نامه هایی برای فصل های نیامده (نامه هفدهم)


 

نامه هایی برای فصل های نیامده
نامه هفدهم

محمود طوقی

 

۱
مقالات همنشین بهار را خواندم؛ دولتمردان عصر رضا شاه.
این روزها که آب در خوابگه مورچگان ریخته شده است و هرکس می خواهد بگوید مرده شورهای قبلی آن قدرها هم که می گفتند بد نبودند.

در نامه سیزدهم در مورد داور و تقی زاده چیزهایی نوشتم درمورد تیمورتاش و نصرت الدوله  و فروغی هم حرف هایی دارم. اما باید چند نکته را پیشاپیش روشن کنیم:
۱- اینان دولت مرد نبودند عمله های برپایی یک نظام بناپارتی بودند. عمله های مظلمه بودند. آتش بیاران معرکه بودند. در همان آتشی سوختند که خود بر پا کرده بودند. عدالت در مورد اینان به تمامی اجرا شد.
۲- از این احمقانه تر نمی شود که بیک مستبد بخاطر ساختن چند جاده و پل کردیت بدهیم. اگر جز این باشد پس مشروعیت دیکتاتوری به چیست. این مشروعیت لااقل در بخش هایی از جامعه چگونه ایجاد می شود.
ساخت راه آهن و دانشگاه از ارث پدری  پسر داداش بیگ سواد کوهی نبود. برپایی ادارات جدید مثل ثبت احوال و اسناد از نبوغ داور نبود. خیلی پیشتر کشورهای دیگر از این مسائل جزئی گذشته بودند و کشف جدیدی نبود. ضرورت بود. ضروت یک دولت مدرن همین بود. اما بعلت آمرانه بودنش ابتر بود. دست و پا شکسته بود مثل هر کار و طرح یک نظام توتالیتر.

چند کس
چند کس در بر آمدن رضا شاه نقش داشتند و رضا شاه امکان نداشت بدون اینان به قدرت فائقه تبدیل شود:
– تیمور تاش
– داور
– نصرت الدوله
– سرداراسعد
– فروغی
– تقی زاده

تیمور تاش که بود
در سال ۱۲۶۲ در یکی از روستا های شاهرود بدنیا آمد. پدرش از زمین داران بزرگ خراسان بود.
در ۱۳ سالگی به عشق آباد برای تحصیل رفت و از آنجا به سن پطرزبورگ به مدرسه نظامی رفت و زبان روسی را فرگرفت.
در ۲۴ سالگی به ایران بازگشت و مترجم وزارت امور خارجه شد در حالی که به زبان های فرانسه، روسی و انگلیس و ترکی مسلط بود.
۸ دوره نماینده مجلس بود؛ از دوره دوم تا دوره نهم.
بعد از کودتای ۱۲۹۹ مدتی زندانی شد بخاطر مخالفت هایی که با سید ضیاء داشت. وبعد به قم تبعید شد.
در سال ۱۳۰۰ در کابینه مشیرالدوله وزیر عدلیه بود. و در سال ۱۳۰۱ حاکم کرمان شد. در کابینه رضاخان وزیر فواید عامه شد. مدتی هم حاکم گیلان شد و اعدام دکتر حشمت نفر دوم جنبش گیلان در همین زمان صورت گرفت.
در این دوران پوست از گرده مردم کن . به دار آویخت ۵ کارگر حمل ذغال در حال مستی یکی از کار های اوست.
گفته می شود در خلع سلاح مجاهدین و جنگ با خیابانی رجل آزادیخواه تبریز دستی داشت.
گفته می شود در جدال مشروطه در کنار مجلش شورا جز گارد حراست بود.
گفته می شود مجلس مشروطه را به بقول یحیی دولت آبادی بیک اداره زیر نظر دربار تبدیل کرد
گفته می شود مخالفان را از مجلس ششم ببعد همه را از مجلس راند
گفته می شود همو بود که فرخی رافریفت تا به ایران بیاید او را سر به نیست کند
گفته می شود دغدغه استقلال و حفظ منافع ایران را داشت
گفته می شود برای برگرداندن بحرین تلاش هایی کرد
گفته می شود نزدیکی صوری او به روسیه برای گرفتن امتیاز از انگلیسی ها در قضیه نفت بود
گفته می شود برای ایجاد نیروی دریایی تلاش هایی کرد
در سفرش به انگلستان با سرجان کدمن مدیر عامل شکت نفت ایران وانگلیس ملاقات و مذاکره کرد و در بازگشت با ژنرال وروشیلوف وزیر جنگ روسیه ملاقات کرد که توسط انگلیسی ها به گوش آیرم رئیس نظمیه و از آن جا به گوش رضا شاه رسید.
کمی بعد شایعه شد کیف پرونده مذاکراتش با انگلیسی ها گم شده است. که کار انگلیسی ها بود. و به گوش رضا شاه رساندند.
دربازگشت به ایران در دی ۱۳۱۱ از کار برکنار شد.
جرم او اختلاس و گرفتن رشوه بود. که رویه کار بود.
گفته می شود رضا شاه از القابی که روزنامه های انگلیس به تیمورتاش داده بودند ترسید
گفته می شود در کودتای سرهنگ پولادین فرمانده گارد رضا شاه دست داشته است
گفته می شود ولخرجی ها و زن بازی ها و عرق خوری های او را رضا شاه نمی توانست تحمل کند
گفته می شود تفرعنش او را به کشتن داد
گفته می شود تندروی هایش و به هیچ گرفتن وزارت خارجه و فواید عامه او را به کشتن  داد
گفته می شود رضا شاه نگران ولیعهد سیزده ساله اش بعد از مرگ خود بود

