نامه هایی برای فصل های نیامده (نامه بیست و دوم)


 


روی جلد کتاب “دو تاکتیک سوسیال دمکراسی در انقلاب دمکراتیک”، سال ۱۹۰۵

—————————

 

نامه هایی برای فصل های نیامده

نامه بیست و دوم

۱
«در یک کشور پیرامونی  که ساختار اقتصادی بورژوازی کاملا مستقر نشده است و لوازم روبنایی آن مثل حکمرانی قانون، پارلمان واقعی و قوه قضائیه مستقل و مطبوعات آزاد و اصل تفکیک قوا  و ….. وجود ندارد هر آن کس که  قلدرتر است بر اساس زور سرنوشت جامعه را رقم می زند و فرد در مقابل هجوم لویاتان قدرت هیچ پناهی  ندارد.
آیا می توان این حکم کلی را داد که بورژوازی داخلی هیچ گونه نقش تاریخی در پیشرفت جامعه ندارد و همچون برده بورژوازی جهانی به پایان راه اصلاحات خود  رسیده است.»

اگرساخت اقتصادی را این گونه تحلیل کنیم؛
شکی نیست که نمی توان چنین حکمی را داد. بدون شک در تحولات بعدی یک طرف دعوا بورژازی در تمامی لایه هایش خواهد بود. اما باید دید هر لایه از بورژازی چه سمت و سویی انتخاب می کند.
بحث اصلی اما روی این نکته کلیدی است که ما بیائیم سیاهی لشکر بورژازی باصطلاح ملی بشویم برای این که اهداف انقلاب بورژا دموکراتیک ما را متحقق کند. چیزی شبیه آن چه کمال اطهاری و عجم اوغلو و رابینسون می گویند. یا ما بیائیم همین بورژازی را در چارچوب مشخصی آزاد بگذاریم و بکار بگیریم.

اما عده ای بر این باور نیستند و ساخت اقتصادی را ساختی کاملاً بورژایی می دانند و راه ها از همین جا جدا می شود.
خب این امر روشنی است وقتی ما در تحلیل مان از ساخت اقتصادی به بورژازی وابسته یا بورژازی نا متعارف و یا بورژازی رانتیر برسیم کاری که امثال کمال اطهاری می کنند طبیعتاً در ساخت اقتصادی می گردیم دنبال بورژازی ملی و یا بورژازی که توسعه نگر و رانتیر نیست.
حالا در این تحلیل آدم هایی مثل کمال اطهاری نه تنها به بورژازی ملی باور دارند بلکه بدنبال این امرند که ما باید آن را حمایت بکنیم و جزء سیاهی لشگر هایش هم باشیم تا این ها همت بکنند و انقلاب بورژا دموکراتیک ما را به آخر کار برسانند. و ما را به مرزهای سوسیالیسم نزدیک کنند.

۲
ملاقاتی با ابوالحسن تفرشیان از افسران قیام خراسان قبل از مرگش داشتم. بیمار بود. برای درد قلبش به کلینیک  قلب آمده بود. با هم کلی حرف زدیم. از همه حرف هایش این سخن در ذهنم ماند که گفت:
«در زندگی بلاهایی هست که در ذهن تان اصلاً نمی گنجد. امیدوارم شما به این بلاها هیچ گاه دچار نشوید.»

این مرد شریف  هم مثل خیلی ها به پایان زندگی اش رسید. ولی من هنوز از قضاوت های  مغرضانه و ناروایی که در مورد این افراد؛ با آن همه مصائب که زندگی بر سر آن ها آوار کرد؛ نوشته می شود قلبم بدرد می آید.
آدم هایی از این سنخ یک مویشان به تمامی همدوره ای های شان  که در ارتش شاه به مدارج بالا رسیدند می ارزید. نباید در ارزیابی های فردی، این انسان های شریف و آرمانخواه را با چوب آن حزب بلااشکال راند.

تفرشیان در شهریور ۱۳۲۰ افسر شد و بلافاصله به اسارت ارتش سرخ در آمد.
بعد ازآزادی در قیام افسران خراسان در سال ۱۳۲۴ برهبری سرگرد اسکندانی و سرهنگ آذر شرکت داشت. با شکست قیام به نهضت ملی آذربایجان پیوست و بعد از شکست حکومت ملی آذربایجان به عراق پناهنده شد. در سال ۱۳۲۹ به ایران تحویل داده شد و تا سال ۱۳۴۲ در زندان بود.

