شب نوشته ها – بخش ششم


 

 

شب نوشته ها-بخش ششم

محمود طوقی

 

۶۲

4823

گفته می شود که اویسی خواستار شدت عمل با مردم تظاهر کننده بود اما شاه سرکوب مردم را گردن نمی گرفت و می گفت من پادشاه هستم نه یک دیکتاتور خونریز بهمین خاطر اویسی استعفا داد و در ۱۴ دی ۵۷ ایران را ترک کرد.
این نگاه ها که امروز در تحلیل حوادث گذشته مدام به چشم می خورند بیشتر یک پروپاگاندی تبلیغاتی است تا تحلیلی علمی از پویه درست حوادث و راه بجایی نمی برد.
در ماه های پایانی عمر رژم گذشته برای هر کاری دیر شده بود. اما می توان بر همین گزاره سرکوب توسط ارتش خم شد جدا از تمامی فاکت های موثر و دید که آیا  این امر شدنی بود یا نه.

ارتش برای این که در مقابل مردم بایستد باید دو پتانسیل را داشته باشد:
اراده سرکوب
ابزار سرکوب

ارتش در سال ۵۷ فاقد این ابزار واین اراده  بود.
نخست این که ارتش ارتش شاه بود نه ارتش کشور. ارتش سازماندهی نشده بود برای دفاع از کشور. مثل ارتش ترکیه نبود که وظیفه اش دفاع از قانون اساسی ترکیه باشد.
دوم آن که فاقد یک رهبر میدانی بود. فرماندهان ارتش حق تماس و هماهنگی و رایزنی با یک دیگر را نداشتند.
سوم این ارتش فاقد فرماندهانی محبوب و میدانی بودند. یک فرمانده با جربزه و با پرنسیب و محبوب از فرماندهی گردان بالاتر نمی رفت و به درجه ژنرالی نمی رسید و مشتی اخته و گوش به فرمان تیمسار می شدند، آن هم از ترس کودتا.
شاه در ارتش معاون نداشت در نبود او تیمسار ازهاری رئیس دفتر بود و این پست برای فرماندهی بر نیروها کافی نبود. شاه فکر روزی را نمی کرد که کسی جز او بر ارتش فرمان براند. ارتش را از همه چیز حتی فرماندهی تهی کرده بود. و در اوج بیماریش ناتوان بود از گرفتن تصمیم های سخت.
بعد از واقعه میدان ژاله رژیم در سراشیب سقوط بود و امکان سرکوب نبود. ضمن آن که قدرت های جهانی از شاه گذشته بودند و در پی تماس با آلترناتیو بعدی بودند و این اجازه نمی داد به ارتش دست به سرکوب بزند.
۶۳

4824
بلوک سرمایه داری دولتی در شوروی که سقوط کرد یوشی هیرو فرانسیس فوکویاما در سال ۱۹۹۲در کتابش با نام پایان تاریخ اعلام کرد به پایان تاریخ رسیده ایم و تنها نظامی که به مشکلات انسان امروز و فردا پاسخ می دهد اقتصاد بازار آزاد است. و این یعنی  پیروزی لیبرالیسم و تضمین کننده صلح و کامیابی بشر در آینده و از امروز تمامی بودجه هایی که صرف جنگ سرد می شد به آبادانی جهان واریز می شود. از آن سخنرانی های غرا امروز چیزی در میان نیست و انسان بر سر همان شعار رزای سرخ است که یا سوسیالیسم یا بربریت.

۶۴
گفته می شود سعید آذرنگ از تشکیلات مخفی حزب توده که در سازمان چریک ها رفت و آمدی داشت موفق شد کلیه اسناد پلنوم سازمان را که جنبه حیثیتی برای چریک ها داشت بدزدد و به حزب توده برساند و علیرغم تلاش چریک ها برای جلوگیری از این کار حزب توده توانست با چاپ این گفتگوها نشان دهد که رهبران چریک ها از بار تئوریک چندانی برخوردار نیستند.
اگر براستی سیل اتفاقات چنین باشد که روایت می شود؛ این تمامی فتح الفتوح یک حزب بود از یک بی اخلاقی سیاسی. هرچه بود جز این نبود.

۶۵
این هم بخشی از مسمط زیبای ادیب الممالک فراهانی شاعر دوران مشروطه  که گویی برای امروز ما سروده است.

