مصطفی شعاعیان
فصل هشتم؛ ضمائم
قسمت نخست
محمود طوقی
وحید افراخته تفاله اى بى مقدار
وحید افراخته
چه خوب بود خسرو شاکرى، بازجویى افراخته را به کتاب هشت نامه شعاعیان ضمیمه نمى کرد. وجاهت نامه ها بالاتر از آن است که بازجویى هاى افراخته چیزى به کتاب اضافه کند. اضافه نکرد هیچ، چون آشغالى روى میز تمیز، ظاهر آراسته میز را آشفته کرد. شاکرى کتاب را خوب تمام نکرد.
وحید افراخته که بود.
رحمان معروف به وحید، افراخته در سال ۱۳۲۹ در تهران به دنیا آمد در سال ۱۳۴۸ به سازمان مجاهدین پیوست. در سال ۱۳۵۱ در ترور ناموفق شعبان بى مخ شرکت داشت.
افراخته به سرعت به یکى از کادرهاى اصلى مجاهدین تبدیل شد. در سال ۱۳۵۳ با منیژه بوستان، ناظم دبستان رفاه ازدواج کرد و در سال ۱۳۵۴ به عضویت مرکزیت سازمان درآمد. افراخته در ترور دو سرهنگ امریکایى (سرهنگ شیفر و هاوکنیز) در سال ۱۳۵۲ فرمانده عملیات بود.
او مرداد ۱۳۵۴ دستگیر شد. و بعد از دستگیرى على رغم عملیات درخشان نظامى اش ناگهان فرو ریخت و به خدمت ساواک درآمد. و ضربات بدى به مجاهدین زد. دامنه خیانت او گریبان چریک ها را هم را گرفت. گفته می شود در اسنادى که از خانه چریک ها بهدست افتاده بود رمز آنها را گشود. و دو تلفن حساس مربوط به خانه هاى مرکزیت به دست ساواک افتاد و ضربات مهلک بهار و تابستان ۱۳۵۵ از همین جا آغاز شد.
افراخته على رغم تمامى همکارى هاى ارزشمندش براى ساواک با فشار امریکایى ها در بهمن ۱۳۵۴ اعدام شد. [۱]
نکاتى پیرامون تک نویسى افراخته
افراخته در همکارى خود با ساواک: در مورد شعاعیان هم یک تک نویسى دارد که لازم است به نکاتى از آن پاسخ داده شود چرا که با حقیقت همخوانى ندارد:
۱- شعاعیان عضو سازمان جوانان حزب توده نبود.
۲- نثر شعاعیان ربطى به «ادا و اطوارهاى روشنفکرى و اظهار فضل تئوریک» نداشت شعاعیان خود به تفصیل در مورد نثر خود توضیح داده است.
۳- در مورد ضعف او در کارهاى عملى باید گفت، شعاعیان موفق شد دو سازمان را تشکیل بدهد.
۴- شعاعیان «مسائل را کاملاً اکونومیستى مى دید» یعنى چه. اکونومیست محدود کردن مبارزات طبقه کارگر به مبارزات صرف اقتصادى ست.
شعاعیان بر این باور بود که عملیات مسلحانه باید حول مسائلى باشد که براى مردم ملموس است. و با نان و آب مردم سروکار دارد. و اکونومیسم چیز دیگرى است.
۵- «او قدرت مسلط را در ایران انگلیس مى داند.» مربوط است به گروه مارکسیست ها، و شعاعیان در سال هاى بعد این گونه نمى اندیشید.
۶- مرضیه اسکویى همسر شعاعیان نبود. گفته مى شود که اختلاف بعدى اسکویى با شعاعیان ریشه در رابطه عاطفى سال هاى قبل داشته است. [۲] و این گفته ها را باید در حد شایعات تنها شنید و سندیت ندارد.
۷- چریک ها «مصطفى را چون تفاله اى بى فایده از گروه بیرون» انداختند. شعاعیان خود پیشاپیش با چریک ها قطع رابطه کرده بود. اختلاف ایدئولوژیک مطرح بود. آن هم در حادترین شکل خود.
۸- «مصطفى چریک ها را با دلى پرکینه» ترک نکرد. نامه هاى دوستانه و پر از مهر شعاعیان مؤید بزرگى شعاعیان و مبرى بودن آن از این قهر و آشتى هاى تنگ نظرانه خرده بورژوایى بود او آخرین نامه اش را با عنوان «دوست» به چریک ها به پایان مى برد.
