اجازه دهند یک ملت بزرگ که در فقر و فاقه و بیخبری در حال از بین رفتن است نفسی بکشد. و خود را به غافله تمدن نزدیک کند.
تروراتابک نه ترور کور بود نه انتقامجویانه. کافی است به تاریخ کسروی نگاهی بکنیم و از اثرات مثبت این ترور درعقبنشینی ضدانقلاب و شور و جهش در مردم را ببینیم.
ترور سرخ
کار انقلاب با شاخههای گل سرخ و سفید پیش نمیرود. ابلهانه است که فکر کنیم طبقات دست از حاکمیت سیاسی خود بهخاطر حقانیتهای تاریخی این یا آن حزب میکشند.
هزاران سال است که چنین است از هزاران سال بعد از آنجایی که ما جام جم نداریم بیاطلاعایم. اما از دیروز و امروز و فردای خودمان مطلعایم و میتوانیم حکم بدهیم.
به قول محمدعلی شاه پدرانشان این کشور را با شمشیر گرفتهاند و با شمشیر نیز آنرا حفظ خواهند کرد. این اصل طلایی هر مبارزه طبقاتی است.
نزنی میزنند اگر مجاهدین اتابک را هم ترور نمیکردند و داغ جگرسوزی بر دل استبداد قاجار و فرزندان بعدیشان چون حمید شوکت نمی گذاشت. مجاهدین مسلح که مدعی انقلاب بودند باید در پارک اتابک یا هر خراب شده دیگری خلع سلاح میشدند و ستارخان را گلوله میزدند تا در بالاخانهای در ناصرخسرو در غربت تمام بمیرد. و باقرخان سربریده شود.
در دیگر انقلابات هم کار بر همین سیاق بوده است. بالاتر از ستارخان را هم گوش تا گوش سربریدهاند. به خاطر اینکه جنگ طبقات فاقد هر اخلاق وپرنسیبی است. و یا بهتر بگویم اخلاق و پرنسیب خودش را دارد.
در قضیه آذربایجان هم همین طور بود دو دشمن خونی (قوام و شاه) در کنار هم قرار میگیرند تا جنبش سربریده شود. و دهها قرآن امضا میشود اما قاضی محمد به دار کشیده میشود چرا که در جنگ طبقات اخلاق و پرنیسبهای طبقاتی فرمان میراند این را هر کس نفهمد باید در کنار بوزینههای استرالیایی در باغ وحش برای تماشای عموم گذاشته شود.
در این جنگ، باید خرمهرههای ضدانقلاب را زد و این زدن نه کور است نه انتقامجویانه برخلاف تصور آقای شوکت آنهایی که ستارخان را گلوله زدند کینه شخصی به ستارخان نداشتند. شاید بسیاری از آنها از هواداران و دوستداران دیروز ستارخان بودند. اما وقتی پای منافع طبقه پیش میآید دوستیها رنگ میبازد .حرف اول و آخر را منافع طبقاتی میزند. این اصل طلایی را هر حزبی که از یاد ببرد دیر یا زود از روزگار سیلی سختی خواهد خورد. همانطوری که دیدیم خوردند و بعد شاعرانشان نشستند و سهراب نامه نوشتند وجنگ طبقات را گفتند جنگ پدر و پسر. پدرو پسر را دیدند، اما پهلوی شکافته سهراب را ندیدند. خنجر تا دسته فرو رفته در جگر سهراب را ندیدند. چرا چون که جنگ طبقات را با اختلاف خانوادگی یکی گرفته بودند.
بهانه و علت: خلع سلاح
از بهانهها میگذریم، همیشه طبقات حاکم برای خلع سلاح مردم بهانههایی مییابند، از امنیت داخلی گرفته تا تهدید خارجی.
ببینیم علت اصلی چه بود.
انقلاب مشروطه به پایمردی مجاهدین به پیروزی رسید. این مجاهدین ؛ایرانیان مقیم قفقاز ومقیم داخل بودند. که با رهنمودها و سازماندهی فرقه اجتماعیون عامیون که مقر اصلی آن در قفقاز بود در انقلاب شرکت کردند.
انقلاب در نیمه راه به آن خیانت شد. بورژوازی تجاری با فئودالها و اشراف به سازش رسید. سر انقلاب بریده شد. و انقلاب دچار سقط شد.