4825
امروز گرفتار غم و محنت و رنجیم
در داو فره باخته اندر شش و پنجیم
با ناله و افسوس در این دیر سپنجیم
چون زلف عروسان همه در چین و شکنجیم
هم سوخته کاشانه و هم باخته گنجیم
ماییم که در سوگ و طرب قافیه سنجیم

جغدیم به ویرانه هزاریم به گلزار

افسوس که این مزرعه را آب گرفته
دهقان مصیبت زده را خواب گرفته
خون دل ما رنگ می‌ناب گرفته
وز سوزش تب پیکرمان تاب گرفته
رخسار هنر گونه مهتاب گرفته
چشمان خرد پرده ز خوناب گرفته

ثروت شده بی مایه و صحت شده بیمار

۶۶

3023

کامنف در دسامبر ۱۹۲۵ در چهاردهمین کنگره حزب کمونیست شوروی به نکته مهمی اشاره می کند. نکته ای که بعدها جانش را بر سر آن می گذارد؛ نگاه کنیم ببینیم کامنف چه می گوید:
«این نکته را امروز در این کنگره تکرار می‌کنم دقیقا” به این دلیل که آن را قبلا بیش از یک بار به رفیق استالین و همین‌طور گروهی از رفقای لنینیست‌مان هم گفته‌ام، من به این نتیجه رسیده‌ام که رفیق استالین از توانایی متحد کردن کادرهای بلشویک برخوردار نیست.
صحبت‌ام را با این کلمات شروع کردم و با همان‌ها هم به آن خاتمه می‌دهم: ما بر علیه تئوریی هستیم که نقش افراد را بیش از اندازه برجسته می‌کند، ما بر علیه ابداع یک رئیس هستیم.»
لنین نیز قبل از مرگ به روی کار آمدن استالین و عدم توانایی او برای هدایت حزب هشدار داد پرسش کلیدی این است که چرا این هشدار ها کارگر نیفتاد و حزب از کنار این هشدارها گذشت تا فاجعه اتقاق بیفتد.حزب کجا بود و چه می کرد.
بنظر می رسد ۸ سال جنگ داخلی و محاصره و قحطی حزب را از نفس انداخته بود که کامنف بدرستی به آن هشدار می دهد؛ و می خواست همه کارها بدست یک رئیس سپرده شود.

۶۵
آخرین عکسی که ما از  ستارخان داریم در بستر بیماری است. اصل عکس در خانه مشروطیت  تبریز است.

sattar-khan

در این عکس از نزدیک می توان آثار یک غم عظیم را در چشمان ستار آن گرد دلاور دید.
از آن یل وگرد استوار در بستر چیزی نمانده است اما این درد پا نیست که این پهلوان جوانمرد را از پا انداخته است.
ستار درد پا را هم چون زخم گلوله ها می توانست تاب بیاورد.
اما خنجر خدعه خوردن به دست دوست زخمی بر دل می نشاند که با گذر روزگاران هم چنان می سوزد و می سوزد و جسم را آب می کند.
برای این که برسیم به این عکس و غم بزرگ ستار باید به واقعه پارک اتابک بر گردیم. داستان واقعه پارک اتابک، داستان به مسلخ بردن انقلاب مشروطیت است. ابتدا شرح ماوقع را می‏ گویم و بعد به چرایی ‏هایش می‏ پردازم.

انقلاب مشروطه به سه دوره تقسیم می‏ شود:
۱- دوره مبارزات مسالمت ‏آمیز که با گرفتن دستخط مشروطه تمام می ‏شود.
۲- دوره جدال مجلس با محمدعلی‏شاه که با توپ بستن مجلس خاتمه می‏ یابد.
۳- دوره مبارزه مسلحانه که با فتح تهران پایان می‏ یابد.

واقعه پارک اتابک بعد از فتح تهران است.

بعد از فتح، تهران سپهدار تنکابنی، بزرگ زمین‏دار شمالی صدراعظم، سردار اسعد وزیر جنگ و یفرم خان رئیس نظمیه می شود.
مسئله خلع سلاح عمومی و امنیت کشور پیش آمد. لایحه ‏ای به مجلس برده شد و فرصتی دادند تا مجاهدین سلاح ‏های خود را تحویل دهند. چرا که دولت انقلاب بر سر کار است و دیگر نیازی به بودن سلاح در دست توده نیست.

