حاشیه هایی بر متن-۴
محمود طوقی
۱
گفته می شود
کرونا چپ را شکست داد.
چپ رادیکال بجای رفتن به سوی برانداختن نظام ناکار آمد سرمایه داری شعار مذمت جنون مصرف و تخریب محیط زیست توسط سرمایه داری را داد.
یا از بورژازی خواست دست به تولید انبوه داروهای مصونیت ساز بزند.
و یا از اروپا خواست متحد شود.
و یا شعار همبستگی جمعی را برای ایمن تر شدن جهان را داد.
۲
الیزابت کوبلرراس روانپزشک آمریکایی بر این باور است که انسان ها در برخورد با حوادث بزرگ از پنج فاز عبور می کنند:
۱- فاز شوک و انکار
۲- فاز خشم
۳- فاز دست و پا زدن
۴- فاز افسردگی
۵- فاز تست و پذیرش
آدمی در برخورد با حوادث مهم و ویرانگر مثل مرگ، زندانی شدن و اپیدمی کرونا نخست شوکه می شود و بعد دست به انکار حادثه می زند. سپس خشمگین می شود و کمی بعد مستاصل می شود و در اندوه فرو می رود. و در آخر خود را می یابد و با بررسی مجدد حادثه در پی چاره جویی بر می آید.
۳
در بحرانها بازار سه چیز داغ میشود
شایعه
شیادی
راه حلهای آبکی
– گاهی اوقات اینها از خود بحران کشندهترند
۴
ویژه گی اقتصاد های بسته
در کشورهای توتالیتر اقتصاد بیش از آن که در خدمت مردم و نیازهای روزمرهٔ آن ها باشد در خدمت اهداف سیاسی حاکمان است و به حفظ و تداوم قدرت آن ها خدمت میکند.
منابع مالی به جای جاری شدن به سوی صنایع تولیدکنندهٔ کالاهای مصرفی به سمت صنایع غیرمصرفی هدایت می شوند.
جز این حکومت اقتدارگرا در عرصه اقتصاد دنبال انحصار و نابود کردن رقابت است.
حکومت از صنایع و اقتصادش در درجهٔ اول فرمانبری از برنامههایی را میخواهد که نه بر اساس قوانین طبیعی بازار آزاد که بر اساس خدماتشان به اهداف سیاسی حکومت طراحی و ابلاغ شده است.
نتیجه کار چه خواهد شد:
قشر نخبه علمی و فنی اجازهٔ رشد نمی یابد
قدرت ابداع و نوآوری که موتور محرکهٔ رشد صنعتی است رو به ضعف می گذارد.
رابطهٔ طبیعی میان مشتری و صنعتکار مختل می شود و میل و اولویت مشتری به هیچ انگاشته می شود.
بخش خصوصی از ترس نقض حق مالکیت خصوصیاش جرئت ورود به عرصهٔ تولید را ندارد.
نتیجه کار پا در گل ماندن صنعت است.
۵
مشکل راست نوستالژیک
براستی مشکل راست نوستالژیک چیست؟
آیا سقوط رژیم پهلوی مربوط بود به جاسوس بودن حزب توده و تجزیه طلبی پیشه وری و آنارشیست بودن چریک های فدایی خلق و مجاهدین و خیانت روشنفکران؟
این ادبیات و این نگاه جامعه را بار دیگر به دوران طلایی پرویز ثابتی مرد ابرو کمانی و مقام امنیتی ساواک می رساند. و جدا از ناممکن بودن آن، راه نیست چاه ویلی است که مجدداً کشور را در منجلاب درگیری ها و کشت و کشتارها فرو می برد این نکته ای است که عناصر میهن دوستی که در این طیف رفت و آمد می کنند باید دریابند.
در بین این طیف امیدی به رضا پهلوی نیست. رضا پهلوی میان مایه تر از آن است که به فهم این مسائل برسد اطرافیانش هم با تاسف بسیار مشتی ساواکی و بچه پولدار هستند که خواب برگشت به دوران سیاه استبداد را می بینند.
در بین این دسته داریوش همایون تنها رجلی بود که فهم بیشتری داشت که او نیز متاسفانه درگذشت.
راست نوستالژیک در پی فرصت های طلایی است که بار دیگر دولت فخیمه آستین بالا بزند و یک قزاق را پادشاه مملکت کند و یا عوامل کنسرسیوم بر سر غارت نفت به تفاهم برسند و با مشتی اوباش پادشاه فراری را به قدرت باز گردانند. اما باید تدبر کرد که حاصل آن دو کودتا چه بود.
چرا مردم در پی تبعید رضا شاه به جزیره موریس جشن گرفتند و نماینده جیره خوار مجلس آقا حسین انوار گفت « الخیر و فی ماوقع.»
خب تاریخ محل عبرت است و حکمت البته اگر عقل و شعوری در کار باشد که در بین راست نوستالژیک نوبر است.
چهل سال است که راست نوستالژیک دارد یک شعر بی مایه را مدام تکرار می کند که شاه با آمریکایی ها بلند حرف زد و دیگر حرف شنوی نمی کرد و در پسله به انگلیسی ها فحش خواهر و مادر می داد. این قبیل تحلیل ها برای سقوط آن پادشاهی تحلیل های بی مایه ایست و راست نوستالژیک را به حقیقت نمی رساند.