۳
در اوایل انقلاب که برای تظاهرات و پخش اعلامیه های سازمان به کارخانه های اطراف تهران می رفتیم و شلوغ می کردیم یکی از پیرمردهای قدیمی با کلاه شاپو به من گفت: با این کارها کار ما را در کارخانه ای که دهه هاست در آن کار می کنیم مشکل تر می کنید و ما را زیر فشار می برید من به دانشگاه می آیم جای این کارها آن جاست. و آمد و تنها نظاره گر بود و همان چند برخوردش با آن چهره پیر و رنج کشیده در ذهنم حک شد و مرا در ادامه راهی که می پیمودم دچار تردید کرد.
متاسفانه در کشور ما ادامه کاری و تماس بین نسل ها وجود نداشته و هنوز هم ندارد.»
از مشروطه ببعد همین بوده است. استبداد بی پیر در تمامی این دوران آدم به آدم را دنبال کرده است و می کند تا مبادا نهالی کاشته شود و بر و باری بیابد.
هر دوران عده ای آمده اند و با خون دل سنگ هایی را روی هم گذاشته اند. اما حکومت ها مثل تاتار همه ساخته ها را از بن ویران کرده اند تا نسل بعد بیاید و بخواهد بقول مسعود احمدزاده همه چیز را از صفر شروع کند. و راه های رفته را دوباره  برود و سرش به سنگ بخورد.

۴
رئیس ما را گرفته ای.
می دانی این روزها من اعصاب درست و حسابی ندارم. مرا در دست انداز یک پرسش می اندازی و می پرسی بگو ببینم این فرد کیست:

«نقش آفرینی که نامش با انقلاب ایران عجین است
مبارزی حرفه ای و انقلابی
با توانایی های نظری وتشکیلاتی و تبلیغاتی ومحیط شناختی به خاطر سال ها زندگی و تحصیل و مبارزه سیاسی در غرب
تدوین کننده، سازماندهنده، و سخنگوی بیانی صلح آمیز و دموکراتیک از جنبش اعتراضی مردم ایران بر علیه استبداد داخلی و استیلای بیگانگان
هم ردیف قائم مقام و امیرکبیر و مدرس و مصدق
کسی که توانست انقلاب ایران را بعنوان یکی از چهار انقلاب بزرگ و کلاسیک تاریخ پیروز و جهانی بگرداند
سیاست ورزی استراتژیست و زیرک
مدیری آگاه و سخنوری توانا
کنش گری صادق و مسئول و ایران محور
کنش گری سیاسی و مستقل
آزادی خواهی صبور که در کنار مردم ایستاد و لحظه ای از تلاش و کوشش در راه عزت و سربلندی ایران و مردمش غافل نماند»

و ردیف می کنی ویژه گی هایی را که این کمترین تمامی عمرش را که بگردد در ایران چنین کسی را پیدا نمی کند. و بعد از تمامی این جستجوها می گویی این موجود ابراهیم یزدی است و مرا  حوالت می دهی به مقاله مصطفی قهرمانی در عصر نو۴ شهریور ۹۸.

مقاله را خواندم و احسنت گفتم به حال و روز نه مصطفی قهرمانی نویسنده مقاله و نه مسعود فتحی سردبیر عصرنو بلکه به جان ساقی این دو که عجب جنسی دست مشتری می دهد که هم کاتب وهم سردبیر نشریه وزین را آن چنان کله پا می کند که برای موجودی مثل ابراهیم یزدی «دو دره باز» معروف که نه ملی بود ونه مذهبی اوصافی را برمی شمرد که اگر ما در مورد چه گوارا یا لنین و یا زبانم لال مارکس بر می شمردیم به اغراق گویی و شخصیت پرستی متهم می شدیم.
یک بار دیگر بر گرد و این مقاله را بخوان و برو از سبزی فروش محله کارنامه ابراهیم یزدی و تشکیلات درب و داغان نهضت آزادی  را بپرس و ببین از این موجود چه کارنامه ای ارائه می دهد.
اینان نقش دیروز و امروز و فردایشان مودبانه اش چیزی در حد محلل در تاریخ ایران بوده است، هست و خواهد بود. نقش دیگری ندارند. مثل پرو پاگاندیست بزرگشان علی شریعتی که پل بود . بین فلان و بهمان.
اینان در هر مقطعی از سوراخ های شان بیرون می آیند در آش انقلاب موش شان را می اندازند و شریک می شوند دوباره بر می گردند به سر کسب و کارشان ،تسبیح می گردانند و پول در می آورند تا تند باد بعدی.
چاپ نوشته هایی از این دست را باید در هم سویی چپ رفرمیست ورشکسته با جریاناتی از این دست دید که برای فردا حساب هایی روی اینان باز کرده اند.