نیروهایی که در فتح تهران و دفاع از انقلاب شرکت داشتند چند دسته بودند:
۱- نیروهای بختیاری
۲- نیروهای  سپهدار تنکابنی
۳- و نیروهای ارمنی ‏ها
که همگی نمایندگانی در حکومت داشتند، که سپهدار تنکابنی و سردار اسعد و یفرم خان بودند.
۴- تنها مجاهدین تبریز بودند که در حکومت نقشی نداشتند و رهبران آن‎ها، سردار ملی و سالار ملی، به تبعیدی محترمانه به تهران آمده بودند.
ستارخان و باقرخان همان توجیه کذایی دولت را می‎پذیرند و به خلع سلاح گردن می‏ نهند. اما مجاهدین تبریز که کانون آن‎ها پارک اتابک بود نمی‎پذیرند. و دولت ضرب ‏الاجلی ۴۸ ساعته تعیین می ‏کند.
پارک اتابک محاصر می‏ شود و کار به جنگ کشیده می‎شود. ستارخان گلوله می‏ خورد و مجاهدین خلع سلاح می‏ شوند.

کُنه ماجرا چه بود
جناح راست مشروطه، سپهدار تنکابنی و سردار اسعد، به مشروطه خود که سهیم شدن در قدرت بود رسیده بودند و دیگر نیازی به جناح رادیکال و چپ مشروطه که با خون خود مشروطه را نگاهدای کرده بودند، نبود.
پس وقتی ستارخان پس از پیروزی انقلاب تقاضا کرد که «بابا باغی» را به او بدهند تا در آنجا به کشت و زرع بپردازد. انجمن تبریز رضایت نداد.
«بابا باغی» باغی بود در دو فرسخی تبریز که متعلق به محمدعلی میرزا ولیعهد بود.
ستارخان گفته بود: من سگ توده ‏ام می ‏روم به «بابا باغی» هر زمان نیاز شد می‏ آیم. اما بحث دادن یا ندادن باغی نه چندان با ارزش به ستارخان نبود. ستارخان باید بُنه‎کن می ‏شد و از کانون انقلاب دور می‏ شد. پس محترمانه به تهران تبعید شد.
در تهران ستارخان به جناح محافظه‏ کار انقلاب پیوست. در این زمان مشروطه ‏طلبان در دو حزب متمرکز شده بودند:
۱- حزب اعتدالیون
۲- حزب انقلابیون

اعتدالیون محافظه ‏کاران مشروطه‎چی بودند که در رأس آن‎ها بهبهانی روحانی بلند آوازه مشروطه بود. همو که مردم به او «شاه سیاه» می‏ گفتند. و سودای شاه بودن را داشت و چون سیاه‎چرده بود به شاه سیاه معروف بود.
ستارخان به این جبهه پیوست. او را فریب دادند انقلابیون را آنارشیست‎هایی نشان دادند که در پی آشوب و بلوایند.
از آن سو لیدر سوسیال دمکرات‎ها، حیدرخان عمواوغلی را فریب دادند؛ عامل فریب تقی ‏زاده بود.
در روز خلع سلاح مجاهدین نیروهای حیدرخان در آن سوی پارک، مقابل ستارخان بود. انقلاب مقابل انقلاب قرار گرفته بود.
اشتباه ستارخان، اختلافات گذشته بین تقی ‏زاده و ستارخان، تمامی ماجرا نبود. انقلاب فاقد درکی روشن بود. و نمی ‏دانست مرز انقلاب و ضدانقلاب کجاست. انقلاب از رهبری آگاه و توانمند بی‏ بهره بود.
ستارخان دلخوش کرده بود به «بابا باغی» و فکر می ‏کرد انقلاب یعنی یک قهرمانی یازده ماهه در تبریز و نمی ‏دانست که باید با تحکیم مواضع در تبریز برای تصرف پایتخت حرکت کند و با درهم کوبیدن نهادهای قدرت، ماشین دولتی و قدرت سیاسی را از آن خود کند.
حیدرخان هم به یک صندلی شکسته در حزب بورژوایی دمکرات و چند ترور دلخوش کرده بود.

انقلاب دست داشت اما مغز نداشت.

۶۶
مرگ

4826

مرگ آگاهی و اندیشیدن به مرگ یکی از مراحل حساس خود  شناسی آدمی است. آدمی بدنیا می آید بدون آن که خود بخواهد یا اراده کرده باشد یک نوع پرتاب شدگی به دایره هستی و یک روز بدون آن که خود بخواهد یا اذنی از او باشد از این دایره خارج می شود پرتاب شدگی بدون اذن و در مقابلش خارج شدگی بدون اذن. این آمدن و رفتن تکانه های سختی است به خود آگاهی آدمی. شاید تبیین مرگ با اساطیر دینی برای رها شدن از این وهن عظیمی است که ذهن آدمی را بخود مشغول کرده است در تمامی این هزاره ها.
مرگ آگاهی در آدمی ایجاد اضطراب می کند و این اضطراب سبب گسترش آگاهی انسان از هستی می شود. جوهره این اندیشیدن میان بودن و نبودن میان پرواز در میان دشت های پر باران و مرگ در میان بیغوله ها کشاکشی جدی میان این خود آگاهی آدمی ایجاد می کند.
انسان مدام در این کشاکش است که با نبون خود چگونه کنار بیاید. و این نبودن را کجای تمامی رنج ها و تلاش هایش بگذارد.