راست نوستالژیک دموکرات نیست . نمی تواند باشد. برای رسیدن به آن جایگاه نیازمند رها کردن ادبیات ساواک ساخته است . هنوز بعد از چهل سال نقدی بالاتر از فحش نامه های ساواک بر حزب توده و پیشه وری و چریک های دوقلو ندارد . هنوز نمی فهمند از کجا خورده اند و چرا. این درجه از بلاهت در این طیف امر غریبی است.
راست نوستالژیک باید به درک و فهم زمان خود را نزدیک کند اگر بخواهد در آینده ای دور یا نزدیک در کشور جایی داشته باشد. باید بتواند خود را در قالب یک حزب سیاسی راست تعریف کند و با پایبندی به دموکراسی آماده باشد در اقلیت و یا حتی اکثریت در مدتی مشخص برنامه خود را اجرا کند و این شدنی نیست مگر آن که نخست از داستان جانشینی اسپرم مقدس فاصله بگیرد و نقد کند دوران پنجاه ساله ای را که ریشه دموکراسی و روشنفکری را در ایران زد و دست بر دارد از توجیه آن سال های سیاه با تکرار داستان خنک و بیمزه ساختن چند سد و دانشگاه و دوم تحمل کند چند صدایی بودن جامعه را.
با متر ساواک و پرت و پلاهای ایران یعنی من و هر کس مرا قبول ندارد یا باید از ایران برود یا برود به زندان. باز هم به همین جایی می رسیم که رسیدیم.
با تاسف بسیار باید گفت فرجام شوم این نگرش تا کنون نتوانسته است راست نوستالژیک را به سرعقل بیاورد. البته اگر عقلی در میان باشد.
۶
بازرگان و شهرام
«با رسوخ اندیشه های چپ در اذهان ایرانیان و سلطه آن بر سپهر فکری اهل اندیشه در ایران دلبستگان به مذهب در دهه بیست در رقابت با این اندیشه ها در گروه های گوناگون به تکاپو افتادند.
بازرگان وامثال او در پی آشتی دادن مذهب با یافته های علمی روز برآمدند. و با تفسیر نوینی از آیات و روایات سعی کردند تناقض ها را با یافته های علمی توجیه کنند.
برای نمونه دکتر سحابی؛ پدر در کتاب خلقت انسان با تفسیر متفاوت از تفاسیر قبلی آیات خلقت انسان را سازگار با نظریات داروین معرفی کرد.
در دهه چهل جوانان پیرو نهضت آزادی با ادامه این شیوه آیات و روایات را به نحوی تفسیر کردند که با نظریه ماتریالیسم تاریخی مارکس سازگار باشد و بنیانگذار سازمان مجاهدین خلق شدند.
در شروع حرکت این سازمان بازرگان آن ها را فرزندان معنوی خود می دانست و روحانیون جوان پیرو آیت الله خمینی نیز به هواداری و پیروی از آن ها برخواستند.
اما به تدریج و درعمل تعداد زیاد و قابل توجهی از این فرزندان معنوی بازرگان به ناسازگاری اساسی بین آیات و روایات مذهبی وعلم معتقد شدند و تغییر ایدئولوژی دادند که در میان آن ها تعداد قابل توجهی فرزند آیت الله ها بودند و در عکس العمل به این اتفاق آیت الله ها در زندان به مرتد و نجس بودن و کافر بودن آن ها و پیروان ایدئولوژی چپ فتوا دادند. و آن را ناشی از توطئه چینی و فریب ذاتی چپ ها تلقی کردند و نتوانستند به علت اصلی تغییر نحوه تفکر فرزندان دیروز خود پی ببرند.
مشابه این حرکت های فکری در خیلی از کشورهای دیگر هم اتفاق افتاده است. اما در ایران این اتفاق و عکس العمل های بعدی آن منجر به نتایج فاجعه باری شد که سرنوشت جامعه ایرانی را تغییر داد و هنوز هم آثار ان ادامه دارد.
نحوه عمل تقی شهرام در تصفیه فیزیکی وفاداران به مذهب در سازمان مجاهدین در عمل همه تلاش های نواندیشان دینی مثل شریعتی و بازرگان و حنیف نژاد را در ارائه و بازپیرایی مذهب به باد داد و باعث شد که سنت گرایان مذهبی قدرت بگیرند و نواندیشان دینی به مدتی طولانی به زیر لوای روحانیت بروند.
از میان گروه های مذهبی داخل زندان حتی بعضی به این نتیجه رسیدند که دشمن اصلی آن ها نه شاه و دربار که چپ ها هستند و با انجام مراسم سپاس شاهنشاه و توافق با ساواک و اظهار ندامت از زندان آزاد شدند تا به مبارزه اصلی یعنی مبارزه با چپ ها در اجتماع بپردازند و در عکس العمل به کار تقی شهرام و همراهان وی به تبلیغ سنت و پیروی تام و تمام از روحانیت پرداختند و با وقوع انقلاب همه آن ها مناصب بالای نظامی و قضایی وسیاسی را قبضه کردند.