۵
رژیم مستقر بعد از انقلاب بهمن زیر پوشش ایدئولوژیک با دشمنی با هر نوع اندیشه غربی چه چپ و چه راست در عمل به علت ذهنیت کارگزاران آن که عمدتا از افراد خرده بورژوازی غیر مدرن شهر و روستا بودند برنامه هایی برخاسته از ذهنیت خود را در جامعه پیاده کردند که به گسترش بی سابقه طبقه خرده بورژوازی  بی ریشه در کل جامعه منجر شد.
در روستا با استفاده از رانت منابع طبیعی و محیط زیست و اعتبارات ارزان بانکی برای کشاورزی که در عمل صرف کارهای سود آور دیگر می شد.
در شهر با استفاده از رانت نزدیکی با قدرت و کارگزاری ارگان های حاکمیتی و بهره از رانت منابع معادن و نفت و پتروشیمی و مراتع و رشد بی رویه بخش خدمات و ساختمان و در سایه اعتبارات بی رویه  بانکی که ریشه در دلارهای نفتی داشته و دارد.
بخشی از این خرده بورژوازی در طی این سالها به طبقه کلان سرمایه دار پیوسته اند.
اما این تغییر نه در طی یک پروسه طولانی که در عرض تجربه یک نسل بوده است.
این بورژوای نوپدید ذهنیت بورژوازی مدرن را ندارد به همان شیوه قدیم می اندیشد و حتی اگر خانواده خود را به کانادا هم فرستاده باشد باز سفره ابوالفضل در خانه می اندازد و در خیابان ها دسته راه می اندازد والبته با همه ثروت اگر بتواند آنجا نیز به هرشکل دنبال رانت می  باشد.
اکثریت مردم جامعه عقل عملی دارند و این عقل عملی در طی این سال ها  به این خرده بورژواها و بورژواهای نوپدید آموخته است که مدام دنبال نرخ ارز و نرخ آپارتمان و زمین و … باشند.
در حسرت ارتباط با کانون های قدرت و رانت باشند.
اینان از قدرت به شدت انتقاد می کنند اما سبیل شان توسط قدرت چرب می شود و این ارتباط را پنهان می کنند نه به خاطر قبح آن که به خاطر محافظت از ارتباط پنهان خود و استفاده انحصاری از آن.
تذبذب، بی پرنسیبی و بی ریشگی در وطن، نداشتن اصول در فکر و اندیشه به این اقشار این توان را می دهد که با هر ظرفی در هرکجا سازگار شوند و پیاده نظام قدرت فائق باشند.
رشد آن ها با استفاده از  رانت نفت و پتروشیمی و منابع معدنی سنگ آهن و فولاد و انرژی ارزان و منابع آب زیر زمینی و محیط زیست صورت گرفته که در واقع  سرمایه های بین نسلی هستند.
اما این منابع محدود هستند و با رشد جمعیت و تغییر سیاست های داخلی وخارجی ریزش این طبقه به سمت پایین آغاز شده است صدای ریزش به گوش هشیاران آن ها نیز رسیده است و از برای همین از سال ها قبل ندای مخالفت با وضع موجود را ساز کرده و صف طولانی مهاجرت از اینجا را طولانی تر کرده اند.
و ایضاً چپ های سابق که از وضعیت درهم جوش اقتصادی به آب و نانی رسیده اند و نانشان را در تنور خرده بورژازی فربه شده برشته می کنند. و چپ می روند و راست می آیند به مارکسیسم فحش می دهند. و می گویند هر کس در جوانی کمونیست نباشد محافظه کار است و هر کس در پیری کمونیست باشد دیوانه است، در همین صف ایستاده اند.

۶
این هم بیانات جناب نیلی است مرشد اقتصاد دانان مشاور دولت که البته اخیراً از سمت مشاورت اقتصادی رئیس جمهور استعفا داده است و  برای نجات اقتصاد دست به دامان گروه های سیاسی شده است. نگاه کنیم:
«در وضعیتی گرفتار شده‌ایم که هیچکس انگیزه‌ای برای خروج از تعادل بد اقتصادی ندارد و به نظر کشور نیازمند یک بازنگری در رویکرد سیاسی به اقتصاد است.
برای نجات اقتصاد به مطالبه راه‌حل از گروه‌ های سیاسی نیاز است و رسالت نخبگان است که ابرچالش‌ها را به گفتمان عمومی تبدیل کنند».

۷
«کشورهای شرق آسیا و سپس ویتنام و چین و برزیل  و …. با شناخت درست از تناسب قوا در جهان تحت سلطه سرمایه در دوران کنونی با  داشتن دولت توسعه نگر به برپا کردن نهادهای لازم برای زیر بناهای رشد تولید داخلی و سپس توسعه صادرات و تسخیر بخشی از بازار جهانی پرداختند.
درست است که در این کشورها بهره مندی افراد از رشد اقتصادی شدیداً نابرابر بوده است اما در مجموع توانسته اند بخش عظیمی از جمعیت خود را از فقر نجات دهند.
چهره برزیل و چین و هند و اندونزی با آن جمعیت عظیم با دهه های قبل تفاوت اساسی کرده است.
اما در برابر آن ما کدام نمونه با سمت گیری سوسیالیستی را می توانیم مثال بزنیم کوبا و کره شمالی؟