شکی نیست که همه این ها در این واریته جنون قدرت نقش داشته است. اما نباید از یک نکته مهم غافل شد که شرارت در همان چاهی افتاد که خود به سال ها برای دیگران کنده بود. با همان خنجری به قتل رسید که خود آبدیده کرده بود به سالیان و در دست زنگی مست نهاده بود.

پیشه وری لیدر حزب کمونیست ایران که بخاطر قانون سیاه دست پخت داور و تیمورتاش درهمین سال ها در زندان بود روایتی پند آموز دارد از ضعف و زبونی تیمورتاش در زندان. فرعونی که در روزگار اسارت چون مار مولکی حقیر گریه می کرد و از جان خود می ترسید. و می دانست میرغضبانی که تا دیروز به فرمان او مخالفان را در زندان آمپول هوا می زدند بزودی به سراغ او می آیند. به او سم تزریق می کنند و چون مردنش به درازا می کشد بالش بروی صورتش می گذارند و پزشک احمدی معروف که از دارو فروشی به پزشکی آدم کش در دستگاه تیمورتاش و رضا شاه ارتقاء یافته بود روی صورتش می نشیند تا هرچه زودتر راهی جهنم شود پیش از آن که کاراخان فرستاده استالین خودش را به ایران برساند و برای نجات جان او پا در میانی کند.
داستان تیمورتاش حکایت فرو مایگانی از این دست در تاریخ ماست که با حماقت و جاه طلبی هایشان از یک قزاق فرومایه پادشاهی جهان مطاع می سازند. او را بر جان و مال یک کشور حاکم می کنند در زیر سایه او اینان نیز خدایی کنند. ما از این دست موجودات در تاریخ خود بسیار داریم و بسیار خواهیم داشت.