و چنین شد که رقابت و مجادله و ستیز بین سنت گرایان مذهبی و نواندیشان دینی و مسلمانان تازه چپ شده در زندان با وقوع انقلاب و اتفاقات بعدی به کل جامعه تسری یافت و باعث برخوردهای حذفی شدید شد و آثار مخرب ویرانگری بر جای نهاد که هنوز هم آثار آن ادامه دارد.
تقی شهرام که در برهه ای از زمان بازرگان او و همراهانش را فرزندان معنوی خود می دانست فارغ از نیت اش در تقویت چپ و ادعاهای فراوان در عمل سنگ بنای قدرت گیری تام و تمام سنت گرایان را بر زمین استوار کرد.
نادانی و حماقت در جامه چپ و ترقی خواهی آن چنان به طرفداران سنت در دستیابی به اهدافشان کمک کرد که سنت گرایان با ده ها سال کوشش و تلاش نمی توانستند به این مرتبه برسند.»
خب قبل از آن که به قضاوت پایانی خود برسیم ببینیم شرح ماوقع چه بود .پس باید پژوهش بکنیم این امر را که تقی شهرام که بود.
تقی شهرام که بود
در سال ۱۳۲۶ در تهران بدنیا آمد و در سال ۱۳۴۷ به دانشگاه تهران رفت تا ریاضی بخواند در سال ۱۳۴۸ تحت تاٍثیر محمد حیاتی و علیرضا زمردیان گرایشات مذهبی پیدا کرد و اوایل سال ۱۳۴۹ توسط موسی خیابانی عضوگیری شد .
دو سال بعد در رابطه با عملیات انفجار دکل های برق که سازمان مجاهدین قرار بود هم زمان با جشن های ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی برای در هم ریختن این جشن انجام دهد دستگیر شد .
در تاریخ ۲۵ بهمن ۱۳۵۰ بهمراه ده نفر دیگر از رهبران مجاهدین محاکمه شد. دفاع کرد و به ۱۰ سال زندان محکوم شد.
در زندان مقاله تئوریک و مهم خرده بورژازی و نقش آن را نوشت که به خطر کمک گرفتن سازمان از بازار اشاره داشت. وی کمی بعد بدنبال اعتراض زندانیان زندان قصر به همراه حسین عزتی از گروه ستاره سرخ به زندان ساری تبعید شد.
در اواسط سال ۵۲ موفق شد ستوان دوم امیر حسین احمدیان از افسران زندان را حین آموزش ریاضی عضوگیری کند. و در ۱۵ اردیبهشت هر سه از زندان بهمراه ۲۰ قبضه سلاح فرار کردند. با همین سلاح ها مجاهدین سرهنگ لوئیس هاوکینز را ترور کردند.
شهرام پس از ۱۳ روز به سازمان پیوست. رهبری سازمان در این زمان رضا رضایی، بهرام آرم و مجید شریف واقفی بودند.
۲۵ خرداد رضا رضایی در درگیری با ساواک به شهادت رسید و شهرام به مرکزیت سازمان راه یافت.
در این زمان سازمان به سه شاخه تقسیم شد. واقفی مسئول شاخه کارگری، بهرام آرام شاخه نظامی و تقی شهرام مسئول شاخه سیاسی شد.
شروع اختلاف
شهرام در جمع بندی بحرانی که سازمان را بعد از کشته شدن بنیان گذاران سازمان فرا گرفته است به این نتیجه رسید که بین ایدئولوژی سازمان و اهداف سازمان که رسیدن به جامعه بی طبقه توحیدی است هم خوانی وجود ندارد. و مارکسیسم ایدئولوژ ی است که باید به آن دست یافت.
نخست خود او به مارکسیسم رسید. گفته می شود نزدیکی او در زندان با حسین عزتی از ستاره سرخ و مصطفی شعاعیان در بیرون از زندان در این رسیدن بی تاثیر نبوده است.
با طرح مسئله تغییر ایدئولوژی سازمان در مرکزیت بهرام آرام نظری میانه داد؛ مطالعه بیش تر. اما در مورد برخورد شریف واقفی دو روایت هست. عده ای می گویند از همان روز نخست مخالفت کرد و عده ای می گویند روی خوش نشان داد اما وقتی سمت سوی انتقادات مطرح شده در مرکزیت را بر علیه خود دید مخالفت کرد.
بحث های درون مرکزیت ۹ ماه طول کشید. فرمانده آرام در زمستان ۵۲ مارکسیست شد
در آذر ۵۳ شهرام مقاله پرچم مبارزه ایدئولوژیک را بر افراشته داریم را نوشت که برای مطالعه کادرها در نظر گرفته شده بود.
این مقاله باعث اعتراضاتی شد که رهبری با فرستادن آن ها به مناطق دور برای کار کارگری و یا جابجایی سعی کرد صدای آن ها را خاموش کند یکی از این افراد معترض مرتضی صمدیه لباف بود.
در این زمان با روشن شدن نظر شهرام برای اعلام مواضع، شریف واقفی تصمیم گرفت خط خود را از خط رهبری جدا کند و مصمم شد فراکسیونی در سازمان درست کند.