جواب وجود ندارد چون در واقعیت ما نمونه ای نداریم.
به همین علت ما شدیداً نیازمند وجود یک دولت  کاردان با برنامه واقع بینانه تدوین شده از سوی همه اقتصادانان داخل و خارج برای توسعه هستیم.
طبعا دولت رانتینر کنونی و اعوان و انصار آن به این تن نمی دهند و بحران های شدید اقتصادی را موجب می شوند که طوفان ها و تلاطم های شدید اجتماعی را سبب خواهد شد و از این تغییرات بنیان کن باز پوپولیست ها بهره برداری خواهند کرد مگر اینکه  برنامه جایگزین واقع بینانه در شرایط کنونی جهان  در برابر  سیاست های قبل در ذهن اکثریت مردم هژمونی داشته باشد.
این برنامه اجباراً  برنامه ای در قالب رشد مناسبات بورژوادمکراتیک در جامعه با احتساب نقش بورژوازی داخلی خواهد بود. این که هژمونی در دولت توسعه نگر با که خواهد بود بسته به تناسب قوا در آینده خواهد بود.
برپایی انقلابی  یک جامعه سوسیالیستی با هر عنوان در یک کشور پیرامونی با اقتصاد مبتنی بر رانت منابع در این جهان تحت هژمونی سرمایه نئولیبرال امری محال است. اما همین امر محال ما را وا می دارد که  در مذمت سرمایه داخلی نغمه خوانی کنیم.»

حضرت؛ داستان پیچیده ای نیست. بورژازی ملی یا بورژازی توسعه نگر یا هر اسمی که روی آن می گذارید امری نیست که به اراده ما بوجود بیاید یا ازبین برود.
حالا شما می گوئید همانطوری که گرامشی می گوید ما بیائیم گفتمان «دادن مهار اوضاع بدست بورژازی توسعه نگر» را  به گفتمانی عمومی تبدیل کنیم. و از هژمونی افکار به هژمونی سیاست و اقتصاد برسیم .
اما اشکال کار در این است که عده ای بر این باورند که عدم توسعه در کشورهای پیرامونی بدیل ناگزیر توسعه در کشورهای متروپل است و ما راهی نداریم جز آن که از این دور باطل خارج شویم . حالا حتماً می پرسی چگونه.

۸
میراث تئوریک مارکس تحلیل علمی مبتنی بر شواهد از رشد نظام سرمایه داری در کشورهای اروپایی است.
در باره شرق نوشته های او در مراحل اولیه تحقیقات اش ناتمام ماند اما برآورد علمی او در باره رشد نظام سرمایه داری غرب و جهانگیر شدن آن و فروریزی دیوار چین در اثر هجوم کالاهای سرمایه داری به وقوع پیوست.
شناخت اهمیت شیوه تولید و کشف قوانین و گرایش های آن بر اساس شواهد علمی رابطه دیالکتیکی زیر بنای تولیدی هر جامعه و روبنای فرهنگی آن و نقش تعیین کننده شیوه تولید بر روبنا لاجرم ما را به این نتیجه  می رساند که جهش از مراحل تاریخی یک جامعه وعبور به مرحله بالاتر با آگاهی ممکن نیست.
اما نقش آگاهی در عبور از مراحل تاریخی نه در دور زدن و جهش از یک مرحله تاریخی که در کم درد و رنج کردن آن و تسریع رشد آن است.
در انقلاب روسیه نیز که لنین از طریق شورش عمومی و قاپیدن یک موقعیت تاریخی به سرکردگی انقلاب بورژوادمکراتیک روسیه رسید.
با این وظیفه تاریخی روبرو شد که چگونه وظایف یک انقلاب بورژوادمکراتیک را در روسیه به پایان برساند و مقدمات عینی مرحله بعدی را مهیا کند.
این خود یک تناقض بود؛ پیش برد وظایف یک انقلاب بوٰرژادموکراتیک توسط پیشاهنگ پرولتری.
در واقع تناقض انقلاب اکتبر از این جا شروع می شود.

دو راه در پیش پای حاکمین کرملین بود:
– پیش برد تحقق شعار های یک انقلاب بورژادموکراتیک. که ملزوماتی دشت. از آزادی احزاب گرفته تا شریک کردن بورژازی در قدرت
– یا جهش از روی یک مرحله از رشد

حزب کمونیست دست به انتخاب دوم زد. جهش از روی یک مرحله از رشد جامعه به صورت اراده گرایانه.
از اینجا ببعد داستان شکل دیگری باید می گرفت و گرفت:
– نشاندن قدرت حزب به جای قدرت شوراهای مردمی و پارلمان
تجمیع هر سه قوه مقننه قضاییه و اجراییه در قامت یک حزب رزمنده پیشتاز
– و تقلیل وظایف توده ها در عمل به اطاعت از اوامر حزب

آیا نمی توان گفت اگر لنین طبق قوانین دمکراسی به آزادی احزاب و تفکیک قوا و مطبوعات آزاد میدان می داد و نتیجه انتخابات آزاد را می پذیرفت و به گردش قدرت بین احزاب با وجود اکثریت یا اقلیت بودن بلشویک ها تن میداد راه رشد کم هزینه تر و کم رنج تر برای مردم روسیه بود.
مثل اینکه باید دوباره کتاب مستطاب دو تاکتیک را با نگاه انتقادی بخوانیم رئیس.»