۹- «فدایى ها ممکن است او را ترور کنند». بیشتر براى خوشامد ساواک گفته شده است بعدها ساواک تلاش کرد به نوعى این حرف لق را در دهان دیگران بگذارد امروز نیز لقلقه دهان کسانى نیز هست که به جاى خود توضیح داده خواهد شد.
۱۰- «فدایى ها با زرنگى تمام و مصطفى با سادگى مطلق وارد یک معامله» [۳] نشدند. معامله اى در کار نبود. حکایت فدا کردن جان براى رهایى یک ملت بود. اگر آنان چون افراخته؛ در دوران توابی اش؛ تمامى این داستان را یک معامله مى دیدند که آن مرگ هاى با عزت را انتخاب نمى کردند. شعاعیان به جاى خوردن سیانور وردست ساواکى ها مى نشست (مثل افراخته با خون دیگران آقایى مى کرد. از مرگ پر افتخار اشرف چیزى نمى گویم و فقط بسنده مى کنم به مرگ على اکبر جعفرى مسئول شاخه مشهد که مدتى نیز با شعاعیان همنفس بود.
جعفرى در مأموریتى به سوى مشهد از شدت خستگى تصادف کرد و به سختى مجروح شد. و از آنجا که رفتن او به بیمارستان مى توانست باعث دستگیرى او شود. و دستگیرى او نیز منجر به دستگیرى دیگران مى شد. به هم تیم خود دستور داد تیر خلاصى او را بزند. و او زد. این گونه زیستن و آن گونه مردن، راهى به معامله ندارد.
در وحدت شعاعیان با چریکها به تفصیل سخن رانده ام. هیچ زرنگى و سادگى در کار نبود. این توهینى است به هر دو سوى این رابطه.
هسته هاى مثبت یک بحث اصولى
به جرأت مى توان گفت که دیالوگ بین مؤمنى و شعاعیان، به عنوان دو عضو، چریکهاى فدایى خلق، براى یک جنبش چریکى که هر لحظه در خطر محاصره، دستگیرى و کشته شدن بودند، کارى بس بزرگ بود. به دیگر جنبش هاى چریکى درامریکاى لاتین و آسیا و افریقا آنرا تسرى نمى دهیم چون اطلاع ما از آنها اندک است. براى ما کارى بزرگ بود. بگذریم، از اینکه کسانى مى خواهند با «قلوه کن کردن [۴] » بخش هایى از این دیالوگ پیراهن عثمان درست کنند که چریک ها استالینیست بودند، مى خواستند شعاعیان را ایزوله کنند [۵] و خوشمزه تر آنکه دیگرى مدعى مى شود که مى خواستند او را ترور کنند و حتى گم شدن مهندس صدرى، دوست شعاعیان در همین راستا بوده است. [۶]
اما باید قضایا را در متن تاریخى خود بررسى کرد. مؤمنى و شعاعیان، حمید اشرف و على اکبر جعفرى، مشتى روشنفکر شکم سیر لمیده در کنار بخارى هاى ساخت امریکا و انگلیس نبودند. چریک هایى بودند که روزانه یک وعده غذا مى خوردند. با لباس کامل مى خوابیدند و با لباس کامل بیدار مى شدند. کلتشان از کمر و سیانورشان از دهان خارج نمى شد.
جوانانى بودند در دهه دوم و سوم عمر با اندوخته هاى کم و بضاعت ناچیز در تئورى. اما با این همه وقتى فرصت به کف مى آمد مى نشستند و با این ظرافت و دقت بحث مى کردند.
مؤمنى چون جراحى زبردست «انقلاب» را تشریح مى کند. از متدولوژى شروع مى کند و به شیوه استدلال شعاعیان مى رسد. و از آنجا متن را حلاجى مى کنند و سعى مى کند نشان دهد سرچشمه هاى متن کجاست. مهم نیست که در این دیالوگ چقدر حق با اوست و چقدر حق با شعاعیان است. مهم نیست که در این نبرد سامورایى ها چه کسى پیروز از این آوردگاه بیرون مى آید. مهم نیست که در بعضى از بزنگاه ها رگ هاى گردن دو طرف پرخون مى شود و به هم مشت و لگد نشان مى دهند. مهم آن است که وقتى مؤمنى خرده مى گیرد و شعاعیان مى بیند درست گفته است مى پذیرد و سپاسگذار هم مى شود.