در بهمن ۵۳ شریف واقفی از مرکزیت اخراج شد و مسئولیت هایش گرفته شد. به او ۴ پیشنهاد داده شد:
همراهی با رهبری
رفتن به شاخه مشهد
رفتن به خارج از کشور
رفتن به محیط های کارگری
شریف به ظاهر کار در کارخانه را پذیرفت و موضعی به ظاهر پاسیو گرفت اما بر آن بود که سازمانی جدا شکل دهد.
جابجایی یک انبار سلاح و عضوگیری صمدیه لباف و سعید شاهسوندی چیزی نبود که از چشم بخش مارکسیست شده دور بماند.
در این زمان بخشی از هواداران مجاهد از زندان آزاد می شوند و سازمان تصمیم به جذب آنان می گیرد. شریف واقفی نیز بطور موازی وارد ارتباط گیری برای بخش خود می شود. و به یکی ازاعضا هم توصیه می کند سلاح های سازمانی را به آرام تحویل ندهد. در همین زمان انبار اسلحه ای توسط صمدیه لباف جابجا می شود.
این فراکسیونیسم در مرکزیت سازمان بعنوان خیانت قلمداد شد و شریف بعنوان خائن شماره یک و صمدیه بعنوان خائن شماره دو به مرگ محکوم شدند.
گفته می شود شریف بر آن بود که با حفظ نام و آرم مجاهدین با بخش م. ل یک جبهه تشکیل دهد.
در ۱۶ اردیبهشت ۵۴ در قراری کار به درگیری کشید شریف کشته و صمدیه لباف زخمی و متواری شد.
صمدیه لباف در مراجعه به یک پزشک دستگیر و در بازجویی حرف هایی زد و داستان تصفیه بر ملا شد.
از این جا به بعد ساواک با دامن زدن به آن زندان را به انشعاب کشاند. اعلامیه نجس ها توسط روحانیون زندانی صادر شد و جریانات بینابین به طرف جناح سنتی نقل مکان کردند و دیری نگذشت که در بهمن ۵۷ رژیم سلطنت سقوط کرد و حکومت بدست روحانیون افتاد.
شهرام در ۱۱ تیر ۵۸ دستگیر و در ۲ مرداد ۵۹ اعدام شد.
زندگی شهرام را باید در چند فراز بررسی کرد
روزگار نخستین عضویت در سازمان مجاهدین
دوران دستگیری، بازجویی، محاکمه، زندان و فرار از زندان
دروان قرار گرفتن در رهبری مجاهدین
دوران دستگیری بازپسین و یادداشت های زندانش
از چهار دوران سه دوران از زندگی شهرام ما با مبارزی خستگی ناپذیر و فرازهایی درخشان روبروئیم.
تنها دوران تاریک کارنامه شهرام پیش برد امر ایدئولوژیک در سال ۵۴ است.
اشتباه شهرام در آن بود که می پنداشت با ماندن زیر پرچم سازمان مجاهدین خرده بورژازی را بی آینده می کند. و این پافشاری از آن جا بدرستی بر می خاست که شهرام در آینده ای نه چندان دور خرده بورژازی را رقیب طبقه کارگر می دانست.
شهرام با این درک درست به نتیجه ای غلط می رسید. حزب خرده بورژازی سازمان مجاهدین خلق نبود. ساز مان مجاهدین بیانگر منافع بخش هایی از خرده بورژازی مدرن بود. خرده بورژازی سنتی ثقل اصلی اش در هیئت های موتلفه و حوزه های علمیه بود.
شهرام باید می دانست که طبقه با ضربه خوردن حزبش دست از دنبال کردن آرمان هایش نمی شوید در طرفه العینی حزبش را سازمان می دهد. و دیدیم که نیازی به این کار هم نبود. روحانیت با سازمان تاریخیش خود یک حزب تمام بود. این نکته ای بود که از چشم تقی شهرام و دیگر چپ ها دور مانده بود.
کار درست آن بود که همانطوری که حمید اشرف رهبر اسطوره ای فدائیان به شهرام می گفت سازمان مجاهدین با اندیشه های بنیانگذارانش برای باورمندان به آن می ماند و شهرام سازمان دیگری را درست می کرد یا به فدائیان می پیوست. اما روزگار کم حوصله اجازه نمی داد آدم ها با دیدی روشن و تاریخی به مسائل نگاه کنند.
در مورد این گذار خونین و پر درد نظرات متنوعی بیان شده است.
قابل ذکرترین آن از آن بهمن بازرگانی است از بنیان گذاران سازمان و کسی که در زندان خود مارکسیست شد و ناظر و شاهد اثرات این تصفیه بوده است. او از کار شهرام برای خرده بورژازی سنتی و روحانیت بعنوان نعمتی آسمانی یاد می کند که توسط شهرام در دامن روحانیت انداخته شد.
پیشبرد بد و غلط تحول ایدئولوژیک بزودی از سوی کادرها و رهبری مجاهدین م. ل. مورد اعتراض قرار گرفت. و شهرام از رهبری مجاهدین اخراج شد و به خارج کشور فرستاده شد.
اشتباه شهرام آن بود که با شروع حرکات اعتراضی به ایران برگشت و با آفتابی شدنش در اسفند ۵۷ در جلو دانشگاه تهران شناسایی و دستگیر و اعدام شد.