پستها بین بورژواها، فئودالها، اشراف و روحانیون تقسیم شد. و آنهایی که با جان و مال خود انقلاب را به این مرحله رسانده بودند در نیمه راه رها شدند.
انقلاب به فرجام خود نرسید. آزادی، برابری و عدالت اجتماعی، در همان بالا ذبح شد. اما اعلام پایان انقلاب بدین سادگی نبود.
هم شور انقلابی بود و هم سلاح، پس باید سلاح از دست مردم گرفته میشد و بعد آتش انقلاب خاموش میشد.
پیدا کردن بهانه هم کار مشکلی نبود. مجاهدین کادرهای آموزش دیده حزب کمونیست نبودند. روشنفکران درجه اول هم نبودند. تودههای فقیر شهری و روستایی بودند که آه در بساط نداشتند.
انقلاب به قول مهرداد بهار آنها را به گدایی و دزدی کشاند. این هم بهانه اما مگر دزدی و گدایی و حتی باجخواهی ارتباطی به انقلاب داشت. این مفاسد که در بطن هر جامعه طبقاتی هست. مهم خلع سلاح مردمی بود که مدعی انقلاب بودند. مهم اعلام خاتمه انقلاب بود و این شدنی نبود الا سرکوب مجاهدین.
اتفاقی نیست که ستارخان را گلوله میزنند. اتفاقی نیست که باقرخان را مدتی بعد سر میبُرند. باید انقلاب ذبح شود. تبلور این انقلاب کجاست. در مجاهدین و رهبران آن است.
نگاه کنیم ببینیم سرنوشت رهبران انقلاب چه شد.
اما اپورتونیسم کاری به تحلیل واقعی و درست حوادث ندارد. مهم توجیه عمل ضدانقلابی قوام است. ضدانقلابی از زاویه انقلاب وگرنه از منظر قوام، مجاهدین، مشتی دزد و گدا و آدمکش بودند که باید سرکوب میشدند و شدند. قوام هیچ زمانی از واقعۀ پارک اتابک دچار عذاب وجدان نشد.
پرانتز دوم: ترور بهبهانی
اپورتونیسم و به طور کلی متدولوژی اپورتونیستی استاد مغلطه است. فاکتها و خبرها معلقاند. گویی همه چیز در خلأ اتفاق میافتد. بر بستر تحلیلی، خبری مجهول آورده میشود و نتیجهای روشن گرفته میشود.خبر در متن اصلی واقعه نیست. نیازی هم به آوردن واقعه دیده نمیشود مهم نتیجهای است که گرفته میشود.
بهبهانی که بود
بهبهانی یکی از ملاهای بزرگ تهران بود با حاکم تهران عین الدوله درگیر شد، به خاطر آنکه عینالدوله چون اتابک حاضر به باج دادن نبود، تصمیم گرفت او را گوشمالی بدهد. پس قاصد به نزد طباطبایی که او نیز ملایی بزرگ بود فرستاد تا در قضیه اعتراض به مسیو نوز بلژیکی و فلک کردن تجار تهران، با هم همنوا شوند طباطبایی به او گفت:« اگر غرض شخصی در میان نباشد همصدا خواهد شد.»
اینها راز سربه مهری نیستند در تاریخ کسروی و در تاریخ نظامالاسلام کرمانی قاصد بهبهانی این داستان مکتوب است.
انقلاب که پیروز شد بهبهانی بساط سروری خود را گسترد. و دست به اقدامات فراقانونی زد. مجلس و قانون اساسی را به چیزی نمیگرفت و به عزل و نصب مقامات مشغول بود. آن قدر صاحب دبدبه و کبکبه شد که مردم به او «شاه سیاه» میگفتند بهخاطر آنکه سیاه چهره بود.
پس در اختلافاتش با مجلس درصدد تکفیر عدهای از جمله تقیزاده لیدر تبریز برآمد. این بود که مجلسیان فهمیدند از چاله درآمدهاند به چاه افتادهاند. از گیر استبداد محمدعلی شاه بیرون نیامدهاند دارند گرفتار استبداد جدیدی می شوند.
فرقه اجتماعیون ـ عامیون در پی چاره برآمد و به اشاره حیدرخان عمواوغلی بهبهانی ترور شد.
هواداران بهبهانی درصدد تلافی برآمدند و خواهرزاده تقیزاده و یک مجاهد دیگر ترور شدند.