«بایستى آشکارا اعتراف کنم که نسبت به تحلیل تاریخى قضیه (ارتجاعى بودن حرکت موسى، خرده اى که مؤمنى مى گیرد) آگاهى نداشتم. انتقاد به من وارد است. مى پذیرم و سپاسگزارم». [۷]
و نمونه اى دیگر:
«مسئله انگلس را به عنوان انتقاد مى پذیرم.» پیرى و دورى سرمارکس نادرست است: به هر رو بدین سان سخن نگفتن بهتر است. من آشکارا آنرا بمانند انتقادى بر خود مى پذیرم و آشکارا خود را تصحیح مى کنم» [۸]
این هسته هاى مثبت را باید دید. چه اشرف و چه مؤمنى و جعفرى مى توانستند با تکیه بر شرایط خطیر جنبش و فشار وحشتناک ساواک، بحث روى «انقلاب» را موکول کنند به زمانى دیگر و خود را خلاص مى کنند. زمانى که دیگر نه مؤمنى بود و نه شعاعیان و جعفرى (هر سه در سال ۱۳۵۴ شهید شدند) و نه حتى اشرف (در سال ۱۳۵۵ شهید شد).
این کار بى سابقه در جنبش فدایى نبود.
در سال ۱۳۴۴ که سازمان پیشتاز تضمین در حال شکل گیرى بود. بین ۳ محفل جزنى، ظریفى و سورکى نسبت به اختلافات چین و شوروى دو دیدگاه وجود داشت. جزنى و ظریفى على رغم انتقاداتشان به شوروى، طرف شوروى را گرفته بودند. و سورکى بیشتر چینى بود. جزنى به روشنى اعلام کرد مسئله امروز جنبش یافتن راهى براى شکستن بن بست سیاسى است. حل اختلافات جنبش جهانى کمونیستى وظیفه مبرم امروز ما نیست طرح این مسئله باعث اختلاف و انشعاب در گروه خواهد شد. پس باید پرونده این بحث را ببندیم تا زمانى که مسئله روابط خارجى ما وظیفه مبرم جنبش شود.
اما حمید اشرف با آن امکانات اندک، گروهى را مأمور کار روى «انقلاب» کرد بحث هاى اولیه در ضربات پلیس از بین رفت. بار دیگر مؤمنى مأموریت یافت تا کار را ادامه دهد. جوابیه مؤمنى چند بار حک و اصلاح شد تا با دیدگاه رهبرى سازمان نزدیک شود با این حال رهبرى چریک ها لحن برخورد را نپسندید و این را به شعاعیان منتقل کرد بدون شک اگر مؤمنى زنده مى ماند بر بسیارى از نظریات خود خط بطلان مى کشید. این توان در او بود. آنگونه که اگر شعاعیان زنده مى ماند، مسائل را به گونه اى متفاوت مى دید.
میراث شعاعیان
اگر شعاعیان تنها همین هشت نامه را به چریک ها نوشته بود دیگر هیچ کارى نکرده بود. دین خود را به جنبش چپ ادا کرده بود.
شعاعیان وقتى به گروه مارکسیست ها مى رسد مى گوید: «براى اولین بار حزب توده با شمشیر مارکسیسم تشریح شد. و اشاره اش به نقدیست که این گروه بر حزب توده مى نویسد. حرف پرتى نمى زند. او نه تنها درک درستى از حزب توده داشت بلکه درک درست ترى از تفکر توده اى داشت. «چون پیامبرى رگه هاى ویرانگر» توده ایسم را درچریک ها دید و هشدار داد.
این هشدار ناشنیده ماند. و بر بستر آن رگه هاى مرگبار، هیولاى اپورتونیسم رشد کرد و بزرگترین سازمان چپ را خوراک ماران ازرق چشم کرد.
میراث شعاعیان فاصله گرفتن از شوروى و حزب توده و سازماندهى یک چپ ملى و انقلابى بود، چپى که در پى استقرار جامعه سوسیالیستى بود. و هواخواه انترناسیونالیستى واقعى بود. میراث شعاعیان چنین سازمانى و چنین سوسیالیسمى بود.
یک سنت حسنه
وقتى شعاعیان به شهادت رسید شانزدهم بهمن ۱۳۵۴ حمید مؤمنى زنده بود. او نیز نُه روز بعد به شهادت رسید (بیست و پنجم بهمن ۱۳۵۴) حمید اشرف هم زنده بود. اما على اکبر جعفرى در اردیبهشت ۱۳۵۴ در تصادفى زخمى و براى اینکه به دست ساواک نیفتد به هم تیمى اش دستور تیر خلاص خود را داده بود.