ادعایی غلط
کار شهرام با در نظر گرفتن بستر خاص تاریخی که او در آن قرار داشت با هزاران اما و اگر در کل غلط بود. شکی نمی توان داشت که شهرام نتوانست امر تحول ایدئولوژیک را هوشمندانه و با دیدی تاریخی و درست به پیش ببرد و برخوردغلط او با فراکسیونیست ها برخوردی بغایت غلط بود و اثرات مرگباری بر رابطه خرده بورژازی سنتی با چپ ها داشت. اما این گونه نیست که تمامی تحولات بعدی را بر این کار غلط سوار کنیم و تمامی کاسه کوزه ها را سر شهرام بشکنیم کاری که چپ رفرمیست می کند.
آن چه که در سال های بعد اتفاق افتاد را باید در چهار چوب خودش دید. کشته شدن یک نفر شریف و زخمی شدن صمدیه لباف آنقدر برای حکومت اسلامی ارزش نداشت که بخواهد بر این مبنا رابطه اش را با چپ ها و مجاهدین آب بندی کند.
دیدیم که سخت ترین بر خوردها با مجاهدین شد که وارثین خون شریف واقفی بودند. پس داستان جای دیگری ست .
بر خورد با چپ ها و مجاهدین را باید در چارچوب برخورد حکومت اسلامی با منتقدین و مخالفینش دید و ربطی به گذشته پیکاری ها و مجاهدین که در آن تصفیه بیشترین صدمه رادیدن ندارد. اما چپ رفرمیسم که این پروسه را قادر نیست ببیند واز درک پویه درونی تحولات عاجز است دنبال ردپایی متافیزیکی در شکل گیری حوادث می گردد.
مسئله اصلی حذف مخالفین و منتقدین بود حتی اگر این مخالفین و منتقدین حزب توده و یا امتی های دکتر پیمان باشند.
۷
«بازی سرنوشت یا تصادف آدمی را با فراموش شدگان روی زمین و مهاجرینی نفرین شده در یک مسیر قرارمی دهد که باید با آن ها برخورد کنی و تا نهایت توان در حل مشکلات آن ها بکوشی. بگذار مراجعات یک روز از این بیماران را که عمدتاً افغانی هستند را لیست کنم:
یک مادر دیابتی با آبسه پستان و ماستیت شدید.
دو مورد فیبریلاسیون دهلیزی با پاسخ بطنی بالا یکی همراه با نارسایی دیاستولیک قلب و یکی علت نامشخص.
چند مورد افسردگی با اضطراب منتشر محتاج درمان طولانی مدت.
یک مورد مالاریا، باده ها آزمایش و نسخه های بی خود.
یکی که شک به سپسیس داشتم به بیمارستان معرفی کردم ولی نرفت.بیمارستان محتاج هزینه هایی ست که از توان اینان خارج است.
کودک کم وزن باپیلونفریت که باید بستری می شد ولی اوهم نرفت وباجواب کشت آمد.
چند دیابتی محتاج به انسولین از جمله مادر بارداربا ابتلا به سل و عوارض آن.
می مانم که کار درست کدام است ومن تاکجا مسئولم و چرا باید این بار را با این پیکر لاغر به کشم وچرا؟»
دو نکته را به اختصار می گویم و می گذرم.
نخست باید بگویم پزشکی تنها حرفه نیست، نوعی کار برای معیشت. کاری که با جان انسان ها و درد و رنج آدم ها سر و کار دارد نمی تواند تنها یک حرفه صرف باشد. نگاه نکن به کسانی که بیمار را تراول و دلار می بینند. در حکمت قدیم ما حکیم دارم نه طبیب. و حکیم هم طبیب بود و هم فیلسوف و هم معلم اخلاق.
پزشکی بعنوان یک حرفه و یک وظیفه دشوار انسان بودن بحثی قدیم است از دیرباز این مسئله ذهن پزشکان را به خود مشغول کرده است. نگاه کنیم به قدیم ترین آثار به باب برزویه طبیب در مقدمه کلیله ودمنه؛
چنین میگوید برزویۀ طبیب مقدم اطبای پارس، که
پدرِ من از لشکریان بود و مادرِ من از خانۀ علمای دین زرتشت بود…
چون سال عمر به هفت رسید مرا بر خواندنِ علم طب تحریض نمودند
و چندان که اندک وقوفی افتاد و فضیلتِ آن بشناختم به رغبتِ صادق و حرصِ غالب در تعلّم آن میکوشیدم تا بدان صنعت شهرتی یافتم و در معرضِ معالجتِ بیماران آمدم.
آنگاه نفسِ خویش را میان چهار کار که تکاپوی اهلِ دنیا از آن نتواند گذشت مخیّر گردانیدم:
وفور مال،
لذّات حال
و ذکر سایر
و ثواب باقی…
در جمله بر این کار (علم طب) اقبالِ تمام کردم و هرکجا بیماری نشان یافتم که در وی امید صحّت بود معالجتِ او بروجه حِسبَت بر دست گرفتم.