این بخش باید در بستر خودش بررسی شود و ربطی به خلع سلاح مجاهدین ندارد.
قوام در خراسان
«قوام چهل ساله در ۱۲۹۶/۱۱/۱۰ به فرمان مستوفی صدراعظم والی خراسان و سیستان شد.
قوام در خراسان به فساد مالی متهم شد.
مهدی فرخ با برشمردن سیاهه ای از اموال و دارایی قوام و مقایسه ثروت او در سالهای پیش و پس از والیگری در خراسان این فساد را تأیید میکند.
ابراهیم صفایی در مقابل دلیل دیگری را برای ثروت و اندوختههای او در خراسان عنوان کرد و آن اجاره کردن کلیه املاک مزروعی و مستغلات آستان قدس و عایدات از اصل «املاک خالصه» سرخس نام میبرد.
اما آنچه مسلم است او هنگام والیگری در خراسان ثروت زیادی اندوخت.
حکمران خراسان به معنای امکان دستیابی بر منابع ملی بیکران بود.
احمدشاه در زمستان ۱۲۹۷ تصمیم گرفت او را خلع کند که وثوقالدوله رئیسالوزرا برادرش مانع شد.
شهرت و نفوذش چنان بود که او را «خدای خراسان» و گاهاً نایبالسلطنه خراسان میخواندند.
گویی تقدیر بر آن بود که این بار نیز میرزا احمدخان قوام السلطنه در نمایشی که سرانجام با هست و نیست میهنش گره می خورد بازیگر اصلی باشد و با ایفای نقش تاریخی ایران را از ورطه سقوط برهاند.»
دزد سرگردنه یا ناجی ایران
«شواهدی در دست است که نشان میدهد مسکو پیرامون ایجاد رژیمی کمونیستی در ایران نه تنها خوشبین نبود بلکه خودرا موظف بدان نمی دانست.
قرارداد ۱۲۲۹ (فوریه ۱۹۲۱) که بین ایران و شوروی به امضا رسید سرنوشت حزب عدالت وجنبش جنگل را قربانی ملاحظات دیپلماتیک کرد…
تقدیر بر آن بود که این بار نیز قوام در نمایش که سرانجام با هست و نیست میهنش گره میخورد بازیگر اصلی باشد و با ایفای نقش تاریخی ایران را از ورطه سقوط برهاند.»
ـ قوام در ۱۰ بهمن ۱۲۹۶ والی خراسان و سیستان شد.
در آنجا به فساد مالی متهم شد.
مهدی فرخ و ابراهیم صفایی سیاهه ثروت او را آورده اند.
ـ آنچه مسلم است در هنگام والیگری در خراسان ثروت زیادی اندوخت حکمرانی در خراسان به معنای امکان دستیابی به منابع مالی بیکران بود.
او راخدای خراسان میگفتند.»
مغلطه و مغلطهگران
مغلطه چیست و مغلطهگر کیست. ابتدا ببینیم با چه صغرا و کبرایی یک دزد سرگردنه میشود ناجی میهن و آن هم میهنش.
به راستی قوام میهن داشت؟. میهن او کجا بود؟. جایی که زندگی میکرد؟
طبق اعتراف نویسنده همین کتاب، قوام یا در پاریس زندگی میکرد یا در ایران حکومت. به محض عزل شدن راهی پاریس میشد. آیا به این آدم میشود گفت ایرانی. آیا میتوان ایران را میهن او دانست؟
آیا آدمی که کشورش را لایق زیستن نمیداند. و تنها زمانی به ایران میآید که مصدر کاری باشد ایرانی است. نگاه کنیم به ۴ سال والیگری قوام در خراسان. طبق راویت خود شوکت خراسان را غارت کرده است آن هم در مدت ۴ سال.