نصرت الدوله که بود
فیروز میرزا در سال ۱۲۶۴ در تهران بدنیا آمد فرزند عبدالحسین میرزا بود از شاهزادگان قاجار و مادرش عزت الدوله دختر مظفرالدین شاه بود.
در سال ۱۲۸۵ به ملک پدریش در کرمان رفت و حاکم کرمان شد و ظلم بسیار کرد. دو سال بعد به بیروت و پاریس رفت و حقوق و علوم سیاسی خواند.
در سال ۱۲۹۳ به ایران بازگشت و در عدلیه پست گرفت در سال ۱۲۸۵ وزیر عدلیه شد و بعد وزیر خارجه شد.
وزیر خارجه کابینه وثوق الدوله و یکی از سه نفری بود که قرار داد اسارت بار ۱۹۱۹ را با انگلیس امضا کرد. که قرار بود ادارات ایران زیر نظر مستشاران انگلیسی اداره شود.
سه دوره نماینده مجلس بود. در انگلستان بود که فهمید انگلیسی ها بدنبال کودتایند. می خواست در کودتا نقشی داشته باشد. دیر رسید و این نقش به سید ضیاء داده شد.
زندانی شد. با سقوط سید ضیاء و برآمدن رضا خان در مجلس چهارم به تیم او پیوست.
رضا خان او را به وزارت خارجه گماشت تا در تغییر سلطنت از حمایت خانواده او برخوردار باشد. وشد.
تا سال ۱۳۰۸ وزیر مالیه بود و دست راست  تیمور تاش به حساب می آمد.
در سال ۱۳۰۸ با پاپوشی که رئیس نظمیه یاور محمد درگاهی برای او دوخته بود دستگیر شد.
با وساطت مستوفی الممالک آزاد  شد و در خانه اش تحت نظر بود تا بار دیگر به جرم گرفتن رشوه از انگلیس در قرار داد ۱۹۱۹ و حاجی امین الضرب دستگیر و به سمنان تبعید شد. در سمنان میر غضیان رضا شاه به سراغ  او رفتند و چون تیمورتاش نخست به او سم خورانیدند و سپس خفه اش کردند.
گفته می شد در مقاله هایی که درفرانسه درمورد غصب اموال مردم توسط  رضا شاه نوشته شده بود  دست داشته است.
گفته می شود کینه رضا شاه نسبت به او به زمانی بر می گشت که رضا شاه بعنوان یک قزاق جزء نگهبانان پدر او بود و او جواب سلام رضا خان را نمی داد.
همه این ها هست و همه این ها نیست. او در باشگاهی توپ می زد که دیگر به بازی او نیازی نبود. برای دیکتاتور اینان پله های یک نردبانی بودند که او را به پشت بام ملت  می رسانید. او فراز رفته بود و فکر آمدن به پائین را نداشت. پس نردبان بی مصرف بود باید دور انداخته می شد و شد.

محمد علی فروغی؛ ذکاء الملک
از معماران بنای پر ادبار استبداد یکی هم محمد علی فروغی است. که حالا عده ای به صرافت افتاده اند که چنین بود و چنان بود. نگاه کنیم:
گفته می شود در آسمان مه آلود زمانه خویش چون فروغی درخشید.

یک پرسش؛ درخشش فروغی چه بود؟
برکندن استبداد نه چندان خونریز قاجار برآوردن استبداد خونریز پهلوی هم پدر و هم پسر.
گفته می شود فروغی از فعالان و مبارزان مشروطه بود
گفته می شود با درایت و هوشمندی برای بازآفرینی ایران مدرن تلاش کرد

فروغی که بود
پدرش محمد حسن بود که به ذکا الملک معروف بود و لقب فروغی پیش کشی ناصرالدین شاه بود. روزنامه تربیت در زمان ناصرالدین شاه کار او بود.
در سال ۱۲۵۴ بدنیا آمد. نزد پدر فارسی و عربی خواند و در دارالفنون پزشکی و دارو سازی و در مدرسه صدر و مروی فلسفه خواند. نزد کمال الملک نقاشی را هم فرا گرفت.
مدتی معلم بود. بعد در وزارت انطباعات مترجم شد و در مدرسه علوم سیاسی مدرس بود.
برای نخستین بار تاریخ را وارد مواد درسی کرد و خود عهده دار تالیف کتاب و آموزش آن شد.
گفته می شود تالیف و ترجمه سه کتاب:
– آداب مشروطیت دول
– اصول علم ثروت ملل
– تاریخ ملل مشرق زمین

