نامه هایی برای فصل های نیامده
نامه نوزدهم
محمود طوقی
۱
«در نامه های اخیر مواضع و عملکرد تعدادی از چهره های مطرح دوران انقلاب مشروطه و پس از آن یعنی عصر رضا خانی را به نقد کشیده ای از جمله داور تیمورتاش، مظفر فیروز فرمانفرما، فروغی و …… . نکته محوری هم که بر آن انگشت می گذاری این است که فی الواقع اینان حلقه اصلی کسانی هستند که دیکتاتور را بر مسند نشاندند و از قبل استقرار چنان سیستمی منتفع شدند و در نهایت هر یک وقتی تاریخ مصرفشان تمام شد بر کنار شده یا به هلاکت رسیدند و زیر آوار بنای خود ساخته مدفون شدند.
شبهه ای در این بحث نیست که بنای حکومت دیکتاتوری سیاسی در یک جامعه قائم به شخصی واحد نیست و مجموعه ای است که تحت رهبری یک نفر مدافع و تامین کننده منافع اقشار و طبقه ای خاص است. پرسش این است که:
۱- آیا در شرایط استقرار حکومت استبدادی هرگونه فعالیت و ایفای نقش و قبول مسئولیت تکنوکرات ها بی فایده است و هیچ دستاوردی برای کلیت جامعه ندارد و اینکه اقدامات و نقش آفرینی چنین افرادی فقط موجب تحکیم پایه های قدرت دیکتاتور می شود؟
این هم حرف درستی است که مشابه کارهایی که افراد فوق الذکر در یکی دو دهه تاریخ رضاخانی انجام دادند در یکی دو سده قبل در مغرب زمین به مورد اجرا گذاشته شده بود و به عبارتی این حضرات نمونه های اجرا شده در سایر بلاد را که در آن برهه زمانی برای جامعه ایران اجتناب ناپذیر می نمود کپی و به مورد اجرا گذاردند.
وفق مستندات شما منافع شخصی هم داشتند و فاسد هم بودند. بسیار خوب اگر فاسد نبودند که در سیستم استبدادی رضاخانی در مدارج بالا قرار نمی گرفتند. به هر حال اجرای آنچنان اقداماتی خواسته و نیاز آن روز جامعه بود و کسانی سالم یا فاسد آن را انجام دادند که در راستای مدرنیزاسیون جامعه بود و نه پیام آور مدرنیته برای این دیار.
البته شکی نیست که بهترین حالت این می بود که جامعه ما با در اختیار داشتن حکومتی دموکراتیک که پیگیر خواست ها و مطالبات مشروطه باشد مسیر یک توسعه متوازن را طی می کرد و همزمان در همه عرصه های اقتصادی اجتماعی فرهنگی و سیاسی متحول می شد که نشد.
نمونه دیگرش حضور همین تکنوکرات ها در گردندان چرخ ها ی حکومت پهلوی دوم است. مثلا عالیخانی که ۸ سال وزیر اقتصاد دهه ۴۰ آن حکومت بود که به گواهی اقتصاددانان درخشان ترین دوران اقتصاد ایران بوده است عالیخانی که کارش را از ساواک شروع کرد و بعد سکان رهبری اقتصاد را در دست گرفت. عالیخانی که خودش در آخرین مصاحبه های قبل از فوت به صراحت می گوید که استبداد سیاسی و خودرایی پهلوی دوم از مهم ترین عوامل در هم پاشیدن بساط آن رژیم بود زیرا به نظر ما اقتصاد دانان پس از افزایش درآمد نفت در دهه ۵۰ گوش نداد پول نفت را به جای ذخیره سازی و هزینه کردن در زیر ساخت ها در دست و بال اقشار متوسط برای مصرف بی رویه ریخت تورم زایی کرد و ……. و کشور را طی کمتر از یک دهه به چنان سرانجامی رساند.
۲- آیا عالیخانی و امثال او هم نمی بایست وارد عرصه کار اجرایی سیاسی می شدند.»
پرسش نخست و دوم در واقع ادامه یک پرسش اند.
شکی نیست که حضور افراد کار بلدی چون عالیخانی در اقتصاد دوران پهلوی دوم و داور در دوران پهلوی اول در کاهش بحران های برآمده از استبداد و عقب ماندگی ساختاری موثر بوده است و خواهد بود. و استبداد نافی حضور پررنگ ما در کاهش دردها و آلام هم میهنان مان نیست. این پرسش درستی است که امثال عالیخانی آیا باید وارد عرصه کار اجرایی بشوند یا نه.
گرانیگاه این بحث در آنجاست که از نقش محدود این افراد در ساز و کار یک نظام توتالیتر به ناجی بودن و پیشرو بودن این افراد برسیم و اینان را در رده ناجیان و خدمت گذاران صدیق ملت جا بدهیم. مگر جز این است که ما از حضور پررنگ دکتر مصدق بعنوان نخست وزیر پهلوی دوم به نیکی یاد می کنیم. اما باید دید برآیند نهایی اقدامات اصلاحی داور و تیمورتاش و آدم هایی مثل عالیخانی در یک نظام استبدادی چه بوده است. و پدر و پسر در پنجاه سال سلطنت شان با ما چه کرده اند و اکنون کجائیم. و چرا؟
در سال ۹۶ در پاسخ ناشری که مدعی بود ۲۵ سال کار فرهنگی کرده است و بخودش نمره قبولی می داد نوشتم: اگر شما ۲۵ سال کار فرهنگی کرده اید و بخود می بالید و منت بر سر جامعه فرهنگی دارید پس چرا ما این قدر خرد و خرابیم. و چرا این جائیم.؟*
فتح الفتوح آدم هایی مثل عالیخانی و داور چه بود.؟ اقتصاد پهلوی دوم علیرغم پول سرشار نفت و حضور آدم های کاربلدی مثل عالیخانی، سمیعی و فرمانفرما نتوانست یک شوک انبساطی حاصل از درآمد نفت و یک شوک انقباضی ارزان شدن نفت را تحمل کند و فرو پاشید و ما را بجایی رساند که اکنون اینجائیم.
