«ده پرنده»


 

محمود طوقی

ده پرنده

پرنده اول
بر تپه ای که نامش را نمی دانم؛
شاید هم بدانم از گفتن آن معذورم
نُه پرنده کوچک هر غروب می خوانند
می خوانند و اورادی غریب را در گوش دره های خاموش تحریر می کنند

برتپه ای کوچک
در همین نزدیکی
پرندگان بسیاری در غروب های پائیز اورادی غریب می خوانند
ونام نُه قدیس را
درگوش سنگی کوه ها تحریر می کنند
نام آن تپه را همه شما می دانید.

پرنده دوم
همیشه پرنده ای هست
که آواز شبانه اش ترجمان تنهایی آدمی باشد

همیشه سایه ای هست
که در خم کوچه ای در انتظار رهگذری تنها باشد

پیراهن تو در باد تکان می خورد

نگاه کن!
ستارگان بسیاری به منظومه های خاموش باز می گردند
واین یعنی تعبیر رویاهای تو

همیشه کسی هست
تا شعر های نانوشته ترا
از لبان مردم کوچه و بازار جمع کند
و به دُرناهای خاموش ببخشد
تونیستی
اما همیشه کسی هست
تا پیراهن ترا در باد تکان دهد

پرنده سوم
نامت را از یاد برده اند
اما پیراهن تو
در پشت میزهای مذاکره دست به دست می گردد

تا رویاهای تو
ما هزاره ای فاصله داریم
تنها صدایی مبهم
ما را برفتن دعوت می کند

راستی چندم خرداد بود
که بر پیشانی باغ آینه
شهابی از تاریکی شلیک شد

ما از غیبت تو
به اندازه هزاره ای فاصله گرفته ایم
باور نمی کنی
نام ترا از یاد برده اند
تنها پیراهن توست که دست بدست می گرددد

پرنده چهارم
بیست سال می گذرد
اما در هر بهار
باد کلمات را از لبان تو
به باغ های آینه می بخشد

چه معجزه غریبی!
رویاها هرشب از لبان خاموش تو بر می خیزند
و کلمات شورشی
جهان خفته را در باد های بی قرار بیقرارتر می کند
این بار که ستاره دنباله داری از فراز خانه ما گذر کند
پیش از آن که مادرم بگوید: ای امید همه بی پناهان
من پیراهن ترا
به کجاوه ماه می آویزم
تا به تو باز پس دهد

بیست سال می گذرد
و مادران نام ترا
چون قدیسی در گوش کودکان به نجوا واگو می کنند

پرنده پنجم
«شهاب»های بسیاری
از پنجره خانه تو می گذرند
و واژه های شورش و عصیان
بر فراز دخمه ها می گردد

از بغداد صدای اناالحق می آید
و در همین نزدیکی
پیامبران بسیار بار گناهان رمه ها را بر دوش می کشند

پرندگانی بسیار به خانه باز می گردند
و رفتگران خیابان های متروک را
از وعظ و خطابه پاک می کنند
پیراهن تو
دست به دست می گردد
و زخم های کهنه یکایک شفا می یابند

دور نیست که ردای تو
پرچم شورش و عصیان باشد
دور نیست که نام تو
شعار برادران گرسنه ات باشد
دور نیست که تو از بستر مرگ برخیزی
و برشانه های بزرگ شهر
قلعه دیوان را با خاک یک سان کنی
رویای منتشر تو
در رگ زمین می جوشد

پرنده ششم
بگذار از فردا برای تو بگویم
تو از جزایر مرجانی می آیی
و رویاهایت را با من قسمت می کنی
و من شعرم را با چایی تازه به تو تعارف می کنم
و می خواهم از کابوس های خود بگویم
و تو می گویی:
بگذریم
به امروز نگاه کن
کلمات دارند در کوچه می رقصند
خیابان دارد بیدار می شود
و ارواح تبعیدی
دارند یکایک به خانه هایشان باز می گردند

و من نشان روزی را از تو می گیرم
که ترا درمغاک ها گم کرده ام
و تو می گویی:
به آینه های خاموش نگاه کن
دیگر اجنه ها و شیاطین در کوچه های متروک رژه نمی روند
و دیگر هیچ واژه ای ممنوع نیست
و اشباح در پشت کلمات سرک نمی کشند
حالا بلند شو کمی قدم بزنیم
تا باغ رویاها
چند کوچه دیگر باقی است.