یونگ می گوید مرگ آگاهی در انسان نماد هایی را فعال می کند و استعدادها و قدرت هایی  در انسان شکوفا می شود. چرا؟

انسان با فراموشی به جنگ مرگ می رود. و می داند هر چقدر زندگی فربه تر می شود در موازاتش مرگ دارد سایه به سایه او می آید و به این فربهی غبطه می خورد. اما آدمی نمی تواند مدام در اضطراب شانه به شانه بودن مرگ باشد. اینجاست که فراموشی به کمک انسان می آید و مرگ خود را انکار می کند. البته این بمعنای غفلت از خود مرگ نیست. مرگ را می پذیرد اما برای دیگران نه برای خود. این گونه بین خود و مرگ دیوار می کشد تا لحظه ای بیارامد و از اضطراب مرگ رهایی یابد.
انسان مسافری است تنها که در سفری معنوی با مرگ آشنا می شود و تلاش می کند با آن به گونه ای کنار بیاید تا مهلت اندکی که برای زیستن دارد بدون اضطراب از مرگ به پایان برسد. پس با خلق نمادهایی به جنگ مرگ می رود و مرگ را از دایره زیستن خود با این نمادها خارج می کند. و سعی می کند  با بزرگ کردن هر چه بیشتر این نمادها مرگ را هر چقدر کوچکتر و ناتوان تر جلوه  دهد.
آدمی مدام در پی معنا دادن به زندگی ست با کار، تحصیل، ازدواج و ساختن خانواده و ساختن دنیایی بهتر برای دیگران با این نمادها به زندگی معنا می دهد تا بتواند در برابر مرگ که زندگی را می آید تا بی معنا کند به جدال بر خیزد. آدمی راه دیگری جز معنادار کردن هر چه بیشتر زندگی ندارد تا سم مرگ  را بر پیکر آرزو هایش کم اثر کند.
مرگ می آید تا زندگی را بی معنا کند و به آدمی بگوید تمامی رنج ها و تلاش هایش بیهوده بوده است و انسان باید آن قدر در اطراف خود معنا خلق کرده باشد که به مرگ بگوید: نه. این دوران کوتاه و مستعجل علیرغم تمامی رنج هایش ارزش زیستن را داشته است.
در این جاست که آدمی موفق می شود از شانه های مرگ بالا برود و به زندگی نگاهی دوباره بکند.

۶۷
طبقه متوسط
از دیر باز بین نظریه پردازان بورژازی این نظریه رایج بود که راز رسیدن به دموکراسی در کشورهای پیرامونی فربه شدن طبقه متوسط است. این طبقه در پروسه رشد خود جامعه را به دموکراسی و توسعه نزدیک می کند.
سیاست پخش پول به صورت وام های کم بهره  به ظاهر برای رونق کسب و کارهای کوچک و مسکن مهر از همین باور بیرون آمد.
حجم پول و وام توزیع شده را دولت بعدی بیش از دویست  میلیارد دلار برآورد کرد.
یک ثروت افسانه ای مربوط به منابع بین نسلی در مدت کوتاهی در ادامه سیاست های قبلی به رشد سریع یک طبقه متوسط و بالای بی ریشه منجر شد.
طبق تفکر جاری در جهان  که در ایران نیز سال ها تبلیغ شده است طبقه متوسط موتور رشد و توسعه است.
اگر در کشورهای دیگر این مطلب درست باشد این مطلب در مورد این طبقه متوسط بی ریشه در ایران  که یک شبه ره صد ساله را رفته است صادق نیست.
این طبقه به هیچ اصلی پای بند نیست. بر خلاف افراد مومن قبل از خود مذهب برای این افراد نردبانی برای دست یابی به رانت  بیشتر است.
این طبقه مذهبی نیست بقول جلال آل احمد هرهری مذهب است. ظاهر مدرنی دارد و علی رغم ظاهر مدرن در عمل شدیداً مرتجع است و به خاطر منافع خود حاضر است ملت و میهن و مذهب و محیط زیست را فدا کند.
بیهوده نیست که شرکت های گوناگون در کشورهای پیشرفته تا کشورهای ناشناخته در اقیانوس های دور در تلویزیون های آن طرف آب برای فروش گذرنامه و اعطای تابعیت به این افراد تبلیغات پر آب و تاب دارند چرا که آن ها به خوبی دریافته اند که میهن این افراد در چمدان هایشان است.