حالا این آدم می گوید تقصیر شاه بود که بود اما دیگر مدام توی سر ما نزنید که این ها چه گلی بسر اقتصاد ما زده اند.
زنگ پایانی پهلوی دوم که زده شد اینان با کارنامه مردودی از در مدرسه بیرون آمدند. اقتصادی ویران و مدرنیته ای قلابی و ابتر که حاصلش را دیدیم. پس دیگر چه جای چون و چرا در مورد کارنامه این آدم ها.
در مورد عالی خانی یک نکته را بگویم و بگذرم. اشرف دهقانی در کتاب حماسه مقاومت اش که بعد از فرار از زندان نوشته است در مورد دستگیری خودش داستانی را می گوید که ربط مستقیمی به عالیخانی مورد بحث ما دارد.
عالیخانی درس خوانده علوم بین الملل و اقتصاد از فرانسه بود. در سال ۱۳۳۶ به استخدام ساواک در آمد. بعد از برکناری تیمسار بختیار از ریاست ساواک او نیز از ساواک بیرون آمد و به شرکت نفت و بعد به اتاق بازرگانی رفت. حدود ۸ سال هم تا سال ۱۳۴۸ وزیر اقتصاد بود از ۱۳۴۸ تا سال ۵۰ رئیس دانشگاه تهران بود که طبق روایت اشرف در حماسه مقاومت در سرکوب جنبش دانشجویی نقشی مشخص داشت بهمین خاطر در لیست برخورد چریک ها بود و در آن روز اشرف با برادرش بهروز دهقانی برای شناسایی او به اطراف دانشگاه رفته بود که شناسایی و دستگیر شد. **
*- افسانه بد هلدینگ فرهنگی: نشریه مد و مه سال ۹۶
**- حماسه مقاومت و مقاله ویکی پدیا و بهروز دهقانی؛ اشرف دهقانی
۲
اولین بار که به دماوند رفتیم با دانشجویان فنی در چهل و دو سال پیش بود.
تجهیزات کوهنوردی بسیار ساده و ابتدایی بود کفش و کوله از ارزانترین نوع بود کرایه قاطر برای حمل بار هم اصلا مرسوم نبود و همه بار شامل غذا و آب و کیسه خواب و چادرهای سنگین و لباس را باید به کول می کشیدیم.
در مصرف غذا هم باید امساک می کردیم. مرادمان از این سفر سخت و دشوار تنها کوهنوردی نبود نوعی ریاضت هم بود.
مسیری که اکنون در دو روز پیموده می شود همان روز اول به مدت چهارده ساعت می رفتیم.
در پناهگاه چند ساعتی استراحت می کردیم و چهار صبح دوباره مسیر شش ساعته به سمت قله را می رفتیم و در ادامه همه مسیر را از قله تا پلور پایین می آمدیم.
تفاوتی بین دختر و پسر با نماز و بی نماز هم در میان نبود.
دوران دوران غلبه عمل قهرمانی و ارزش های قهرمانی در اذهان بود.
چهره هایی مثل چه و فیدل و هوشی مین و جمیله بوپاشا و بیژن جزنی و حمید اشرف و مهدی رضایی و وارطان و روزبه چهره های آرمانی ما بود.
قهرمانان ورزشی و هنرمندان اگر به سوی این چهره ها می آمدند اعتبار می یافتند و می آمدند.
دنیا و آدم هایش در طی این دهه ها بسیار تغییر کرده اند. بعضی از ارزش ها باژگونه شده اند و آن همنوردان همراه ما سرنوشت های غریبی یافتند.
اما من نمیدانم چرا همیشه دلتنگ آن نوع از آدم ها و آن روزها و ساعت ها می شوم.
آدم هایی که زرق و برق دنیا برایشان بی ارزش بود و ذهن شان در تسخیر ارزش هایی از نوع دیگر بود.
من در این روزگار غریب دلتنگ آن ها هستم که هر کدام به راه هایی بی بازگشت رفتند.
می اندیشم اگر کمی مدارا و تساهل و تحمل در اینجا بر همه حاکم بود و حقیقت بر اتهام های دروغ غلبه می یافت و حداقل جان آدم ها حرمت داشت آن ها نیز مثل ما زخم خورده و یا نخورده در این خاک باقی بودند سرنوشت همه ما این نبود که امروز هست.
با این همه از دل ناآرام زمین در اعماق هنوز بر تاج دماوند در آن ارتفاع اساطیری صدای غرش های مهیبی به گوش می رسد. من فکر می کنم بزودی دماوند این نگهبان اسطوره ای از خواب بر می خیزد.»
«حضرت! من فکر می کنم بعضى چیزها در این میان، ناگهان مخدوش شد، و از آن مقدمات صحیح، این نتایج ِپایانی، بدست نمی آید.
درست است که دنیا، طى این سال ها، تغییر فراوانی کرده است و جز این هم البته انتظارى نبود.
اما این تغییرات براى همگان که بد نبود؟
دوستانى که اکنون در سطوح بالا هستند، مگر به کمال ِ مقصود ِ خود نرسیده اند؟
مگر به دنبالِ عدالت و مساوات نبودند؟
مگر ذره اى خیر و ذره اى شر، آنها را برنمى آشفت؟
حالا چرا ساکت اند؟ خب معلوم است به عدالت و مساوات خود رسیده اند.
برای آن ها خیر و شر امروز در ویلای لواسان و دوران بازنشستگی در کانادا معنا می یابد.