دزد کیست و دزد سرگردنه کیست
شوکت در ابتدا میگوید قوام به فساد مالی متهم شد. خب در ذهن خواننده ایجاد شک میکند. چرا که بین متهم و مجرم فاصله است. حداقل از نظر حقوقی چنین است بعد سیاههای که مهدی فرخ میآورد نمیپذیرد. و به ابراهیم صفایی استناد میکند که قوام مستغلات آستان قدس را اجاره کرد و از این راه به ثروت کلانی رسید. این راه هر خری میداند که قرار نیست والی خراسان، آن هم اشرافزادهای مثل قوام که هم پیاله و هم پیک محمدعلی شاه و عینالدوله بوده است بیاید برود سرگردنه و مردم را لخت کند. او میآید از موقعیتاش سوءاستفاده میکند و تحت عنوان اجاره مستغلات آستان قدس، خراسان را غارت میکند. این کلاه شرعی درست کردن و ثروت یک ملتی را به تاراج بردن و هزار دست لباس و با هزار کراوات و زندگی در پاریس چه معنایی میدهد.
اگر قوام دزد سرگردنه نیست. پس در مدت ۴ سال حقوق او چه میزان بوده است چگونه او را خدای خراسان و نایبالسلطنه خراسان لقب میدهند.
آش آن قدر شور میشود که احمدشاه تصمیم میگیرد دست این دزدسرگردنه را از خراسان کوتاه کند. که دزد دیگری به نام وثوقالسلطنه، برادر این راهزن، در مقام صدراعظمی اجازه نمیدهد.
کمی جلوتر برویم شوکت میگوید بلشویکها تصمیم نداشتند در ایران انقلاب کمونیستی بکنند. پس انقلاب گیلان و حزب عدالت را فدای منافع حقیر خود کردند. از این خبر که به راستی نیز چنین بوده است چگونه میتوان این حکم را استنتاج کرد که تقدیر این رسالت تاریخی را به دوش قوام گذاشت تا بار دیگر هست و نیست میهنش را نجات دهد.
به راستی تا چه میزان میتوان با خاک پاشیدن در چشم حقیقت مغلطه پشت مغلطه به خورد تاریخ داد.
قرار نبوده است اتفاقی بیفتد. انقلابی در جریان بوده است به نام انقلاب گیلان که اگر پا میگرفت سرنوشت تاریخی این ملت عوض میشد. هست و نیست این کشور برخلاف نظر شوکت نه تنها به باد نمیرفت که حفظ میشد.
آن وقت چند خائن روس و چند خائن ایرانی مثل رضاخان و قوام این انقلاب را نابود کردند و آن وقت موجودی به نام حمید شوکت برای آن کف میزند.
تقدیر چیست
تقدیر معنایی بسیار دارد یکی از آنها قضا و فرمان خدا است. نصیب و قسمت و سرنوشت که خداوند برای بندگان خود معین فرموده است.
آیا قوام با آن جوانی پرآوازهاش در تبریز و بابا باغی با حضرات در سنین میان سالی جزء اولیاء الله شده است. اگرنه چنین است که به راستی چنین نیست. پس این تقدیر را چه کسی بر گردن او انداخته است. که «هست و نیست میهنش را» او باید نجات دهد.
اگر شوکت میگفت، سفارت امریکا و یا انگلیس این تقدیر را برای او تعیین کرده بود پذیرفتنیتر بود تا پای نیرویی قادر برای دزد سرگردنهای به میان بیاید تا چیزی که اصل و اساس آن را قوام و دارودستهاش به باد دادهاند نجات دهد. کلمات و مفاهیم لقلقه زبان زبان بازهایی است که به دنبال مغلطه کردن مسائل تاریخاند.
انقلاب گیلان و نهضت دمکراتیک آذربایجان تلاش نافرجام مردمی بود که میخواستند کشور را از دست دزدان سرگردنهای چون قوام و رضاخان نجات دهند. موفق نشدند به خاطر آنکه نیروهای استعمارگردست دردست قوام و رضاخان داشتند. و خیانت روسها به خاطر منافع حقیرانهشان مزید بر علت بود. به راستی چگونه میشود میرزا کوچک خان و پیشهوری را خائن و مملک برباد داده دید ،کسانی که تمامی عمرشان را به خاطر بهروزی مردمشان مبارزه کردند و یک دزد سرگردنه را ناجی ایران دانست که نیرویی کور به نام سرنوشت مقدر کرده است ایران را نجات دهد.
قوام به خواب هم نمیدید روزی کسی این چنین از او به نیکی یاد کند. لای و لجن تاریخ با لای و لجن کتابت به جایی نمیرسد.
نگاه کنیم به صفحه ۸۶ همین کتاب و ببینم که هنگام دستگیری قوام بعد از کودتای سیدضیا اموال او چگونه سیاهه میشود.