نقطه عطفی در در طرح اندیشه های مدرن سیاسی و اقتصادی در ایران بود.
۳۲ ساله بود که به ریاست مدرسه علوم سیاسی رسید.
گفته می شود معلم خصوصی احمد شاه بوده است .
گفته می شود او حلقه اتصال بین فراماسون های قدیم و جدید بوده است
نام پهلوی را او به رضا شاه پیشنهاد کرد
در برچینش دودمان قاجار نقش کلیدی داشت
در ۲۸ آذر ۱۳۰۴ نخست وزیر شد و در اردیبهشت ۱۳۰۵ در مراسم تاج گذاری رضا شاه خطبه این مراسم را او خواند.
دو ماه بعد مجبور به استعفا شد. چرا که دیگر نیازی به او نبود .
در سال ۱۳۱۲ بار دیگر نخست وزیر شد. باز هم نیاز به کاردانی او برای جمع و جور کردن کارهای دیکتاتور بود. در همین زمان تیمورتاش و جعفرقلی خان بختیاری به کام مرگ رفتند.
گفته می شود او قتل های سیاسی رضا شاه را سرپوش می گذاشت.
در ماجرای مشهد گوهر شاد ودستگیری محمد ولی اسدی پدر دامادش مغضوب شد.
و تا شهریور ۲۰ از کارها برکنار بود تا با ورود متفقین نیاز به محللی بود تا کارها را به نفع انگلیسی ها و خاندان پهلوی تسهیل کند .
ماموریت مذاکره با متفقین و استعفای رضا شاه و بدر بردن دودمان پهلوی را برعهده او گذاشته بودند و او در این کار موفق بود .
متن دروغین استعفا ی رضا شاه که «پیر شده ام و خسته ام و کارها باید به پسر جوانم سپرده شود» هم توسط او نوشته شد. هنر او در دروغگویی و دلالی بود دلالی مظلمه.
درمجلس شورای ملی هنگام اعلام استعفا رضا شاه باز هم دروغ گفت و از قول شاه گفت:
«اگر در گذشته تعدی به کسی شده است تعدیات را جبران می کنم». اگری بکار نبود می خواست جا برای فرار بگذارد درآنجا هم به مردم خیانت کرد. باید به صراحت می گفت به حقوق مردم دست درازی شده است و باید جبران شود. اما مگر رضا شاه یک نفر بود. کنار دست دیکتاتور دیکتاتورهای کوچک نشسته بودند از داور بگیر تا تیموتاش و همین جناب فروغی که امروزه انسان فرهیخته لقب گرفته است.
گفته می شود او نجیب و دانشور بود. نجابت چه معنایی دارد. و دانشوری او به چه کار مردم آمد .
گفته می شود او میهنش را دوست می داشت کدام میهن؟. همه دیکتاتورها و نو کرانش پیراهن برای مام میهن پاره می کنند. میهنی که به تمامی متعلق به آن هاباشد. مگر شاه و قوام در قضیه اذربایجان پیراهن برای مام میهن پاره نمی کردند. پس چه شد که ارتش در تسخیر تبریز پا شل کرد تا تفنگچی های خان های فراری به زن و بچه مردم بجرم هواداری از فرقه تجاوز کنند. این میهن براستی کجاست.؟
گفته می شود تحقیق هدایت در مورد خیام  را دزدید. همین امر باعث مرگ هدایت شد.
گفته می شود عامل سیاست انگلیس بود .
گفته می شود ترویج باستان گرایی او بر می گشت به یهودی بودن او و دینی که به کوروش داشت
گفته می شود ۷ میلیون تومان به احمد شاه داد تا او را وادار به استعفا کند
گفته می شود داستان املاک غصبی زیر سر او بود. ۴۴ هزار سند منگوله دار رضا شاه از کجا آمده بود.؟
گفته می شود بر پا کردن مجلس های قلابی کار او بود
گفته می شود قانون اصول محاکمات حقوقی کار اوست
گفته می شود در مجلس ۵ و۶ دکتر مصدق او را متهم به تجاهر در خیانت کرد
گفته می شود او معتقد به دولت مرکزی مقتدر برای پیشبرد اصلاحات بود

در آذر ۱۳۲۱ در گذشت. در وصیت نامه اش نوشت: «فقط تاسفی که از مردن دارم از بابت همین است که دلم می خواهد بدانم کار انسان به کجا می رسد.»
باید گفت چه بهتر که مرد و آنقدر عمر نکرد تا ببیند پسر دیکتاتور چگونه جا پای پدرش می گذارد.
آدم متعجب می شود که  آدمی با این حد دانش و معرفت نمی داند که یک حکومت استبدادی کارش به کجا می رسد. پنداری در مدت بیست سالی که بر او گذشته بود و در جلو چشمان او معماران  و برپا کنندگان دیکتاتوری یک بیک سر به نیست شده بودند او در عالم هور و قلیا سیر می کرده است. حماقت هم نعمتی است.