آن دوستان دیگر هم، که ناغافل از خوابى طولانى بیدار شدند و دیدند، کاروان رفته است و آن ها، به جا مانده اند، به سرعت ِ خود افزودند و به سرعت، در قطار ِ تیزرویى جاى گرفتند و ره صد ساله را به هر ترفندى که میسر بود و صد البته مباح و مجاز، پیمودند و اکنون، آن ها هم راضى هستند. چرا نباشند؟ هم این جهان را دارند و هم آن جهان را. دیگر چه می خواهند؟
مى مانَد دیگرانى که از ابتدا در سوء تفاهمى بودند. این ها را زیاد جدى نگیر. این ها همیشه در سوءتفاهم بوده اند و خواهند بود. اصلًا همه ى حیاتشان، یک سوءتفاهم است. گذشته شان سوءتفاهم بود، چه برسد به حال و آینده شان. ما که مسئول ِ سوءتفاهم ِ دیگران نیستیم. هم چنان که آنها هم مسئول ِ سوءتفاهم ِ ما نیستند.
می گویی، ارزش ها، باژگونه شد. چه کسى این ارزش ها را باژگونه می خواست؟ چه کسى از این باژگونگى ارزش ها، سود می برد؟ من و شما که نبودیم.
ما که اصلا قادر نبودیم در این ابعاد، فعالیت کنیم. این ها که اصلاً در حد قدرت ما و هفت پشت ما نبود، مخاطب اینها خودت هم میدانى که ما نیستیم.
از خودمان و آن چه که بر ما رفته است می گذرم.»
بقول حضرت محتشم:
خاموش محتشم که دل سنگ آب شد.
۳
«فاطمه صادقی در مقاله «تَرکی در جهان سربی» بحث های جالبی را مطرح می کند
امان از چرخش روزگار!!!
بیش از چهار دهه گذشته است
چه دره ژرفی است بین زبان آن زمان پدر (آیت الله خلخالی) با زبان دختر (فاطمه صادقی) در این زمان.
نکته اصلی این است که قدرت مسلط می کوشد مذهب را به خدمت خود درآورد و از دیرزمان با رهبران مذهبی زمانه به توافق می رسد برای راندن جریان سومی که می خواهد در تمشیت امور شریک باشد.
به توافق هم می رسند و تا کنون رسیده اند تا صاحبان اصلی دستشان از اموال خود کوتاه باشد. مدام به توده نا آگاه آدرس عوضی داده اند و موفق هم بوده اند.
نکته درد ناک اما آن جاست که خودی ها هم انگشت اتهام به سوی هم دراز می کنند و در دادن آدرس عوضی به توده و طبقه سهیم و دخیلند.
و این قصه هنوز هم ادامه دارد و هنوز این و آن به غلط به خاطر اختلاف در عقیده و تفکر و راه مبارزه آن دیگری را رفیق دزد می دانند.»
از چند و چون این مقاله «تَرکی در جهان سربی» خانم فاطمه صادقی، منتشر شده در نقد اقتصاد سیاسی می گذرم. این حق هر پژوهش گری است که از زاویه ای که خود می پسندد به اندیشه ای نزدیک یا دور شود. راستی یا ناراستی کارش قابل بررسی است. اما وقتی بحث به جایی می رسد که می تواند چهره اندیشمندی را مخدوش کند جای چون و چرای بسیار است.
نگاه کنیم:
«به نظر می رسد در فاصله میان پیوستن به جنبش چریکی در سال ۵۱ و رانده شدن از آن در سال ۵۳ شعاعیان نوعی گِروَش را تجربه کرد که باعث شد بتواند منابع دینی به ویژه قرآن را از منظری جدید بنگرد. منظور از گِروَش در این جا تغییر از یک دین به دین دیگر یا دست کشیدن از مرام پیشین نیست. شعاعیان تا به آخر یک کمونیست باقی ماند. منظور از گروش خروج از سنت متعارف دینی و دیدن آن از منظری جدید است…. گزارش های پراکنده تا حدی موید این تغییر رویه است. از جمله لطف الله میثمی به نقل از بهرام آرام (سید) می گوید: «مصطفی ریش گذاشته بود و جنوب شهر زندگی می کرد. حتی می رفت زن و شوهر ها را بهم حلال می کرد. مثل روحانیون صیغه می کرد و در مساجد نماز می خواند»۴
یک بار دیگر نوشته را مرور کنیم:
۱- قرآن را از منظری جدید نگاه می کرد.
خب مستندات این خانم چیست. این ادعا لازمه اش ارائه مقاله یا کتابی است که انتشار بیرونی یافته است.
درتمامی نوشته های مکتوب، شعاعیان کجا مدعی درکی دیگر از قرآن بوده است.
۲- ریش گذاشته بود و نماز می خواند و زن ها و شوهر ها را بهم حلال می کرد و مثل روحانیون صیغه می کرد.
با این که این خانم از یک خانواده روحانی برخاسته است و پدر گرامی شان آیت الله خلخالی حاکم شرع دادگاه های انقلاب بود. هنور نمی داند که زن و شوهر حلال هم هستند و نیازی به حلال شدن ندارند. آن هم از بین پیغمبران جرجیس این کار را بکند. یک کمونیست صیغه حلالیت بخواند. جل الخالق از این شعبده.
و دو دیگر این چه مارکسیستی بود که نماز می خواند. آن هم نه در یک مسجد در مسجد های مختلف
سوم این خانم نمی داند که صیغه کردن نه در آن زمان و نه در این زمان پهن کردن بساط در کنار خیابان نیست. نیازمند مکان مشخص و مراجعی رسمی است که مورد قبول شرع و هم عرف باشد. و این کار نه در صلاحیت شعاعیان بود و نه امکان مراجعه به او بود و نه در مرام او این شغل بسیار شریف می گنجید.