۱- ظروف طلا
۲- ۱ میلیون برات روپیه هند که ۴۰۰ هزارتومان قیمت داشت.
۳- ۵۰ هزارتومان پول نقد
۴-۳۶ اسب قیمتی
قیام کلنل پسیان
نخست نگاه کنیم به روز شمار شوکت از حوادث:
«-۱۳ فروردین۱۳۰۰؛ دستور دستگیری قوام توسط سید ضیاء
-۴ خرداد ۱۳۰۰ سقوط سید ضیاء
-انگلستان ترجیح داد تابرای اجرای سیاست خود در ایران بار دیگر به اشرافیت روی آورد. انتصاب قوام به مقام ریاست وزرا بازتاب چنین انتخابی بود.
– ۹خرداد ۱۳۰۰ تلگراف قوام به خراسان، لغو حکومت نظامی و گماردن نجدالسلطنه به عنوان والی
– مخالفت کلنل پسیان
– کنارهگیری نجدالسلطنه
– انتخاب صمصام السلطنه به عنوان والی خراسان
ـ انگلستان مخالف هرسخت هر نوع شورش برعلیه دولت مرکزی بود چرا.؟
ـ کلنل تصمیم داشت کودتا کند.
– نورمن وزیر مختاربه انگلیس در شکایتاش به شاه گفت: «رئیسالوزرا به بازی دو گانهای دست زده است. او سفارت را به میانجیگری میخواند و همزمان قبایل را در حمله به نیروی ژاندارم تحریک میکند.قوام همین کلک را در مورد فرقه دموکرات بکار برد.
ـ بیانیه انتباهیه جمعیت ملیون خراسان شهریور ۱۳۰۰:« قوام در مدت دو سال دو کرور ثروت خراسان را به بانکهای خارجه فرستاد.»
ـ کلنل نماینده به مسکو برای گرفتن کمک فرستاد: «خطر انقلاب بلشویکی در خراسان و تجزیه کشور»
– مرگ نابهنگام کلنل طرح لنین را برای جمهوری شوروی خراسان نقش بر آب کرد.
ـ قوام با آگاهی از امکان بازگشت سیدضیا به قدرت با کمک کلنل و یا سقوط خراسان و خطرتجزیه کشور با تمام دور اندیشی و تدبیر سیاسی خود به مقابله با چنین واقعیتی می رفت.
ـ در شهریور ۱۳۰۰ طی ارسال تلگرامی به شوکت الملک اعظم او را به نبرد با کلنل فراخواند. ۲۹شهریور ۱۳۰۰ به دستور کلنل رابطه با تهران قطع شد.
-۱ مهر ۱۳۰۰ کلنل کشته شد.
ـ تقدیر چنین بود تا در وجدان تاریخی ما حقیقت بار دیگر با عیار افسانه محک زده شود.»
قوام و شهادت پسیان
مشکل کار
وقتی قرار باشد از دزد سرگردنهای که به قول اعلامیه جمعیت ملیون خراسان در شهریور ۱۳۰۰ «دو میلیون تومان ثروت خراسان را روانه بانکهای خارجی کرده است.» و در موقع دستگیری با۵۰ هزار تومان نقد نقره و ۴۰۰ هزار روپیه راهی بمبئی بوده است. قهرمان ملی ساخت و افسر وطنپرستی تجزیهطلب شود و مرگ او شانسی باشد تا ایران از تجزیه و فروپاشی دور ماند باید مغلطه کرد.
بلاشک باید آسمان را به ریسمان بافت تا دست قوام از خون پسیان شسته و حتی قابل تقدیر و سپاس باشد.
ببینیم این شعبدهبازی چگونه صورت میگیرد.
در اسفند۱۲۹۹ سیدضیا طباطبایی، ژورنالیست طرفدار انگلیس به همراهی رضاخان میرپنج، رئیس بریگاد قزوین به کمک ژنرال آیرونساید فرمانده ارتش انگلیس در خاورمیانه کودتا میکند.
علت کودتا هم مشکلات داخلی است هم طرح جهانی امپریالیسم انگلیس برای به محاصره درآوردن حکومت بلشویکی است.
پس حمیدشوکت از همان ابتدا دست بهکار میشود و در تحلیل کودتا نقش انگلیس را حذف میکند. و علت کودتا را زمینه داخلی میداند.