و چون یک چندی بگذشت و طایفهای را از امثالِ خودم در مال و جاه بر خویشتن سابق دیدم نفس بدان مایل گشت و تمنّیِ مراتبِ این جهانی بر خاطر گذاشتن گرفت و نزدیک آمد که پای از جای بشود…
چون بر این سیاقت بر مخاصمتِ نفس مبالغت نمودم به راهِ راست باز آمد… آنگاه در آثار و نتایج علم طب تأملّی کردم و ثمرات و فواید آنرا بر صحیفۀ دل بنگاشتم، هیچ علاجی در وَهم نیامد که موجب صحت اصلی تواند بود و بدان از یک علّت مثلاً أمنی کلی حاصل تواند آمد. چنانکه طریق مراجعت آن مُنسَدّ ماند… به حکم این مقدمات از علم طبّ تبّری مینمودم …
نکته دوم
این که ما به اختیار در سمت درست تاریخ بایستیم و در کنار مردمان خود بعنوان یک پزشک باشیم و در درمان دردهای نیازمندان و انسان ها از هر نژاد و دین و عقیده ای قدم بر داریم شانسی است که نصیب همه کس نمی شود. این از بخت یاری ماست که در جای درست تاریخ ایستاده ایم .نگاه نکن به گاوصندوق های شیک و فربه ای که راه می روند و پز حساب های بانکی و ویلاهای شمال اسپانیای شان را به ما می دهند.
اینان سعادت انسان بودن و با انسان بودن و کاستن از رنج انسان ها را با دلار عوض کرده اند و به فهم این احساس بزرگ نائل نخواهند آمد که لذت های دیگری در جاهای دیگری هم هست. تمامی دنیا در شکم و زیر شکم خلاصه نمی شود.
انسان بودن و انسان زیستن دشواری وظیفه است. باید برای آن هزینه داد. این همان داستانی است که مارکس از آن بعنوان زندگی پرومته ای یاد می کند که با پرومته آغاز گشته است و تا روزی که نجات دهنده بیاید این نوع زندگی به قوت خود باقی است.
۸
حکمت ها و عبرت ها
در روز ۲۱ مرداد ۱۳۳۳، سروان اخراجی ابوالحسن عباسی با بقچه و چمدانی پر از اسناد و مدارک دستگیر میشود. بایگانی، دبیرخانه، و دفترچه رمز که مشخصات افسران حزب توده در آن قید شده بود در منزل ابوالحسن عباسی نگهداری میشده است. عباسی در زندان به مدت دوازده روز مقاومت میکند تا کمیته مرکزی حزب توده وقت داشته باشد که مرکز اسناد و بایگانی حزب توده را جابهجا کند. اما کمیته مرکزی ابتدا اسناد را خارج، ولی دوباره به منزل عباسی برمیگردانند.
سروان هیبتالله افخمی اردکانی از افسران حزبی که ناظر بازجویی و شکنجه عباسی بود می گوید: «عباسی در برابر تازیانههای فراوان که هر روز به او زده میشد، مچهای دست خود را گاز میگرفت تا آخ و فریادی از دهانش بیرون نیاید. در زیر تازیانههای بیرحمانه، پشت تا کمر و نشیمنگاه او طوری زخم شده بود که نه میتوانست بنشیند و نه به پشت و پهلو دراز بکشد.»
بنا به همین گزارش تیموربختیار غروب روز ۲۶ مرداد ۳۳ به ملاقات شاه میرود و جریان مقاومت سرسختانه عباسی را گزارش میکند. شاه دستور میدهد که عباسی را چنان شکنجه کنید که یا حرف بزند یا بمیرد! وحشت و اصرار شاه از این جهت شدید بود که در چمدانی که عباسی به همراه داشت، از جمله کروکی دقیق کاخ سعدآباد با خروجیها، محل استقرار نگهبانان و جزئیات دیگر، به دست ماموران فرمانداری نظامی افتاد که نشانگر نفوذ سازمان نظامی حزب توده حتا در گارد شاهنشاهی و حریم امنیت او بود. بیچاره عباسی درستکار و صادق، بعد از دوازده روز مقاومت، لب به سخن میگشاید، باز هم به فکر رفقای خود و هشدار دادن است، بهطوری که به جای آدرس دقیق دبیرخانه، شماره پلاک خانه همسایه را میدهد تا بلکه هیات اجرائیه تفهیم شود و اسناد و مدارک را جابهجا نماید. با آنکه افراد دبیرخانه متوجه بازدید نظامیان از خانه همسایه میشوند، اما همچنان به کار روزانه خود ادامه میدهند و فردای آن روز که ماموران فرمانداری نظامی مجددا” و این بار به آدرس درست مراجعه میکنند، همهگی با تمام اسناد و مدارک دستگیر میشوند. زیرا که اینبار ابوالحسن عباسی در دوم شهریور ۱۳۳۳، آدرس واقعی را در اختیار شکنجهگران خویش میگذارد. در نتیجه کلیهی افسران شناسایی و دستگیر میشوند.
۹
«می گویند در کمونیسم تفاوت کار فکری و یدی و تفاوت شهر و روستا از بین می رود و تقسیم کار نیز از میان بر می خیزد و سهم هر کس بر اساس فقط زمان کارش پرداخت می شود و چون تفاوت کارها از میان رفته است فقط میزان زمان کار است.