این اتهام سنگینی است به شعاعیان که به کاری دست بزند که حتی مورد پذیرش مجاهدین نه در آن زمان ونه در این زمان نبوده است.
پرسش آخر این است که شاهد کیست. لطف الله میثمی و او ناقل خبری است از بهرام آرام که بر ما معلوم نیست مستندات او چه بوده است. اما هر چه بوده است در رد و خراب کردن شعاعیان بوده است.
لطف الله میثمی در تمامی طول این سال ها چند کلمه ارزشمند گفته است که این دومی آن باشد. آدمی که اصرار دارد متفکر باشد که نیست. تئوریسین باشد که نیست. بیکاره حسنی که هر از چند گاهی چیزی می گوید که ما بفهمیم که هنوز هست و نفس می کشد.
این کار هر چه نامش باشد نه باز خوانی است نه پژوهش است. چرا که در یک نقد و پژوهش علمی ملاک کار نوشه های مکتوبی است که در دسترس همگان است. از یاد نبریم که شعاعیان در سال ۵۴ به شهادت رسید و ما نامه های او را بفاصله ۱۵ روز قبل از شهادتش در دست داریم و تمامی مخالف این صغری و کبرایی است که دختر مرحوم خلخالی قلمی کرده است.
یک نکته را بگویم و بگذرم. وقتی آدمی مثل بهزاد نبوی می گوید شعاعیان اصلاً مارکسیست نبود این گزاره از یک مذهبی که هر انتقادی به آئمه خود را خروج از دین می داند قابل فهم است. برای ما این گزاره و فاعل آن مشخص است. اما زمانی که گفته می شود شعاعیان ریش گذاشته بود و نماز می خواند و محله به محله می رفت؛ البته درآن روزگار این کار تنها در یک محله ممکن بود که بعد از انقلاب به فرمان آیت الله خلخالی پدر گرامی خانم صادقی خراب شد؛ شهر نو و زن ها و مردها را بهم حلال می کرد بحث دیگری ست. و باید در سلامت فکر گوینده و ناقل این روایت شک کرد.
یک نکته هم در مورد نشریه نقد اقتصاد سیاسی بگویم و بگذرم.
داشتن تحلیل و نظر متفاوت فرق می کند با اعلام نظری آشکار در به لجن کشیدن یک جریان.
چندی قبل مقاله ای در نشریه نقد چاپ شد* که آمده بود از زاویه پست مدرن داستان شهید دلاور خسرو گلسرخی را باز خوانی کرده بود. کل داستان این بود که تمامی آن دادگاه از قاضی گرفته تا نادم و قهرمان همه جزئی از نمایشنامه ای بود که ساواک نوشته بود و در این نمایش قهرمانانی که نقش شان را ساواک نوشته بود از همه بازی خورده تر بودند چرا در نمایشی نقش قهرمان را بازی می کردند که نویسنده و کارگردانش ساواک بود.
چه تلاش عبثی برای خراب کردن چهره حماسی قهرمانان ما.
در مقاله «پدپده ای بنام امیر حسین فطانت »** پاسخ این موجود را داده ام؛ که در نمایش پست مدرن ما با کارگردان و نمایش نامه و هنرپیشه روبرو نیستیم. نمایش پست مدرن مخاطبش مردم است. و برای سرکوب و تحمیق مردم نوشته می شود. و در این نمایش برخلاف تصور ساواک و نویسنده محترم مردم یک رکن این نمایش اند. ساواک این نمایش را نوشت و روی صحنه برد. درست، در این حقیقت شکی نیست اما ساواک فراموش کرد که متن رکن چهارم این نمایش را هم بنویسد. مردم دیالوگ های شان را از روی حرف های گفته و ناگفته آن دو دلاور گفتند و نوشتند و پایان نمایش تغییر کرد. نمایش تغییر کرد و تروریست های نمایش قهرمانان مردم شدند. عملیات نه در مراسم جایزه سینما که در صحن دادگاه عملیاتی شد. و دوربین تلویزیون این عملیات را در سراسر ایران پخش کرد. شاه ترور شد و فرح و ولیعهد به گروگان گرفته شدند. چریک بی اسلحه عملیات را برد. و ساواک باخت.
*- مهدی سمائی: تاملاتی در باره دادگاه گلسرخی؛ نشریه نقد اقتصاد سیاسی
**- محمود طوقی پدیده ای بنام امیر حسین فطانت؛ نشریه هفته
۴
«در اوایل انقلاب محمد ارسی از حزب رنجبران با چماق داران حزب اللهی کمیته دفتر حزب توده را تخریب و غارت کردند. ودر سال ۲۰۱۲ ببین در مورد حزب چه می گوید. امان از چرخش روزگار!!»
خب حالا بینیم حضرت چه می گوید؛ در مقاله «چند نکته در مورد حزب توده ایران ۱۷ مارس ۲۰۱۲»
۱- آن چه در حزب توده اتفاق افتاد و به وابستگی هر چه بیشتر این حزب به شوروی منجر شد برخورد سلبی حکومت و احزاب رقیب بود.
۲- تبدیل شدن حزب به مخالف همیشگی برای حزب و جامعه ویرانگر بود و این بر می گشت به برخورد سلبی حکومت.
۳- در مقابل حزب یک جریان راست قدرتمندی نبود تا حزب را متعادل کند.
۴- در مورد بازیچه شوروی بودن حزب و ضربه زدن به جنبش ملی نفت و جلوگیری نکردن از کودتا ناشی از تبلیغات کذب و کمونیسم ستیزی عوامل رژیم پهلوی بود و انتقادات چپ افراطی هم از حزب و رفرمیست بودن حزب نه تنها عیب حزب نبود که ا ز محسنات حزب هم بود.