خب قبل از آن که بپردازیم به وظایف انقلاب بورژادموکراتیک در یک انقلاب کارگری نخست کمی تامل بکنیم روی قاپیدن سرکردگی انقلاب.
البته این حرف جدیدی نیست از همان فردای انقلاب اکتبر منشویک ها و سوسیال رفرمیست های اروپایی اعلام کردند که بلشویک ها کودتا کردند نه انقلاب. عده ای دیگر بر فرصت طلبی بلشویک ها و قاپیدن انقلابی که حق آن ها نبود انگشت گذاشتند.
این همان آسیاب بنوبتی است که امثال برنشتاین و کائوتسکی مودبانه اش را می گفتند. واگذاری هژمونی به بورژازی تا پر شدن پیمانه آماج های انقلاب بورژا دموکراتیک و سوار شدن پرولتاریا به قطار انقلاب از این مرحله ببعد.
این ابلهانه ترین تصوری است که یک حزب ممکن است به آن دچار شود که بتواند قدرت را بگیرد اما برود کنار و بگوید حالا نوبت من نیست نباید حریص قدرت بود. پس شکی نباید داشت که گرفتن مهار انقلاب یکی از هزاران کار درستی بود که لنین کرده است.
اما برویم سروقت مرحله انقلاب و در دستور کار بودن تحقق آماج های انقلاب ی بورژادموکراتیک. این امری نبود که بلشویک ها از آن غافل باشند.

نگاه کنیم ببینیم لنین در دو تاکتیک چه می گوید:
ا- پرولتاریا برای گرفتن رهبری در انقلاب بورژادموکراتیک باید در آن شرکت کند
۲- این انقلاب را باید عمق ببخشد
۳- ابعاد آن را باید وسیع کند
۴- آن را سریع و کامل تا تحقق تمامی شعارهایش تا به آخر پیش برد.
۵- این انقلاب برای پرولتاریا ضروری است
۶- جهیدن از این مرحله برای پرولتاریا نه ممکن است ونه درست.

می بینی بحثی در مورد پریدن و جهش نیست. بحث اصلی این است که چه کسی می تواند این انقلاب را با تمامی شعارهایش متحقق کند و جامعه و پرولتاریا را به مرز سوسیالیسم برساند .
اشکال کار در باور به تحقق شعارهای انقلاب بورژادموکراتیک نبود. بلشویک ها بعد از گذشت حدوداً سه سال اعلام کردند که ما از مرحله انقلاب بورژا دموکراتیک گذشته ایم و باید برویم بسوی سوسیالیسم.
شکست انقلاب در اروپا و آلمان، توطئه خارجی و کارشکنی داخلی، نداشتن الگویی روشن از سوسیالیسم و مرگ نا بهنگام لنین و افتادن کار بدست استالین و حذف فیزیکی رهبران تئوریک حزب و به کنار زدن شوراهای کارگری و مسلط شدن بوروکرات های حزبی در تمامی امور اجازه ندادتا حزب به این نتیجه برسد که در ارزیابی های اولیه شان از تحقق تمامی شعارهای انقلاب بورژادموکراتیک شتابزده عمل کرده اند و تحقق سوسیالیسم در یک کشور امری شدنی نیست و بهتر است بر گردند و نپ را در مدلی دیگر دنبال کنند.

۹
۱- لنین می گوید: پیروزی قطعی بر تزاریسم با دیکتاتوری دهقانان و پرولتاریا صورت گرفت این دیکتاتوری دیکتاتوری سوسیالیستی نیست دیکتاتوری دمکراتیک است.
دیکتاتوری دموکراتیک دیگر چه صیغه ای است؟
۲- می گویی منظور لنین از دیکتاتوری شکل حاکمیت است نه مضمون حاکمیت
تفسیر و تاویل به مثل تفاسیر از کتب مقدس دیگر تو کت من نمی رود.
رقبا و هدف مشخص اند؛ زمینداران و بوروکرات ها و بخشی از بورژوازی بزرگ طرفدار تزارند و این طرف بقیه خلق و احزاب نماینده آن ها.
این طرف باید قواعد دمکراسی بورژوایی در قالب مناسبات بورژوایی را رعایت کرد که نه کرد.
و در عمل شد همان دیکتاتوری.
که در واقع بنیان اش  همان تز افلاطون مبنی بر حکومت فلاسفه در هیئتی جدید  بر مردم است.
۳- می گفتند: دو تاکتیک را دوباره بخوان به چندین بار خواندن می ارزد
ولی من اول کتاب راه بردگی هایک را خواندم و بعد مجددا بعد دوتاکتیک را خواندم.
تیغ تیز نقد در کتاب اخیر متوجه منشویک ها واز جمله تروتسکی آن زمان است
و آن کس که مومنانه به رهنمودهای دو تاکتیک توجه کرد و آن را بسط داد جناب استالین بود و البته برای شکستن مقاومت ارتجاع و موسسات آن طبق رهنمود لنین دیکتاتور منشانه عمل کرد ابتدا بورژوازی بزرگ سپس خرده بورژوازی و در آخر دهقانان خرده مالک را با خشونت در هم شکست.
لنین دیکتاتور منش بودن را متفاوت از دیکتاتوری می بیند که به نوعی بازی با کلمات است.
از دیدگاه من مسئله اخلاقی است. حقوق انسانی و اصول اخلاقی را نمی توان تابع سیاست و ایدئولوژی کرد
و اگر طرف مقابل از ابزار کثیف برای رسیدن به هدف استفاده می کند ما مجاز نیستیم چون هدف دستیابی به قدرت به هر بها نیست.
شکست  با رعایت دقیق اصول انسانی و اخلاقی هم ابزاری برای ابراز حقانیت در ذهن توده ها می شود.
ابزار درست برای رسیدن به قدرت و نگهداشتن آن هژمونی فکری واخلاقی است ولی دیکتاتور منش برای حفظ قدرت مجبور به عبور از همه ضوابط می شود.»