اما حرکت تولید سوای نحوه مالکیت در جامعه به سمت تخصصی شدن کارهاست و آن قدر تقسیم کار و کالاهای حاصله از آن پیچیده شده است که تصور جامعه بدون تقسیم کار امکان پذیر نیست ارزش گذاری کار و کالای حاصله از آن بر اساس نیات انسان ها در مبادله و بر اساس تصمیم هیئت هایی از نمایندگان که مسلما خود نیز صاحب منفعت هستند بدون بازار امکان پذیر نیست. اتوپیای مارکس زیباست اما عملی نیست.»
از بین رفتن تفاوت کار فکری یدی و تفاوت شهر و روستا و از میان رفتن کار تخصصی را باید در چهارچوب بررسی های مارکس در الیناسیون انسان در جامعه سرمایه داری دید. که چگونه این تفاوت ها انسان را از محصول نهایی کار خودش بیگانه می کند.
مارکس بر این باور بود که جامعه کمونیستی جامعه ای است که رشد نیروهای مولده در حداکثر خود جاری و ساریست و در چنین جامعه ای انسان قادر است از محدویت های تولید در نظام سرمایه بگذرد. چرا ممکن نیست در جامعه آینده که تمامی کارها توسط روبات های هوشمند انجام می شود آدمی یک روز مکانیک باشد روز دیگر راننده یک ون.
۱۰
عبرت ها و حکمت ها
حمله ارتش سرخ در ساعت ۲ بعد از نیمه شب سوم شهریور ۱۳۲۰ آغاز شد.
و چیزی نزدیک به یک ساعت و نیم طول کشید تا شیرازه ارتش ۱۲۷ هزار نفره رضا شاهی از هم پاشیده شود.
گفته می شود این جا و آن جا مقاومت های پراکنده ای بود که تا یک بعد از ظهر همان روز ادامه داشت اما زیاد جدی نبود.
یک پرسش
این مقاومت یک و نیم ساعته با ۱۰۶ کشته و ۳۲۰ اسیر رویه بیرونی تاریخ است. حقیقت تاریخ نیست.
حقیقت تاریخ این جاست که چگونه یک نیروی ۱۴ هزار نفره قزاق به یک ارتش ۱۲۷ هزار نفره تبدیل می شود اما نمی تواند ی یک صد هزارم ارتش فئودالی عباس میرزا مقابل ارتش روسیه مقاومت کند.
ارتش ضد خلقی رضا شاه که برآمده از یک کودتای انگلیسی بود برای سرکوب مردم سازماندهی شده بود. و ناسیونالیسم ژنرال های دزد و آدمکش رضا خانی بی مایه تر از آن بود که بتواند دل از جان و زمین های به زور گرفته شده از مردم بکنند و در راه وطن جانفشانی کنند.
سرلشگر احمد نخجوان سرتیپ علی ریاضی و موجوداتی از این دست که در پناه سرکوب حکومت بناپارتیسم رضا شاهی دست در غارات اموال مردم داشتند از وطن تنها زمین های غارت شده مردم را می فهمیدند.
۱۱
از نظر هیوم انسان ها ابتدا با عواطف خود که محصول تجارب آن ها با محیط پیرامون خود است و خود تابعی از طبیعت فیزیولوژیک انسان است به نتایجی می رسند.
سپس با مهندسی معکوس فلسفه و بینش متناسب با آن عواطف را برای خود طراحی و یا پیدا می کنند.
ساکنان نجد ایران به علت اقلیم جغرافیایی پراکنده خاص خود و وجود اقوام مهاجم بیابانگرد همسایه و احساس عدم امنیت از هزاره های دور ضرورت داشتن حکومتی قوی و متمرکز را حس می کرده اند و اولین امپراتوری های بزرگ را با مفهوم فره ایزدی برای شاهان ایجاد می کنند و مفهوم وابستگی به این خاک یعنی ایران در آن ها قوام می گیرد.
اما ادامه ظلم ها وغارت ها باعث شکل گیری حس عدالت جویی در آن ها می شود و ایده پیروزی نور بر ظلمت، اهورا بر اهریمن و پیروزی نهایی ستمدیدگان در دل آن ها قوام می گیرد.
با آمدن اعراب مسلمان و درهم شکستن امپراتوری ساسانی همین مفاهیم در دل مذهب شیعه به شکلی دیگر ادامه حیات می دهد.
عدل کانون محوری اندیشمندان آن زمان می شود و آن را به عنوان اصول دین وارد مانیفست مذهب خود می کنند. و امامت را نیز در برابر خلافت عربی یا ابداع و یا می پذیرند .
و این را نیز مطابق با شکلی دگرگون شده از مفهوم قدیم فره ایزدی وارد اصول دین می کنند.
و دفاع از رهبر عادل ستم دیده ومظلوم را به شکل شعائر دینی واجب در می آورند ودر ضرورت آن راه غلو می پیمایند.
در دوران نوین همگام با نهضت مشروطه باز این عواطف خود را به بیانی دیگر در ایدئولوژی چپ باز می یابند.