اما انتقاداتی که به حزب وارد است:
۱- پیروی افراطی از شوروی
۲- رقابت های غیر اصولی با جریان ملی در ملی شدن نفت
۳- دشمنی با نهضت آزادی بعد از انقلاب
محسنات حزب
– حزب بعنوان کانون کثیری از روشنفکران و با درایت کم نظیر در کوتاه ترین مدت به بزرگترین حزب کشور تبدیل شد هدفش رهایی رنجبران بود اما در این راه اشتباهاتی اساسی هم داشت.
– اما حزبی فرهنگساز بود
– در مدرن سازی و عقلانیت جامعه نقش داشت
– حزب با سازماندهی کارگران و دهقانان به آن ها غرور و شخصیت داد.
خلاصه کنیم؛ چند نکته
۱- این که ارسی از دشمنی با حزب توده به نقد منصفانه حزب رسیده است جای بسی امیدواری است که با رسیدن به جوی تلطیف شده نقد در فرهنگ ما در جای درست خود بنشیند.
۲- این که در نقد حزب باید بین آرمان خواهی حزب و عملکرد های حزب تفاوت گذاشت هم حرف درستی است
۳- این که بسیاری از انتقادات وارده بر علیه حزب، کار کمونیست ستیزان حرفه ای است شکی نیست
اما نکته مهم این حقیقت است که تمامی داستان حزب این چیزی نیست که ارسی می گوید.
اگر عمر و حوصله ای بود در باز خوانی تاریخ معاصر«از اجتماعیون عامیون تا انقلاب ۱۳۵۷» به کرده ها و ناکرده های حزب خواهیم رسید. از ۵۷ ببعد هم که داستان پر آب چشمی است که در مورد آن بسیار نوشته اند. و جای یک نقد منصفانه خالی است.
تاج زاده در مصاحبه ای از نقد عمویی بر حزب توده خبر داد که باید خواندنی باشد. باید دید عمویی چه می گوید.
۵
«اصلاحات ارضی در دهه چهل باعث جاکن شدن دهقانان وهجوم آن ها به شهرها شد.
فرزندان دهقانان و حاشیه نشین های شهری به امکان تحصیل در شهرها دست یافتند و به تدریج دانشگاه ها نیز پر از دانشجویانی شد که والدین آن ها و خود آن ها در روستاها و یا در حاشیه شهرها پرورش یافته بودند دانشگاه ها از انحصار طبقات بالا در آمد.
همان گونه که در دوران رضا شاه ضرورت تربیت افسران برای ارتش نیز منجر به راه یافتن بسیاری از فرزندان اقشار پایین به دانشکده افسری شد و آن ها بعداً بیشتر جذب سازمان های چپ و در وهله بعد سازمان های ملی یا فاشیستی شدند. این پروسه در مورد اینان به گونه ای دیگر بود.
آموزه های مذهبی این نسل برآمده از خانواده های سنتی غالباً خرده بورژوا علی رغم آشنایی آن ها با اندیشه های نو یک شبه نمی توانست تغییر کند.
تا رسیدن به اندیشه های جدید آن ها باید از مراحل واسطه ای عبور می کردند.
این یک بستر عینی برای تلفیق آموزه های مذهبی با ایده های نو بود که به اشکال گوناگون در تاریخ معاصر ما صورت گرفت.
بسیاری این مراحل واسطه ای را به سرعت طی می کردند ولی اکثریت در همان مراحل بینابینی باقی ماندند.
آنانی که توانستند از آموزه های سنتی جدا شوند جذب سازمان های سیاسی مثل مجاهدین و چریک های فدایی خلق شدند و آنانی که نتوانستند خود را از برزخ سنت و مدرنیته رها کنند جذب آموزه های شریعتی و آل احمد و بعدها مطهری و دیگران شدند.
همین افراد بودند که کادرهای نظام دینی پس از انقلاب را در ایران در سطح وسیع تامین کردند.
توسل این افراد به اسلام، توسل به ذات نامتغیر اسلام اولیه در صدر اسلام طبق ادعای روحانیت حاکم نبود بلکه ناشی از خاستگاه طبقاتی این افراد بود.
خرده بورژواهای سنتی شهر و روستا که خود را در خطر اضمحلال توسط مناسبات بورژوایی رژیم شاه در ارتباط تنگاتنگ باغرب می دید اسلام برای آن ها آرمان شهری خیالی در گذشته را تداعی می کرد و جامعه توحیدی و جامعه عدل علی ترجمان آن در ذهن آنان بود.
به همین علت دشمنی آن ها با امپریالیسم غرب نه از موضعی ترقی خواهانه که از موضع خواهان برگشت به گذشته نشات می گرفت.
در کشورهای دیگر خرده بورژوازی مدرن خواستار بالا رفتن از هرم طبقاتی جامعه و پیوستن به بورژوازی است و اقلیتی از آن ها که به بالا می رسند و یا قدرت سیاسی را قبضه می کنند بستر جامعه را برای رشد بورژوازی و رشد مناسبات و لوازم آن آماده می سازند.
اما در اینجا خرده بورژوازی سنتی با قبضه کردن قدرت از طریق سازش با غرب سعی در احیای مناسبات تاریخ گذشته کرد.
در روستاها با به تاراج دادن زمین و مراتع و محیط زیست و استفاده بی رویه از آب خرده بورژوازی روستایی حریص و کوته بین را حاکم کرد.
در شهرها به مناسبات تجاری و مالی و دلالی و ساختمان سازی بی رویه دامن زد. و خرده بورژوازی بازار با پیوندهای خود با روحانیت راه صد ساله را یک شبه پیمود و به بورژوازی تجاری و بورژوازی مالی کلان تبدیل شد و مبلغ این تئوری شد که تجارت اساس اقتصاد است
اما در این مسابقه برای دست یابی به قدرت و ثروت اکثریت این خرده بورژواهای سنتی ناکام ماندند.