باید سازمان فدایى اطلاعیه اى مى داد و شهادت او را گرامى مى داشت. و اعلام مى کردند که از نظر آن ها على رغم جدایى شعاعیان از سازمان، آن ها او را همچنان چریک فدایى مى دانند.
اختلاف نظرى با او، اختلافى درون جنبش انقلابى بود. و این نافى عشق او بهجنبش، به پیکار به توده و طبقه نبود. به همین خاطر سازمان چریک ها خاطر او را به عنوان یک رفیق گرامى مى دارد. و همان گونه که او مى خواست، کتاب انقلاب را با آرم سازمان منتشر مى کنیم.
اما دریغ درد که این اطلاعیه نوشته نشد. نُه روز بعد مؤمنى به شهادت رسید. و چند ماه بعد حمید اشرف. و چریک ها با سکوت از کنار جنازه او گذشتند.
مجاهدین هم که شعاعیان به نوعى با آنها همبسته و دلبسته بود چیزى نگفت. و این سنت حسنه بر جاى نماند که هر کس قلبش براى بهروزى توده و طبقه مى تپد از قبیله ماست. اگرچه در اندیشه و یا به تشکیلات با ما یکى نباشد.
پس از شهادت
حال آن که آنچه در رفیق نادر به ویژه ارجمند و ستودنى است مرگ او نیست، زندگى اوست. چنان زندگى تابناکى که او را به چنان مرگ آموزنده اى کشاند.
موضوع فداکارى و پایمردى و شهادت نه همه قضیه است و نه بخش پراهمیت آن. آنچه بیشترین اهمیت را دارد زندگى عینى، شرافت منطقى دورى از تنگ نظرى و خودخواهى و پاکیزه گى از ارتجاع رنگارنگ است که یک رنگ آن نیز همانا چسبیدن خشک مغزانه به گذشته اى است که زندگى نوین مرگ آن را بشارت داده است.»
شعاعیان
شعاعیان این سخنان را در مورد رفیق نادر شایگان مى نویسد در فراز «پس از پایان» که بخش پایانى پولمیک تاریخى او با حمید مؤمنى است که بیشتر خطابه اى است براى خود او یا خطابه اى پس از شهادت.
شعاعیان تا بهمن ۱۳۵۴ مخفى و متوارى بود. از سوى ساواک عنصرى شناخته شده و خطرناک بود در دفترچه گشت هاى کمیته مشترک در زیر عکس مردانه او نوشته شده بود مسلح و بسیار خطرناک.
مدتى بود که از چریک ها جدا شده بود و در زیر پوشش امنیتى سازمان مجاهدین بود. بر ما به درستى معلوم نیست که او از خانه تیمى اش به چه منظورى بیرون آمده بود. اما آنچه مسلم است او مشغول سازماندهى مجدد براى جبهه اى بود که به آن باور داشت. و این بیرون آمدن از پایگاه بى منظور و مقصد نبوده است. درگیر مى شود. گلوله مى خورد و در بین راه که جسد نیمه جان او را به ساواک مى بردند با خوردن سیانور بهزندگى خود پایان مى دهد. بهزاد نبوى از هم گروه هاى سابق اش را که زندانى بود براى شناسایى او مى برند. نبوى مى گوید: او بسیار تغییر کرده بود.
در مورد شهادت او دو روایت است.
۱- روایت اول: پاسبانى به نام یونسى به او مشکوک مى شود. به شعاعیان ایست مى دهد. شعاعیان خودش را به آن سوى خیابان مى رساند. اما قبل از آنکه موفق شود از خود دفاع کند، هدف گلوله های پاسبان یونسی قرار مى گیرد.
۲- روایت دوم: شعاعیان شناسایى شده بود در محاصره ساواک قرار مى گیرد و در تیراندازى ساواک زخمى و اسیر مى شود.
روایت اول، روایت قانع کننده اى نیست یک پاسبان آنقدر حضور ذهن و آمادگى ندارد که به محض ایست دادن به شعاعیان، دست به سلاح ببرد و بدون اندک تردیدى او را گلوله بزند. اینکار در حیطه وظایف او نبود. مگر آن که او با جرم آشکارى روبه رو مى شد مثل سرقت مسلحانه و یا ترور.
دلیل براى مشکوک شدن به آدم موجهى که در حال رفتن به سرکار خود است آنقدر حاد و عاجل نبود که بدون لحظه اى درنگ سلاح بکشد و شعاعیان را هدف قرار دهد.