نقش انگلیس در این زمینه راز سربه مُهری مثل خیلی چیزهای دیگر نیست که شوکت از آن بیاطلاع باشد. کافی است به تاریخ مختصر احزاب سیاسی نوشته ملک الشعرای بهار مراجعه کند. تا کاندیداهای کودتا رابا نام و نشان نشان بشمارد.
کودتا جز علل داخلی، ارتباط مییافت به روی کار آمدن دولتی قدرتمند برای کامل کردن محاصره روسیه بلشویک و این در توان احمدشاه نبود.
اما ببینیم چگونه زیرکانه شوکت از دو سو، دو جبهه میگشاید تا قتل پسیان توسط قوام توجیه شود.
نخست از دستگیری قوام شروع میکند. که« او را با تفنگ زدهاند. دندان طلا و ساعت طلای او را دزدیدهاند به همسر قوام بی احترامی شده است و او را با حالت بدی به تهران فرستادهاند. اما او در عوض وقتی به قدرت رسید تلگرافی محبتآمیز به کلنل فرستاد اما کلنل لجاجت کرد.»
آیا به راستی چنین بود؟ این میشود پژوهش تاریخ.
اما یک گاف میدهد و آن اعتراض و شکایت وزیر مختار انگلیس نرومن است به احمد شاه، که قوام از یک سو او را برای مذاکره به نزد کلنل میفرستد و از سویی دیگر ایلات را برای جنگ با کلنل بسیج میکند.
قوام درست همین حقه را به پیشهوری زد و توانست روسها و حزب توده و فرقه دمکرات را فریب دهد. در همان حالی که لبخند میزد و با تلگراف به تبریزیان « فرزندان »خود خطاب میکردکه به حسن نیت او باور داشته باشند. دندانهایش را برای کشتار تیز میکرد.
جنبه دیگر اتهام تجزیهطلبی به پسیان است اتهامی عجیب و جدید که حتی قوام نیز به ذهنش خطور نمیکرد، حداکثر اتهام کلنل تمرد و تجاسر بود. اما چگونه این تجزیه میبایست صورت بگیرد.؟ با کمک سیدضیاء و لنین. ؟
معروف است که میگویند فرض محال، محال نیست.
فرض کنیم کلنل با کمک لنین به سوی تهران حرکت میکرد و با کمک سیدضیا قدرت را به دست میگرفت همان کاری که در اسفند ۱۲۹۹ انجام شد. به راستی رضاخان میرپنج در پاکدامنی و میهندوستی به شست پای پسیان هم میرسید.؟
فرض کنیم کلنل با کمک سیدضیا خراسان را به دست میگرفت آیا خراسان یک حکومت بلشویکی میشد. ؟چگونه؟ به رهبری سیدضیا یا کلنل؟.
سیدضیا که شناسنامهای روشن دارد. و پسیان هم یک میهنپرست دو آتشه بود. آیا کلنل خواهان یک حکومت بلشویکی بود آیا کلنل خواهان تجزیه بود.؟
ایران یک پارچه یعنی چه
تمامیت ارضی ایران یعنی چه؟ آیا اگر تمامی ثروت ایران در حلقوم قوام ریخته میشد که ریخته شد. بهتر بود یا خراسان مستقل با رهبری پسیان. آیا گیلان جمهوری به رهبری میرزا کوچک خان بهتر بود یا ایران یک پارچه ملک طلق آن دیکتاتوری سوادکوهی که در وقت فرار ۴۰۰۰۰سند منگولهدار داشت. این تمامیت در تمام طول این سالها به چه درد این مردم فلکزده خورده است. جز آنکه جیبهای گشاد حاکمان را پر کرده است. این شعار، شعار بورژوازی ایران است اما مسئله این جاست که این بورژوازی آن قدر بیوطن و دزد و غارتگر است که هزار بار جدا شدن شرافت دارد به زندگی در زیر پرچم بورژوازی اشغال گر ایران.
آخر چگونه میشود باور کرد قوام بابا باغی با کرورکرور پول دزدی در بانکهای خارجه خواهان تمامیت ایرانی باشد اما پسیان تجزیهطلب باشد.