و این ناکامی بستری است که آن ها در آن به تجدید نظر در گذشته خود می پردازند و پیگیرترین آن ها از آن مراحل واسط گذشته خود را از قید افکار کهنه رها می کنند. و اندیشه خود را مدرن می کنند. و بخشی دیگر با نگاهی به گذشته خود را در فازی دیگر تکرار می کنند و جذب جریانات فاشیستی یا ارتجاعی از نوع دیگر می شوند.
باید دید در پروسه های بعدی اینان چگونه در عرصه سیاست ظاهر می شوند. نقش این دسته در تحولات بعدی سرنوشت ساز است.
۶
در جایی گفته ام آن رژیم اصلاح پذیر نبود و می گویی چرا؟
نگاه کنیم به بخشی از سخنان تاریخی محمدرضا شاه در کنگره حزب رستاخیز:
«کسی که وارد این تشکیلات سیاسی نشود و معتقد و مؤمن به این سه اصلی که من گفتم نباشد، دو راه برایش وجود دارد:
یا یک فردی است متعلق به یک تشکیلات غیر قانونی!!
یعنی به اصطلاح خودمان “تودهای”….
یعنی باز به اصطلاح خودمان و با قدرت اثبات: بیوطن….
او جایش یا در زندان ایران است!!
یا اگر بخواهد فردا با کمال میل بدون اخذ حق عوارض، گذرنامه در دستش میگذاریم و به هر جایی که دلش میخواهد، برود….
چون ایرانی که نیست، وطن که ندارد…»
می بینی رئیس!
پهلوی پسر این گونه در سراشیب سقوط افتاد. حالا این روزها عده ای یادشان افتاده است که این بابای از دنیا بی خبر چند جاده و یکی دو سد هم ساخته است. و بر این باورند که ما بالاخره اگر حوصله می کردیم به مدار توسعه متعادل نزدیک می شدیم. نه حضرت ما با استبداد به هیچ گورستانی نمی رسیدیم و نرسیدیم. و نه خواهیم رسید. تنها راه آزادی است.
۷
«بورژوازی مالی و تجاری کلان در شکل های گوناگون دولتی، نظامی وتجاری با پیشینه خرده بورژوازی سنتی با ایدئولوژی قرون ماضی بسیار حریص و طماع و کم دانش است و مثل هم طبقه ای های خود در سطح جهان انگیزه اصلی اش کسب سود است و با ضعف بنیه بورژوازی تولیدی در ایران برای کسب سود به دنبال راحت ترین راه ها می رود کسب پول از پول، تاسیس بانک و موسسات نزول خواری واردات و قاچاق رسمی یا غیر رسمی و در نهایت تلاش اش ساختمان سازی لوکس برای طبقه برخوردار در مناطق خوش آب و هوا و ییلاقات و بالای شهرهای بزرگ و به تاراج دادن فضاهای مشاع شهری برای کسب منفعت بیشتر با استفاده از روابط با قدرت، خرید صنایع و موسسات دولتی به بهای ارزان. و چون با تولید میانه ای ندارد ورشکسته کردن آن ها و فروش زمین و دارایی های این موسسات به دیگران و باز کسب پول بیشتر.
در رابطه کسب پول از پول چیزی تولید نمی شود اشتغال پایدار به وجود نمی آید.
بنابراین هر چند سال یک بار موج های تورمی غریب دارایی های مردم را دود می کند و به هوا می فرستد. طبقه متوسط و یا خرده بورژوایی هم که به مدد این مناسبات وسیعاً رشد کرده است علی رغم ظاهر مدرن خود و در نبود بدیل فکری مترقی برای این مناسبات به تذبذب و هرهری مسلکی و کلبی مسلکی در ذهن مبتلاست و در عمل برای حفظ منافع خود به هر کاری دست می زند و در رویای نافرجام پیوستن به بالا دست و پا می زند ولی در نهایت اکثریت آن ها به پایین ریزش می کنند.
چنین سیستمی از مناسبات اقتصادی تنها به مدد رانت نفت است که امکان بقاء یافته است و آشکارترین نمود آن در ورشکستگی صندوق های اعتباری بود که دولت ضرر آن ها را از صندوق دولت به مردم مالباخته پرداخت کرد.
رویای اقتصاد توحیدی خرده بورژواهای سنتی در واقعیت به غارت از جیب همه مردم و اتلاف منابع طبیعی بین نسلی تعبیرشد.
عده ای خوش باور و متوهم در بحث های اوایل انقلاب می گفتند در اسلام حقیقت مطرح است و طبقه مطرح نیست و تجار و بازاریان مسلمان معتقد تابع اسلام و حقیقت هستند و در صورت لزوم منافع خود را در راه حقیقت فدا می کند.»
۸
برای فهم آن چه که اتفاق افتاده است و یا در حال اتفاق افتادن است باید از رویه حوادث بگذریم و ریشه ها را نگاه کنیم. بگذریم که هنوز بعد از گذشت این همه سال عده ای دنبال تئوری توٓطئه می گردند و راست نوستالژیک انگشت اتهام را گرفته است روبروی روشنفکران که عامل بدبختی ما روشنفکران و کمونیست ها بوده اند.
پرسش اساسی این است چه اتفاقی افتاد که در کشوری مثل ایران علیرغم سابقه مبارزاتی حزبی از مشروطه ببعد کسانی به قدرت رسیدند که بجز یکی دو نفر؛ کسروی و جزنی کسی احتمال برآمدن اینان را نمی داد.
براستی به قدرت رسیدن حزب روحانیت ریشه در کجا داشت.؟
پژوهش کنیم:
۱- در یک جامعه بحران زده که این بحران خود ناشی از تحولاتی است که در زیربنا و روبنا اتفاق افتاده است. لایه های مختلف اجتماعی دستخوش تغییراتی می شوند. این لایه ها مجبورند دست به انتخاب بزنند.