دیکتاتوری پرولتاریا در نزد مارکس و لنین ربطی به دیکتاتوری حزبی و فردی استالین ندارد. و نداشت. در نزد مارکس و لنین این دیکتاتوری باید وسیع ترین دموکراسی را با خود می آورد که شامل اکثریت واقعی مردم می شد. اما اگر در عمل این گونه نشد باید دید که سیر تحولات چگونه بود که استالین بر کارها مسلط شد و بازسازی بورژایی جای تحقق سوسیالیسم را گرفت.

۱۰
وقتی که بدیل موجود در برابر امپریالیسم یعنی اردوگاه سوسیالیسم واقعا موجود فرو ریخت .
تردید در باره این مفهوم از دوران که دوران ما دوران عبور از سرمایه داری واستقرار سوسیالیسم است جهانگیر شد.
در باره تاریخ خون بار رابطه امپریالیسم با کشورهای پیرامونی کتاب ها میتوان نوشت و جنایات بی شمار نظام سرمایه در کشورهای فوق از ابتدای پیدایش اش سیاهه ای بلند بالاست.
انباشت اولیه سرمایه و استمرار آن در کشورهای مرکز بدون غارت و کشتار در کشورهای پیرامون ممکن نبود
کشورهای پیرامونی هنوز در مدار توسعه نیافتگی و مبادله نابرابر گرفتارند.
آموزه اساسی مارکس این است که بدون تحول در نیروهای مولده به منزله زیر بنای اقتصادی فرماسیون ها گذار به مرحله بعدی ممکن نیست.
در انقلاب های بورژوادمکراتیک اروپا کارگران در برابر سلطنت مطلقه و کلیسا با بورژوازی در یک جبهه بودند و مارکس نیز از آن دفاع می کرد چون آن را به منزله گامی در راه تکامل نیروهای مولده می دید اما آن را به عنوان حل شدن صفوف کارگران در صفوف بوژوازی نمی دید.
در کشورهای پیرامونی در حال حاضر نیز ما با تکامل ناقص و کژ کار کرد و یا عقب رفت نیروهای مولده روبرو هستیم.
پیشرفت و تکامل  موزون و صحیح نیروهای مولده در عین تامین منافع بورژوازی برای رشد طبقه کارگر و رشد سازمان های صنفی و سیاسی آن محیط را مساعد می کند.
اگر این رشد برای بورژوازی سودهای کلان به بار می آورد برای طبقه کارگر شرط لازم و نه شرط کافی برای رشد است. دفاع از این مرحله گذار به مفهوم چشم پوشی از سوسیالیسم و تسلیم در برابر سرمایه نیست.
سوسیالیسم در چشم انداز دور این طبقه همچنان وجود دارد اما در کوتاه مدت جز راه رشد موزون اقتصاد داخلی در قالب مناسبات بورژوا دمکراتیک در هم پیوندی هوشمندانه و مبتنی بر منافع ملی با بازار جهانی راه میان بری وجود ندارد.
حالا اگر کسانی باز اصرار دارند که در کشورهای پیرامونی دوران دوران گذار به سوسیالیسم است چاره ای جز فرو بستن دیدگانشان بر واقعیت های موجود جهان امروز ندارند.

در کشورهای مرکز نیز سردرگمی ها در باره این مفهوم وجود دارد.
و از آنجا که اقتصاد به سوی جهانی شدن هر چه بیشتر پیش میرود تغییر مناسبات در کشورهای مرکزی  است که نقشی تعیین کننده در آینده به عهده می گیرد مخصوصا اینکه با گریز کشورهای پر جمعیت پیرامونی مثل چین و هند اندونزی از مدار مبادله نابرابر بحران سرمایه داخلی در این کشورها اجتناب ناپذیر است.
جنگ چین و امریکا دقیقا ازاین بستر برمی خیزد.»