توجیه قتل
پسیان با توطئه اشرافیت قاجار کشته میشود و بعد حمید شوکت بار دیگر از تقدیری صحبت میکند که «در وجدان تاریخی ما حقیقت بار دیگر با معیار افسانه رقم خورد.» معنی این کلمات معلق چیست معنای فارسی آن این است که قوام میهنپرست باید پسیان خائن را میکشت و حالا که کشته است ناز شستاش. آیا به راستی حقیقت تاریخ چنین است.
سلطه کمونیسم و تجزیه کشور
«به این ترتیب با اشغال گیلان و آذربایجان در فاصله دو جنگ جهانی و اقدامات دیپلماتیک ایران در واکنش به تجاوز شوروی… گویی تقدیر چنین بود که تاریخ با شباهتی شگفتانگیز تکرار شود.
بازیگران اصلی صحنه در هر دو دیدار تاریخی، اشراف و انقلابیون جان بر کف، دیپلماتهای کارکشته و کارگزاران دولتهای بیگانه بودند. در این کارزار از وثوقالدوله و فیروز تا کوچک خان از تقیزاده و تا سید جعفر پیشهوری از لنین و روتشتین تا استالین و مولوتف… نام قوام در این میانه اما از مقام و منزلتی ویژه برخودار است. مقام و منزلتی که در آمیزهای از دوراندیشی و تدبیر سیاسی، ایران را از سلطه کمونیسم و تجزیه کشور نجات داد.»
ص ۱۳۰، بر مسند وزارت
تقدیر و متا فیزیک شوکت
تقدیر چیست.؟
سرنوشتی کور که پیشاپیش رقم خورده است. و این رقم خوردن در حیطه کنش و واکنش آدمی نیست برمی گردد به نیرویی ماوراء روابط اجتماعی.
به راستی آیا قوام پیامبر بود.؟ اولیاءالله بود. ؟از اقطاب و برگزیدگان عالم بالا بود.؟
شوکت به صراحت حرفی نمیزند.
اگر محمدرضا شاه بود کار ما آسانتر بود چرا که او به کرات خود را برگزیده نیرویی ماوراءالطبیعی میدانست. برای خود رسالتی قائل بود که ربطی به ملت نداشت. به همین خاطر خود را پاسخگو به مجلس و مردم تا به آخر نمیدانست. اما قوام چه؟ با«بابا باغی محمدعلی میرزا» که نمیشود به عالم لاهوت سفر کرد. پس اگر چنین نیست چرا شوکت مدام از تقدیر سخن میگوید. و میخواهد به خواننده بقبولاند که قوام مأموریتی وراءزمینی داشت.
انقلاب گیلان
در انقلاب مشروطه، گیلان یکی از سه مرکز مهم انقلاب بود تهران، تبریز و گیلان. با شکست انقلاب در تحقق آرمانهایش، تبریز که خلع سلاح شده بود و رهبرانش در پارک سنگلج زخمی و خانهنشین شده بودند. تهران با آدمی مثل تقیزاده به سازش رسیده بود و به اصطلاح به مشروطهاش رسیده بود و یا چون حیدرخان به تبعید رفته بودند و تنها گیلان بود که هنوز برپا بود.
میرزاکوچگ خان قبل از آنکه بلشویکها به قدرت برسند به جنگل رفت و مخالفت خود را با حکومتهای وقت اعلام داشت.
و این انقلاب هیچ ربطی به انقلاب بلشویکی ۱۹۱۷ روسیه و آمدن ناوگان ارتش سرخ در سال۱۲۹۹به بندر انزلی نداشت.
ورود ارتش سرخ و اخراج انگلیسها از منطقه در به قدرت رسیدن و رادیکال شدن انقلاب گیلان بیتأثیر نبود. اما این بیانصافی است که این جنبش را یک جنبش تجزیهطلب بدانیم.
شوراها و اهداف انقلاب گیلان روشن بود. و دقیقاً از همین جا ضربه خورد. جناح چپ (حزب عدالت) شعار تقسیم زمین را میداد و جناح راست و میانه با تقسیم زمین مخالف بود. و مبارزه ضداستعماری را گرهگاه اصلی میدانست. آن انشعاب و کودتا به خاطر همین اختلاف بود.
روش روسها
روسها در صدد تجزیه گیلان نبودند. به راستی چگونه میشود میرزا و احساناله خان و خالو قربان و دکتر حشمت و رهبران حزب عدالت را تجزیهطلب دانست.