۲- در زمانی که جامعه دچار یک خلا ایدئولوژیک است و آلتر ناتیوهای چپ و ملی از صحنه سیاسی جامعه بعلت سرکوب تام و تمام دیکتاتوری از صحنه سیاسی رانده شده اند زمینه بر آمدن احزابی با ایدئولوژی های مذهبی فراهم می شود.
۳- سئوال درست این است که چه نیروهایی زیر پرچم یک حزب با برنامه ای با آموزه های مذهبی گرد می آیند.
پاسخ این است نیروهایی که منافع خود رادر بازگشت به مناسبات گذشته می بینند.
یک پرسش دیگر چه نیروهایی منافع خودرا در بازگشت به مناسبات گذشته می بینند.
پاسخ؛ خرده بورژازی سنتی.
۴- احزاب با آموزه های دینی فرزندان نا مشروع دوران امپریالیسم اند. تناقضات بنیادی سرمایه فرزندانی را خلق می کند که پایی در گذشته و پایی در امروز دارند. اما نگاهشان به گذشته های دور تاریخ است.
۵- روحانیت با پیشینه خاص خودش وارد جنگ قدرت شد. این گونه نبود که در سال ۵۶ خوابنما شده باشد و بطرف تصرف ماشین دولتی خیز بردارد. این خیز از اواخر قرن ۱۹ با شروع مدرنیزاسیون در خاورمیانه آغاز شده بود.
در ایران جمال الدین اسد آبادی و در مصر محمد عبده و رشید رضا و سید قطب و در هندوستان و پاکستان مودودی آغاز گران این خیز تاریخی اند.
۶- خاستگاه حزب روحانیت خرده بورژاری سنتی بود. که از مداخلات امپریالیسم و رشد سرمایه داری محلی آسیب دیده بود.
بر آمدن این حزب نه پدیده ای انتزاعی و امری فرا تاریخی و نه پدیده ای برخاسته از ذات اسلام بلکه بر آیند دگرگونی های اجتماعی بود.
به میدان آمدن این حزب واکنشی بود بر علیه مدرنیسم، مقاومتی بود بر علیه وضع موجود، جستجویی بود خیالی برای تغییر.
۷- پرسش اساسی این است که بستر داخلی این برآمدن چه بود. امری که راست نوستالژیک قادر به دیدن آن نیست:
– استبداد و درک غلط از توسعه
– نا گفته پیداست که نبود احزاب و تشکل های مدنی، نبود آزادی بیان، نبود امنیت کار و سرمایه در دل بودن استبداد نهفته بود
– رشد ناموزون و آماده و مناسب نبودن زیر ساخت های اجتماعی و اقتصادی نیز در دل درک غلط از توسعه نهفته بود
در حالی که زیر ساخت جامعه آماده نبود این روند ایران را به بازاری برای مصرف کالاهای خارجی تبدیل کرد
روند اضمحلال بخش هایی از خرده بورژازی سنتی از این جا آغاز شدد .
۸- در برخورد با پروسه توسعه در کشورهای اسلامی ما با سه جریان در برابر قدرت حاکم که برآمده از استعمار غربی بود روبرو بودیم:
– ناسیونالیست ها
– سوسیالیست ها
– اسلام گرایان
۹- تا زمانی که ناسیونالیسم و سوسیالیسم در صحنه بود روحانیت بعد از جنگ جهانی اول شانسی برای حضور در صحنه نداشت.
رشد و گسترش سرمایه داری باعث نضج و اعتلاء جنبش های ملی و استقلال طلبی های سکولار شد. بازار ملی و حاکمیت ملی و پدیده دولت -ملت نشانه هایی از برآمدن بورژازی ملی بود. اسلام سیاسی در این دوران تنها می توانست از پتانسیل ضد استعماری جنبش تغدیه کند که این برای بالا آمدنش کافی نبود.
– ما در این دوران با یک قطب قدرتمند سوسیالیستی هم روبروئیم بر آمدن احزاب کمونیست بخاطر رشد طبقه کارکر و روشنفکران انقلابی و جاذبه های پیروزی انقلاب اکتبر و حضور شوروی بعنوان رکن اساسی در پیروزی بر فاشیسم بود
۱۰- پرسش بعدی این است که چرا گفتمان ملی و سوسیالیستی شکست خورد؟
در این دوران دولت های بظاهر ملی و سوسیالیست زمام امور را بدست دارند. اقتصاد بر محور توسعه و حمایت از صنایع داخلی می چرخد.
تا دهه هفتاد دوران علی اکبر خانی این حکومت هاست.
در این دو دهه حزب روحانیت حیات سیاسی اش وابسته به مواضع ضد استعماری است که پرچم دار اصلی آن جریانات ملی و سوسیالیستی است در قدرت و در اپوزیسیون. روحانیت در زمینه های دیگرهم حرف زیادی برای گفتن ندارد.
چرا که در همه زمینه ها در داخل و بیرون حکومت حرف اول را جریانات ملی و بعد سوسیالیستی می زنند.
اما از دهه ۱۹۷۰ اقتصاد جهانی وارد ریلی جدید می شود.
متعاقب سقوط سیستم برتون وودز و بر آمدن اجماع واشنگتن از اواخر دهه ۱۹۷۰ خاورمیانه دچار بحران مالی می شود.
نظم نوین اقتصادی که همان اقتصاد نولیبرالی بود به دولت های بظاهر ملی و سوسیالیست عقب نشینی از حمایت های دولتی را دیکته می کند. اقتصاد از واردات محور باید وارد ریل صادرات محور شود و این بمعنای حذف یارانه های دولتی کاهش بخش عمومی و بیکاری گسترده روشنفکران تحصیل کرده بود.