بسیاری از مصادر تصمیم گیری  و کلیدی  تحت سیطره این موجودات است. و به سادگی آب خوردن میلیون ها دلار را جا به جا می کنند.
طبقه متوسط و بالای جامعه ما موتور رشد و توسعه نیست بلکه در عمل موتور غارت است. این نکته ای است که از دید تئوری پردازان ایجاد طبقه متوسط برای رسیدن به دمکراسی مغفول مانده است. آقای لیلاز در مصاحبه ای اخیرا ابراز داشتند که اکثر دلارهایی که دولت در همه این سال ها در بازار برای پایین آوردن قیمت ارز توسط واسطه ها پخش می کرد در نهایت در خدمت اقتصاد کانادا و دولت آن در آمده است.
یک نکته را باید گفت و گذشت؛ منظور از طبقه متوسط بالا افرادی هستند که در طی این سال ها با رابطه و بر اساس رانت صاحب سرمایه های متوسط و کلان شده اند.
افراد مزد به گیر متخصص و یا ساده و یا صاحبان مشاغل و کسب و کارهای تولیدی و خدماتی واقعی بدون داشتن ارتباطات ویژه در طی این سال ها امکان کسب سرمایه را نداشته اند و همان سرمایه خردشان هم آب رفته است.
طبقه متوسط از همان آغاز خود را کارآفرین خواند و از وام های ارزی و ریالی کلان هم بهره برده اند و تا جایی که می توانست فربه شد و امروز هم تحت عنوان سیاست خصوصی سازی در بورس به نام مردم فعلا دارند باز هم سند به نام خود می زنند.
بورژواهای خرد و کلان و خرده بورژوازی مرفه بر ساخته سیاست های سال های گذشته با  ملعبه ساختن اقتصاد مدام مردم کف خیابان را به افلاس می کشانند. و برنامه ای برای توسعه و دموکراسی ندارند.

۶۸
اعلامیه های شیخ فضل الله

شیخ در اعلامیه هایش روی سه نکته دست می گذاشت:
۱- وضع قوانین
۲- آزادی بیان
۳- برابر بودن آحاد جامعه جدا از دین و مذهبشان

از نظر شیخ از آن جایی که ما قانون الهی داریم باورمند به وضع قوانین مرتد است.
و آزادی بیان به یهود و نصاری و مجوس و بابیه  فرصت می دهد تا در قلوب صافیه مومنین ایجاد شبهه کنند.
و متساوی الحقوق بودن تمامی مردم در مقابل قانون با حکم اسلام مبنی بر مساوی نبودن مسلم با ملحد منافات دارد.
**
ﺭﺳﺎﻟﻪ ﺣﺮﻣﺖ ﻣﺸﺮﻭﻃﻪ ﺍﺯ ﺷﯿﺦ ﻓﻀﻞﺍﻟﻠﻪﻧﻮﺭﯼ

۶۹
فرمان مشروطیت در ۱۴ مرداد ۱۲۸۵ شمسی امضاء شد.

4827

پرسش این است اگر قانون اساسی مشروطه به اختیارات بی پایان شاه لگام زد چرا در زمان کوتاهی بر بدنه همین قانون اساسی رضا شاه جوانه زد و استبداد تنومند شد.
نخست آن که نهاد سلطنت نهادی قدیم و دیر پا بود. قانون اساسی محدودیت هایی برای آن ایجاد کرده بود اما خط و مرز این محدویت ها نا مشخص بود.
در گام نخست آن که قانون اساسی به بیراهه رفته بود در تعریف حکومت: سلطنت ودیعه ای الهی است که از سوی ملت به شخص شاه اعطا می شود یعنی چه.؟
در حالی که نوع حکومت جنبه متافیزیکی ندارد جنبه توافق و قرارداد دارد بین مردم و بخشی از منتخبین مردم. همین خطا شاه را در موقعیتی غیر پاسخگو قرار می داد. و بعد سپرن کلیه پست ها و تصمیم های سرنوشت ساز به شخص شاه و در آخر استقلال قضایی و حقوقی دادن به شخص شاه.

اشکال در قانون اساسی بود تنها شرایط و توان فردی شاه لازم بود تا استبداد احیا شود و شد. عواملی چند به کمک رضا خان میرپنج آمد و از رضا خان سردار سپه سلطانی مستبد ساخت.