پرنده هفتم
می شنوید؟
از مهر آباد هنوز صدای زنده باد می آید
و رویاهای تکه تکه شده
در کوچه های اضطراب منتشر می شوند

من هرشب صدای زنده باد را می شنوم
من هرشب صدای انفجار را از خانه های متروک می بینم
من هر شب با دو چشم خویش
شهاب های بسیاری را بر فراز شهر دنبال می کنم
اما ناباوران پوزخند می زنند
و صدای گلوله و بوی عصیان را انکار می کنند

تنها تو می شنوی
تنها تو میدانی
مأوای ستاره گان دنباله دار کجاست
تنها تو از راز شب بوها خبر داری

بگذار این فصل بگذرد
بگذار این هزاره خاموش بسر آید
بگذار ستارگان روشن
در کوچه های بیداری صف در صف بپاخیزند
بگذار مهرآباد بر شانه های ده گلسرخ قد علم کند
بگذار این سال های شاعران خاموش
در گودال های آسمانی سرریز کنند
آنوقت ناباوران
فریاد زنده باد را از مهرآباد خواهند شنید
آن وقت بوی گلوله و عصیان کوچه ها را
با دو چشم ناباور خویش خواهند دید
آن وقت من و تو
باید سفر کنیم

پرنده هشتم
در گریه هایت گم می شوی
و بی هیچ بهانه ای
از تنهایی های روزهای نیامده سخن می گویی

وقتی که ما
عشق های مان را
در جزیره های دور به باد های هرزه می بخشیم
و تنها و نومید
در پشت درهای بسته سرک می کشیم
برای گریستن بهانه بسیار است

ما در همین حوالی رویاهای مان را از دست داده ایم
ما در همین نزدیکی جوانی خود را در سردابه ها و دهلیزها گم کرده ایم
ما در رژه ای طولانی از مرزها گذشتیم
تا فرزندان مان وطن شان را در خیابان های پُر از نئون گدایی کنند
برای همه این ها می توان گریست

وقتی که آدمی
رویاهایش را در سردابه ها جا می گذارد
از مرزهای خاکستری می گذرد
و وطنش را در قطاری خالی می یابد
بهانه برای گریستن بسیار است

پرنده نهم
گریزی نیست
این رهگذران خسته
بزودی نام مرا و ترا از یاد می برند

چه می توان کرد
سرنوشت من  و تو
در فصلی بسته رقم خورد؛
شمششیر های شکسته،
قلعه های فرو ریخته
و رویاهای تکه تکه شده
با این همه باید در مسیر باد نشست
تا این باد پائیزی
از شقیقه ها و رویاها بگذرد
بی شک در آن سوی این هزاره خاموش
در رویای زنی زیبا
گلی سرخ شکوفه می دهد
بی شک روزی رهگذران سرکش وعاصی
در کوچه های متروک رژه می روند
و نام من و ترا
در میان سردابه های خاموش می یابند

پرنده دهم
من هنوز در میدان راه آهن ایستاده ام

قطار های خالی از راه می رسند
و مسافران مضطرب
چمدان های تنهایی های شان را کول می کنند

بیست سال می گذرد
و من همچنان در لهیب روزها آب می شوم
و مدام می اندیشم
بزودی قطاری پُر از بیداری از راه می رسد
و تو با چمدانی پُر از ستاره و دریا
از راه می رسی

خب، چه می توان کرد
آدمی یعنی همین
امید های شیرین و انتظارهای بی پایان
قطارهای خالی و
مسافران پُراز تنهایی

با این همه من
هنوز در میدان راه آهن
آمدن ترا انتظار می کشم.