کوچک شدن دولت طبق رهنمودهای بانک جهانی یعنی بیکاری بیشتر. تعدیل اقتصادی زندگی اکثریتی وسیع را کون فیکون می کرد و کرد.
فقر، فساد و استبداد که ذاتی حکومت هایی از این دست بود مزید بر علت شد و به ناامنی و شورش ها دامن زد.
گفتمان ملی و سوسیالیستی در حکومت حرفی برای گفتن نداشت. در این دوران جریان ملی و سوسیالیستی خارج از حکومت هم به شدت سرکوب شده بود و توانایی برخاستن سریع را نداشت. خلا ایدئولوژیک بارز بود. حزب روحانیت تنها آلترناتیوی بود که در این دوران تحمل شده بود و عّده و عُده لازم را داشت.
طبقات محروم و تحصیل کرده پذیرای آلترناتیوی حی وحاضر بودند. و این آلترناتیو حزب روحانیت بود.
پایگاه حزب روحانیت از خرده بورژازی سنتی فرا روئید به تهیدستان شهری و تحصیل کردگان. و این یعنی تبدیل شدن حزب روحانیت به اکثریت جامعه.
ویرانی اقتصاد نئولیبرالی هیمه و آتش را برای افروختن انقلاب فراهم کرد.
اما این تمامی داستان نبود در کنفرانس گوادولوپ غرب انتخاب خودش را کرد. و وزنه تبلیغاتی و سیاسی خودش را به جناح روحانیت اضافه کرد. تا به خیال خودش صدور نفت و رابطه کما فی السابق به سیاق گذشته بر قرار بماند. و آن شد که باید می شد.
۹
احمد شاملو در اواخر عمرش شعر «در آستانه» را نوشت. این شعر در سایه مرگ سروده شده است.
در آستانه دری است که کوبه ندارد و باید خم شد و از آن گذشت.
و درس مهم این است که باید فروتن بود پس آن به که فروتن باشی.
در پس در کسی به انتظار نیست
داور و داوری در کار نیست
اما شاعر با خود تکرار می کند ای کاش ای کاش داور و داوری در کار بود
چرا که تفاوت بسیار بین شاعر که با فقر و درد و ناکامی های بسیار زیسته است و همیشه بر قدرت بوده است با آن هایی که با قدرت بودند و بر کناره می رفتند و قدرت را توجیه می کردند و لباس عافیت در بر می کردند و از همه نعمات دنیا برخوردار می شدند وجود دارد پس معنی ان همه رنج و درد و تلاش چه می شود.
دوستانی نقل می کنند که در انتهای عمر شاملو از شدت درد ضجه می زد و رویا می دید و گاه به گاه می گفت که مرتضی کیوان دوست ناکام دوران جوانی اش را می بیند.
کیوان آن جان گرانمایه که با اولین سری افسران حزب توده اعدام شد و داغی بر دل شاعر گذاشت که در شعر «سال بد و سال شک» شاملو از آن حرف می زند.
اما در آن سوی در خبری از قاضیان و دژخیمان نیست حتی از اصول نیز خبری نیست اما شاعر به این راضی نیست و در هیئت زمان داوری را در کار می بیند
می داند که چون قطره ای در سیاهی بیکران کهکشان ها گم خواهد شد اما خود را به نحوی دلداری می دهد که زمان در قامت آیندگان به داوری خواهند نشست که غربال به دست می آیند و سره از ناسره را جدا خواهند کرد.
به قضاوت تاریخ دلخوش شاعر از آستانه در شاکر می گذرد و می داند که وظیفه انسان بودن را به کمال به انجام رسانیده است.
اما چگونه می توان این قدر به قضاوت منصفانه آن ها که از پی ما می آیند مطمئن بود؟!
و این قضاوت از پس مرگ به چه کار در گذشته می آید؟
پاسخ این است که:
شاعر در همه عمر دغدغه جمع را داشته است برای خود اما چیزی نخواسته است او خود را تنها در قامت یک فرد نمی بیند او برای جمع کوشیده است.
اما فرد واقعی است و جامعه شکل خود را تنها در اذهان به تصویر می کشد.
شاعر به جامعه در شکلی که در ذهن اش وجود دارد ایمان دارد.
و در اینجاست که شاعر نه تنها به جامعه که به کل کهکشانها با دید تنگ مادی نمی نگرد و در آن معنی هایی را که می اندیشد وجود دارند می جوید»
رئیس!
هر آدمی مانیفستی برای زیستن دارد همینطور برای مردن . این هم مانیفست یک شاعر است برای رفتن. رفتن ناگزیری که با تمامی تلخی اش حقیقتی عریان و اجتناب ناپذیر است.
همه بر کاروانگاه نشسته ایم. و در این عدالت ناگزیر از این در عبور می کنیم، با هر باوری. اما جدا از تمامی دروغ هایی که به دیگران می گوئیم و گفته ایم و یا دروغ هایی که دیگران گفته اند و ما باور داریم در آن لحظه عبور از آن در بی کوبه و بی دربان و ورود به سرسرا های ابدی و خاموش برای پیوستن به مادر زمین از همان جایی که برخاسته ایم. در آن لحظه ای که بالاجبار دل می کنیم از تمامی چیزهایی که به حق یا نا بحق به کار یا با دروغ و دغل و حقه بازی اندوخته ایم تنها یک چیز در دستان ما برای گذشتن است:
آیا در این سفر ناگزیر انسان بوده ایم یا نه. به وظایف خود بعنوان یک انسان عمل کرده ایم یا نه.
برای آدمی در آن لحظه گذشتن قضاوت قاضیان آن سوی در و قضاوت تاریخ ذیل قضاوت خود قرار می گیرد. باید دید که آدمی در آن لحظه به خودش نمره قبولی می دهد یا نه.