محمود طوقی
ِسفْر پیدایش
۱
تنها
ترسخورده
ناتوان
دره های مه آلود
بیغوله هایی تاریک
خانه انسان در ناکجای جهان بود
انسان
فرزند انسان
نواده انسان
نبیره انسان
و دیگر نیاکانش در اعماق ظلمات تاریخ گم بود
۲
با خورشید سوزان سخن گفت
یارای ایستادنش نبود
که از پوست و گوشت و استخوان بود
با طوفان ها و آذرخش ها سخن گفت
خانه اش در آتش سوخت
و فرزندانش در طوفان های مهیب گم شدند
با مرگ سخن گفت
خنده مهیب مرگ
مغاک های وحشت را در روح او گشود
۳
انسان
پسر انسان
نواده انسان
نبیره انسان
تمامی خدایان را به یاری خواند
باشد تا اندوهش به شادی
بیماریش به شفای عاجل
و ناتوانی اش به نیرویی شگرف بدل شود
۴
جهانی تو در تو
بی قرار
بی کرانه
راه ها و بیراهه ها
رویاها و کابوس ها
و شیاطینی که مدام او را به کشتن برادرانش فرمان می دادند
۵
گرسنگی گفت: می توانی سیر باشی
اگر نان برادرانت را از آن خود کنی
و او پرسید: چگونه؟
گرسنگی گفت: من شمشیر برهنه در کف دستانت می نهم
دیگر خود دانی
و مرگ گفت: زندگیت در گرو حذف برادرانت از سفره کوچک زمین خواهد بود
انسان پرسید: چگونه؟
و مرگ گفت:
نیمه شبان شمشیر برهنه بر گلو گاهشان گذر ده
۶
و انسان به برادرانش گفت:
برای تمامی ما جای خالی برای زیستن هست
و نانی که قاتق فرزندان مان باشد
باشد تا تیغه های شمشیر
تیغه های گاو آهن مان باشد
که مادرمان زمین به رفاقت فراخ خواهد شد
۷
حقایق ازلی نا مکشوف ماند
گرسنگی تیغ بر کف انسان نهاد
و انسان
فرزند انسان
نواده انسان
نبیره انسان
تنها
اندوهبار
زخم خورده
خود را در برابر تمامی پلشتی ها تنها دید.
۸
مادرش زمین گفت:
انسان
پسر انسان
نواده انسان
نبیره انسان
اندوهگین نباش
من ترا بالاتر از تمامی ستارگان خواهم برد
تا نان به عدالت خوری
و از من به عدالت برگیری
فرزندانت را سقفی خواهم داد
و گرسنگی را از تو دور خواهم کرد
۹
انسان را یارای آن نبود
تا مرگ را برای همیشه
به دیار خاموشان براند
که تمامی زمین جولانگاه او بود
۱۰
آسمان گفت:
مرا قلعه هایی هست
که مرگ را به آن راهی نیست
آسمان دریایی بی کرانه
هزار تویی بی انتها
جاده ای مه آلود
اقیانوسی با هزار نهنگ رازآلود بود
۱۱
انسان به تحیر به سجده شد
تا آسمان قبله گاهی باشد
و او را از نیزه زهرآگین مرگ رهایی دهد
رهایی نبود
گریز گاهی بود
۱۲
آسمان گفت:
هر چه داری از آن من است
از آب و گیاه و علف
از ماهی و پرنده و خزنده
از رویا و خواب های شبانه
انسان اما به تحیر بود
در راز شگفت سپهر بی انتها
و اندیشید که شاید چنین باشد
۱۳
آسمان گفت: باید سجده کنی
کرد
باید قبله گاهی بسازی
ساخت
باید مرا بنده گی کنی
کرد
و آسمان گفت: ترا جایگاهی رفیع خواهم داد
و انسان پرسید: کجا و کی؟
و آسمان گفت: در ملکوت اعلی برای تو جایی هست
و انسان به تحیر پرسید: کجا و کی؟
۱۴
گله هایی بود آدمی
آزاد و رها
پیدا و ناپیدا
در دره هایی مه آلود و گم
شادمانی اش اندک بود و
اندوهش بسیار
می توانست با غذای اندک به تساوی سیر باشد
تنهایی هایش را تاب بیاورد
دردهایش را به وحدت درمان ببخشد
و در شبان مهتابی
در زیر نقره ماه عشق بورزد
می توانست اگر به عدالت بود
۱۵
انسان گرگ انسان نبود
گرسنه بود آری
جهالت اش حرص و آزش را افزود
به جسارت دست در خون برادر کرد
برادری برادر کش
دستانی آلوده
و جنازه ای در آستانه تاریخ
۱۶
تا کلاغ بیاید و
راز اختفای جنایت را به انسان بیاموزد
شب های بسیاری
با کابوس و دلهره گذشت.