خب اگر دوران انقلابات سوسیالیستی نیست پس باید دوران انقلابات بورژادموکراتیک باشد. همان داستانی که عجم اوغلو در غرب و آدم هایی مثل کمال اطهاری در داخل می گویند. البته آن ها از انقلاب نامی بمیان نمی آورند بیشتر مرادشان خواب نما شدن قدرت های مسلط است و سپردن کار بدست این جناح از بورژازی. بورژازی که فقط بورژازی است و می شود گفت توسعه نگر است. اما نکته ای که در این طرح مغفول است ما نمی دانیم که این بورژازی کیست و کجاست تا ما پیدایش کنیم و با سلام و صلوات مهار کار را بسپاریم دست او تا با نهاد سازی همان طور که عجم اوغلو می گوید و اقتصاد صادرات محور کشور را وارد ریل توسعه کند. و در این داستان معلوم نیست که پایان استفاده رایگان از منابع نفتی و معادن زیرزمینی و استثمار کارگران و غارت سفره تهیدستان به کجا می کشد و چه تضمینی وجود دارد که این سرمایه راه نگیرد و به خارجه نرود و در داخل بماند مثل چین. و چاشنی کارش استبداد و سرکوب هم نباشد. می بینی حضرت، کار به این سادگی که شما می گوئید نیست.
این نما از تحول از یک نکته کلیدی غافل است که سیاست در این داستان پیشی می گیرد بر هر تحولی و توسعه اقتصادی ذیل توسعه سیاسی قرار می گیرد. باید نخست فکری به حال این مشکل کرد.

دو نکته
۱- نخست آن که در کشورهای پیرامونی با این توازن قوا در سطح جهانی مسئله جهش از روی مرحله دموکراتیک انقلاب مطرح نیست.
۲- دوم آن که پیروز ی انقلاب با مضمون سوسیالیستی به معنی استقرار یک نظام سوسیالیستی در یک کشور پیرامونی نیست.
کشورهای پیرامونی راه دیگری ندارند مگر آن که مهار این مرحله را طبقه کارگر بدست بگیرد. و انقلاب بورژادموکراتیک را خود به جلو ببرد. وسیع تر و عمیق تر و رادیکال  تر از بورژازی ملی یا داخلی یا بومی.
شواهدی در دست نیست که بورژازی بومی توان تاریخی به جلو بردن این مرحله از انقلاب را داشته باشد .

۱۱
پرسشی که در میان است، و بعضاً از جانب آدم های موجه ای هم ابراز می شود این است که  باید “بین سیاست داخلی و سیاست خارجی حکومت ها  تفکیک قائل شد و اگر به این ظرافت توجه نشود دچار خطای راهبردی در ارزیابی نسبت به کلیت این سیستم ها خواهیم شد.
فی المثل  سیاست داخلی یک حکومت می تواند در داخل خود محورانه و سرکوبگرانه توام با حذف تمام دگراندیشان و کنش گران سیاسی- اجتماعی حاضر در صحنه و در پیش گرفتن سیاست های نئولیبرالیستی در جهت تامین منافع فرادستان باشد.
اما در عرصه سیاست خارجی مواضع این حاکمیت ضد امپریالیستی و در جهت مقابله با تمایلات و تجاوزات توسعه طلبانه سرمایه مالی فراگیر جهانی باشد.
بهمین خاطر انتقاد از مواضع این حاکمیت دایر بر چرایی حضور در کشورهای دیگر و تقابل با نیروهای مداخله گر جهانی نادرست است. و اگر آن حاکمیت در جبهه هایی ورای مرزهای سرزمین اصلی با آنان درگیر نشده و مانع و رادع آنان نشود در کوتاه زمانی وارد حریم سرزمینی اش خواهد شد و به اهداف خود جامه عمل خواهند پوشاند .
این تناقض بین سیاست خارجی درست یا مثبت با سیاست داخلی که منفی و از جوانب مختلف مورد انتقاد است برای بسیاری قابل درک نیست.»

نخست باید دید دولت بچه معناست.
دولت در مفهوم طبقاتی آن بسترساز تامین منافع اقشار و طبقاتی است که آنان را نمایندگی می کند و در سیاست سازی ها و تصمیمات و خط مشی که در پیش می گیرد در را بر همین پاشنه می چرخاند و تنها مانع تاخت و تازش  مقاومت گروه ها و طبقاتی است که دارای منافعی متفاوت یا متضاد هستند و از سهمی متناسب با میزان مشارکت شان در تولید اجتماعی برخوردار نیستند.
به هر روی همین دولت در جهت تامین و تضمین منافع یک طبقه خاص چه در عرصه داخلی و چه در صحنه بین المللی مسئول و تصمیم گیر و مجری است و آنچه هم به عنوان منافع ملی و دفاع از آن در مراودات و مناسبات خارجی مطرح است را می بایست در همین چارچوب ارزیابی نمود. به عبارتی هیچ دولتی نمی تواند در سیاست داخلی از یک سو و عرصه بین الملل از سویی دیگر منافع اقشار و طبقات متضاد را نمایندگی و پی گیری نماید.
نمی تواند در داخل یک حکومت مستبد، سرکوبگر، غیر دموکراتیک  و حامی استثمار گران و غارتگران باشد و در همان حال خط مشی اش در سیاست خارجی به گونه ای باشد که مدافع  منافع فرودستان و طبقات غیر برخوردار همان جامعه باشد. سیاست خارجی هر دولتی ادامه و در راستای سیاست ورزی های داخلی آن بوده و این دو هم پوشانی اجتناب ناپذیر دارند».