روسها موش خود را فرصتطلبانه در آش انقلاب انداختند و گفتند: «حاجی انا شریک» و وقتی آش را آلوده کردند رفتند سمت رضاخان و قوام و حکومت و گفتند آشی که برای ما نجوشد بگذار سر سگ توی آن بجوشد. و زیر پای انقلاب را کشیدند.
کجای عملکرد روسها حاکی از آن بود که میخواهند گیلان را تجزیه کنند. مگر میرزا و احساناله خان و بقیه مرده بودند که قوام ناجی کشوربشود.
اگر انقلاب گیلان شکست خورد. ربطی به درایت قوام نداشت. که مداح قوام او را بالاتر از میرزا و پیشهوری و لنین میگذارد.
انقلاب گیلان شکست خورد چون به آن خیانت شد. خود انقلاب نیز از ضعف های بیشمار رنج میبرد. اما نقش خائنین کمتأثیر هم نبود. از روتشتین منشویک گرفته تا قوام و بقیه.
فرجام کار
اما چرا شوکت نمیآید از فرجام کار شروع کند و به نقطه آغازین برسد. نتیجه درایت قوام، به زعم شوکت چه بود سربریده کوچک خان بود بر سینی طلای رضاخان تا او شاه شاهان بشود، قوام به خارجه سفر کند و پوست از گرده مردم در ۲۰سال دیکتاتوری کنده شود.
اما اگر انقلاب گیلان پا می گرفت مگر جز این بود که آماج میرزا و حیدرخان و احساناله خان تهران بود.
مگر هر سه آنها شهید این راه نبودند. جدا از آنکه حیدرخان در روستای آلیان به دست خودی ها سربریده شد. و کوچک خان طعمه برفها شد و احسان اله خان در تصفیههای استالین به جوخه تیرباران سپرده شد.
چماق تجزیه
صد سال است که دارند مردم را از تجزیه میترسانند. و هر حرکت آزادیخواهانهای را با مارک تجزیهطلبی سرکوب میکنند. مگر بورژازی تمامیتخواه چه گلی به سر این مردم زد که تجزیهطلبان نمیزدند. شوکت از کجا میداند که اگر گیلان تجزیه میشد سرنوشت این مرز و بوم رنگ دیگری نمیگرفت.
به قول اهل منطق فرض محال که محال نیست. وگرنه تمام گفتهها و نوشتههای صدر تا ذیل انقلاب گیلان از جناح راست تا چپ آن باقی است. مو به مو موجود است. کجا و کی صحبت از تجزیه گیلان به میان آمدو حتی روسها کدام اقدامشان در جهت تجزیه گیلان بود.
مشکل شوکت در آن است که صدور انقلاب و آن هیجانات اولیه بلشویکها را جدی میگیرد. بلشویکها خیلی زود به پراگماتیسم دچار شدند. و چسبیدند به کلاه پوسیده تزاری تا باد کلاه خود آنها را با خود نبرد.
——————————————————————————————————
۱- برای مطالعه بیشتر در مورد تاریخ مشروطه
– احمد کسروی؛تاریخ مشروطه
– ناظم الاسلام کرمانی؛تاریخ بیداری ایرانیان
– مهرداد بهار ؛تاریخ مشروطیت ایران
– مهدی ملک زاده؛تاریخ انقلاب مشروطیت ایران
– یادداشت های حیدر خان عمو اغلی؛مجله یادگار
– احمد قاسمی ؛تاریخ مشروطه
۲- برای مطالعه بیشتر در مورد انقلاب گیلان
– مصطفی شعاعیان؛جنبش جنگل و شوروی
– خسرو شاکری؛ میلاد زخم
– ابراهیم فخرایی؛سردار جنگل
۳- برای مطالعه بیشتر در مورد کودتای ۱۲۹۹
– ملک الشعرای بهار؛تاریخ مختصراحزاب سیاسی ایران
– آویتس سلطانزاده؛کتاب چهارم اسناد جنبش کارگری و کمونیستی خسرو شاکری
– گذشته چراغ راه آینده
۴- برای مطالعه بیشتردر مورد ترور بهبهانی
– تاریخ مشروطه کسروی
– تاریخ مشروطه بهار
– مقاله علی و محمد تربیت مجاهدان صدر مشروطه ؛محمود طوقی ؛پژواک ایران