دفاع گلسرخی در دادگاه با بالا بردن پرچم عدل علی نه از سر نمایش و یا تظاهر که از همان عواطف نشات می گرفت.
تاکیدات بسیاری از چپ های سنتی قدیمی بر اتحاد مسلمانان و چپ ها نه از روی تظاهر که ناشی از همان عواطف بود چرا که چپ های نسل قدیم همه در خانواده های سنتی مذهبی و یا حتی روحانی پرورش یافته بودند. و بعضاٌ دارای تعلیمات حوزوی بودند.
بر خلاف آن ها چهره های چپ نسل نو تحصیل کرده در اروپا برخاسته از خانواده های مدرن تر که تحت تاثیر فرهنگ اروپایی این عواطف در آن ها تضعیف شده بود در راه مبارزه با مذهب و مظاهر آن در سیاست راه افراط را پیمودند.
گفته می شود حرکت مسلحانه گروه سربداران در جنگل های آمل با شرکت و رهبری چپ های کنفدراسیون خارج کشور در اوایل استقرار رژیم اسلامی نمایانگر وجهی از این افراط بود.
۱۲
سید مهدی نوری فرزند شیخ فضل الله نوری عضو فعال انجمن های مخفی مشروطه خواه بود.
اموال پدر را می فروخت و خرج اعمال انقلابی می کرد. سلاح هم به دست می گرفت و ابایی از قهر انقلابی هم نداشت.
بالاخره در دوران استبداد صغیر گرفتار باغشاه شد و مدتی بازداشت بود و به وساطت پدر آزاد شد اما به اعمال خود به صورت فعالانه برعلیه استبداد ادامه داد تا تهران به دست مشروطه طلبان فتح شد به پدر گفت که خطر بالای سر اوست و باید فرار کند اما شیخ گوش نکرد و دستگیر و اعدام شد و بر خلاف قول مشهور در هنگام دار زدن پدر کف نمی زد.
با تهاجم سپاه روسیه تزاری به شمال ایران به تبلیغات علیه روسیه و مواجهه با این تهاجم پرداخت و یکی از عوامل روسیه او را ترور کرد و باز دروغی تازه بر او بستند که به انتقام خون شیخ او را ترور کرده اند قاتل او دستگیر شد اما رها شد و بعد به مقاماتی رسید.
یحیی میرزا اسکندری از شاهزادگان قاجار نیز در جریان استبداد صغیر گرفتار زندان باغ شاه شد و در آن جا متحمل شکنجه های فراوان شد ومدتی پس از آزادی از زندان بر اثر آن شکنجه ها درگذشت.
و فرزندان این دو کشته راه مشروطه؛ سید مهدی نوری و یحیی میرزا اسکندری بعداً به مقام دبیر کلی حزب توده رسیدند هر چند که هر دو در دوران کودکی پدر خود را از دست دادند اما این وقایع در شکل گیری عواطف اولیه آن ها تاثیر قاطع در تمام عمر داشت.
برادر یحیی سلیمان میرزا اسکندری هم چون برادر همه عمر وفادار به مشروطه و مبارزه پارلمانی بود و با وجود اعتقادات مذهبی اولین رئیس حزب توده شد.
ایرج نیز هم چون عمو و پدر که شاهزاده بودند به مبارزه در قالب پارلمانی و مصالحه علاقمند ماند.
ولی نورالدین پسر سید مهدی روحیه خشن و ماجراجوی و پیگیر پدر روحانی خود را به ارث برد و همین رگه روحانی موثر در تشکیل عواطف اولیه دوران کودکی او در وقایع بعدی در گرایش او به مصالحه با روحانیون حاکم تاثیر قابل توجهی داشت.
بر خلاف برداشت های جاری مبنی بر تظاهر او بر همراهی با روحانیون وی در پرسش وپاسخ های خود در سال های ۶۰-۵۸ مکرراً اتحاد چپ ها و روحانیون و مسلمانان معتقد صادق را تبلیغ می کرد و به آن اعتقاد داشت و کور کورانه معتقد بود تا هنگامی که رهبر انقلاب زنده است گزند عمده ای آن هارا تهدید نمی کند.
و این اعتقاد ریشه در همان عواطف اولیه کودکی او داشت وباعث شد که همه هشدارها را مبنی بر خطر سرکوبی وسیع از جانب روحانیون را دست کم بگیرد و آسوده در خانه بماند و صبح دستگیر شود و زیر بار سنگین ترین فشارها در تمامی عمرش قرار بگیرد.
پرسشی که ذهن آدمی را بخود مشغول می کند و گمانه زنی هایی در مورد آن جاری و ساری ست این است که آیا نورالدین کیانوری فرزند سید مهدی مشروطه خواه و نوه شیخ فضل الله مشروعه خواه و دبیر اول حزب توده ایران واقعاً به آن پاسخ های مکرر در برابر چرایی اتحاد با خط امام در پرسش و پاسخ هایش باور داشت و یا این که تظاهر می کرد و در ته دل در آرزوی تهیه مقدماتی برای کله پا کردن جمهوری اسلامی بود .
عده ای بر این باورند که او باور داشت و چرایی اش را در رگ و ریشه مذهبی او و عواطف ته نشین شده دوران کودکی او می بینند.