روایت دوم، به هرروى، معقول تر است. اما آنچه او خود در مورد نادر شایگان مى گوید، آنچه مهم است، مرگ او نیست، زندگى اوست.
قدرت شعاعیان در ذهن وقّاد و جستجوگر او بود. وگرنه چریک بزرگى چون حمید اشرف که سیزده بار توانست از محاصره ساواک بگریزد و تنها چریکى بود که در زمان حیاتش، لقب «رفیق کبیر» گرفت. بالاخره هدف قرار گرفت. و به شهادت رسید. جز این سرنوشت دیگرى براى او و دیگران متصور نبود. دیر و زود داشت، به قول عوام، اما سوخت و سوز نداشت. خلاصه در یکى از آن روزهاى هیچ مگوى، قرارى لو مى رفت و شعاعیان در محاصره به شهادت مى رسید.
پس از شهادت
ایکاش مى توانستم
بر شانه هاى خویش بنشانم این خلق بى شمار را
گرد حباب خاک بگردانم
تا با دو چشم خویش ببینند
که خورشیدشان کجاست
و باورم کنند
ایکاش!
احمد شاملو، با چشمها
وقتى میرزا رضاى کرمانى، آن مرد غیرتمند در شاه عبدالعظیم، نامرد استبداد را با رولور خویش فرش زمین کرد، دستگیر و به زندان برده شد.
در سند باقى مانده از نخستین بازجویى او چنین مى خوانیم؛ با گزارش رئیس نظمیه از میرزا رضاى کرمانى، ضارب شاه شهید، بدون استفاده از داغ و درفش، که معلوم است استفاده از داغ و درفش در تاریخ استبدادى ما سنتى دیرینه داشته است.
مستنطق از میرزا رضا مى پرسد؛ چرا شاه را شهید کردى و میرزا بعد از شرح مبسوطى از نابسامانى هاى مملکت از ظلم ظل السلطان، برادر شاه مى گوید که بر او رفته است. و وقتى مستنطق به او مى گوید: «مرتیکه پدرسوخته ظل السلطان به تو ظلم کرد چرا او را نکشتى. شاه را کشتى و یک ملت را یتیم کردى» میرزا مى گوید: براى آنکه در زیر این شجره خبیثه این روباه ها و شغال ها و کژدم ها لانه کرده بودند باید این درخت ظلم قطع مى شد تا ملت نجات مى یافت. و مستنطق مى گوید: «اگر ما ترا از زیر دست و پاى همین ملت نجات نداده بودیم که ترا تیکه تیکه کرده بودند به گوشهایت نگاه کن یکى از گوشهایت را همین ملت کند همین ملتى که تو مى خواستى نجات بدهى.» میرزا مى گوید: اینهم یکى از بدبختى هاى ماست. [۹]
از آن روزگار به بعد، این یکى از دردهاى ما بوده است. که یک پاسبان بدبخت، جدا از آنکه خود از یک ارگان ضدخلقى است، جزء پایین ترین اقشار جامعه به حساب مى آید و اگر وضعش از کارگران و رنجبران شهر و روستا بدتر نباشد بهتر هم نیست، در حالى که مى توانست سر خود را به طرف دیگر بگرداند. اسلحه خود را به کندى بکشد و یا اگر کشید و مجبور بود، به اشتباه شلیک کند، یک راست بزند به قلب مردى که براى بهروزى شخص او، از جان و مال و هستى خود گذشته است و او را تحویل ساواک بدهد.
این درد که ریشه در جهالت تاریخى اقشار پایین جامعه دارد نه یک اتفاق نادر که یک جریان قوى بوده است. در سال ۱۳۴۹ چریک هاى سیاهکل در محاصره ارتش، خسته و زخمى، توسط روستاییان محل دستگیر شدند.
توده و طبقه اى که پیشاهنگ، ناجى، غمخوار و معلم خود را نمى شناسد. واین دریغ بسیار هست.
———————————————————
[۱]. سازمان مجاهدین، پیدایش تافرجام
[۲]. وهابزاده: مقدمه کتاب ۸ نامه
[۳]. تمام آنچه در بین گیومه ها آمده است مربوط به بازجویى هاى افراخته در ساواک است.
[۴]. اصطلاحى است از شعاعیان
[۵]. ماهرویان، بخارا سال ۶
[۶]. خسرو شاکرى، ۱۰ نامه به چریکها
[۷]. شعاعیان پاسخ به مؤمنى
[۸]. شعاعیان پاسخ به مؤمنى
[۹]. سند بازجویى میرزارضاى کرمانى، نقل به معنا