یک نکته و یک توضیح
شاید بتوان بنوعی گفت مبارزه ضد امپریالیستی ریشه در درک پل باران و آندره گوندر فرانک داشت که می گفتند: «در کشورهای پیرامون ارزش تولید شده در کشورهای تحت سلطه توسط کشورهای امپریالیستی ربوده می شود. و چرخه تولید و باز تولید بخاطر شکل نگرفتن انباشت در این کشورها کامل نمی شود. پس این کشورها الی لابد تا زمانی که این سلطه و وابستگی برقرار است عقب مانده خواهند بود».
با این تحلیل مبارزه ضد امپریالیستی مبارزه ای بود برای توسعه ملی و رسیدن به استقلال اقتصادی و سیاسی .
در پشت این تحلیل بورژازی ملی بود که می خواست از صنایع بومی حمایت کند. خرده بورژازی بود که توسط سرمایه وابسته و سرمایه خارجی در حال ورشکستگی بود. و طبقه کارگر بود که هر نوع مبارزه ضد امپریالیستی را گامی بسوی سوسیالیسم می دید .
نوک تیز این مبارزه هم بر علیه امپریالیسم آمریکا بود که بعد از کودتای ۱۳۳۲ در ایران شده بود فعال مایشاء.
اشکال  این درک در آن بود که سلطه امپریالیستی را بیرون از مناسبات ناظر بر تولید می دید و بردن بخش بزرگی از ارزش اضافه تولید شده را نه در ادغام سرمایه داخلی و خارجی که در خوی سلطه گرانه امپریالیسم می دید. و در این غارت ارزش اضافی تولید شده تنها بخش انگل سرمایه بومی را می دید که همدست سرمایه امپریالیستی شده است.
تز وابستگی جامعه را نه طبقاتی که خلقی می دید. جبهه خلق در برابر ضد خلق. در جبهه خلق طبقه کارگر در کنار بورژازی ملی و خرده بورژازی و دهقانان قرار داشت.
معتقدان این نظریه نه درک درستی از برنامه اقتصادی بورژازی داشتند و نه تصور درستی از مبارزه طبقاتی.
این نظریه نمی توانست پروسه تولید و تصاحب ارزش اضافه را در کشورهای پیرامون توضیح دهد.
در این نظریه از آن جایی که امپریالیسم مسلط در ایران امریکا بود مبارزه ضد امپریالیستی به مبارزه ضد آمریکایی تبدیل شد. که  قابل اغماض بود بخاطر آن که حکومت پهلوی مدعی مبارزه با آمریکا نبود.
بهر روی تا سال ۵۷ این یکی گرفتن شاید زیاد به خطا نبود. اما از سال ۵۷ ببعد با روی کار آمدن حکومت جدید، آمریکا بعنوان امپریالیسم مسلط نقشی دیگر در اقتصاد و سیاست ما نداشت. و مبارزه آمریکایی از این پس مبارزه ای بر علیه امپریالیسم به حساب نمی آمد. و باید در کادر دیگری دیده می شد. اما چپ ضد امپریالیست از همان ابتدا از فهم این دو گانگی غافل بود. و در چاه این کور فهمی خود افتاد.
آدم هایی که نیم قرن از تحولات ایجاد شده عقب اند قادر نیستند تفکیک کنند که مبارزه ضد آمریکایی ربطی به مبارزه ضد امپریالیستی ندارد و اگر قرار است شعار ضد امپریالیستی بدهیم امروز باید بگوئیم: مرگ بر امپریالیسم روسیه بجای این که بگوئیم مرگ بر امپریالیسم آمریکا.

در همان روزگاری هم که بلوک شرق برپا بود و شوروی و احزاب طرفدارش بر طبل مبارزه ضد امپریالیستی می کوبیدند و داستان تا حدودی هم درست بود و موضوعیت داشت برای ما قابل فهم نبود که چگونه می شود حکومت های سوریه و لیبی و عراق و کشور هایی از این دست در آفریقا ضد امپریالیسم باشند و در جبهه جهانی انقلاب قرار بگیرند اما در داخل چپ خود را سرکوب کنند. باید زمان می گذشت تا تشت رسوایی این گونه حکومت ها از بام دنیا بزمین بیفتد و بر همگان معلوم شود که بن مایه این سرکوبگری در داخل و پز ضد امپریالیستی چه بوده است.