۲
«از خلخال به طرف اسالم می روم. با شیب تند رو به پایین رفتن حرکت  شتابی مضاعف می گیرد.
در طی راه به میرزا کوچک خان فکر می کنم. نزدیک به صد سال قبل در چنین روزی؛ جمعه ۱۱ آذر ۱۳۰۰؛ میرزا از طالش برای رسیدن به خلخال و پناه بردن  به عظمت خانم فولادلو  حاکم خلخال در زمستانی سرد در این مسیر یخ زده و پیچاپیچ و لغزان و در مسیر رو به بالا در چه حالی بوده است و آن بیگانه آلمانی؛ گائوک؛ که حالا به رسم همراهی با میرزا  نام خودش را هوشنگ گذاشته بود و در تمامی این سال ها رفیق همراه میرزا بود  به چه می اندیشید.
آن هم بعد از آن خودزنی ها و برادرکشی ها  و نامهربانی ها  تا در نهایت، سرما در خواب آن ها را از رنج کرده ها و ناکرده هایشان رهایی بخشد.
در کوه و در هنگام سرما می گویند نخوابید که خواب معادل مرگ است مرگی آرام که می آید و ترا با خود به ناکجای جهان می برد .
تاریخ در این جا هر بار به نحوی تکرار می شود. از پس هر جنبشی اندک شماری بر سر آرمان سر می دهند مثل حیدرخان  و میرزا .
برخی می مانند و خانه را خالی نمی گذارند؛ مثل پیشه وری و اردشیر آوانسیان و سلیمان میرزا اسکندری.
برخی رنج تبعید را به جان می خرند مثل آویتس سلطان زاده و احسان الله خان .
وبرخی جبهه عوض می کنند مثل خالوقربان که سر بریده میرزا را تقدیم رضاخان میرپنج می کند.
این طیف رنگارنگ از واکنش ها ی آدمی تنها به رنگ و لعاب آن چه می اندیشیم بستگی ندارد و برآمده از کل  شخصیت و تجربه زیسته آدمی است که ما از همه جوانب آن آگاه نیستیم .
از همین مسیر که برویم به آذربایجان می رسیم که پیشه وری را داریم . و کمی آنسوی تر کردستان است که قاضی محمد را داریم. و این گردنه های پر پیچ و خم تاریخ که برف و بوران آنی رهایمان نمی کند تا دمی بیاسائیم. و بر کرده ها و نا کرده های خود اندیشه کنیم .
رئیس! در سرما نباید خوابید، باید تندتر قدم برداشت حتی اگر مقصدی در کار نباشد.»

۳
«در خاکی که طبق سنت تاریخی دیرپای همه تصمیمات در بالا و در دربارها گرفته شده است و آراء مردم ابزار بالا آمدن این و آن است آگاهی به روندهای کلی لازم است ولی درگیری ذهنی مدام  با  مسائلی که تلاش ما تاثیری در آن ندارد مایه فرسایش روحی است.
با سعی در زیست شرافتمندانه و درست و حرکت در منتهی الیه مرزهای قانونی  در جهت روشن نمودن اطراف خود و حفظ خصائل شخصیتی مثبت خود و ارتقاء آن ها و تسلیم پلشتی ها نشدن بهترازغرق شدن دراخبار منفی است.
این شیوه به منزله حفظ بذرهای مفید در پوسته مناسب در بستر اجتماع است تا موقع مقتضی برای رویش آن ها فرا برسد.  چنان نماند و چنین هم نخواهد ماند.
باید دنبال هژمونی فکری بود. هژمونی فکری مهم تراز هژمونی سخت است و تاریخ نشان داده که در نهایت آن افکار غالب در همه افراد اجتماع بالاخره مُهر خود را بر تحولات تاریخی می کوبند.
خواسته های انقلاب های مغلوب از دستور کار خارج نمی شوند تا رسیدن به زمان تحقق روی میز تاریخند. طنز تاریخ آن جاست  که برخی از وظایف انقلاب مغلوب توسط  ضد انقلاب حاکم متحقق می شود. تاریخ بخشی از آماج های انقلاب مشروطه را روی میز رضا شاه گذاشت .
این دیالکتیک تاریخ است، نظامی که بیشترین سعی را در غلبه سنت دارد بیشترین دافعه از سنت را در جامعه ایجاد می کند. وکمکی که به بریدن جامعه از سنت می کند یک رژیم مدرن قادر به آن نیست .
این گسست ها  بالاخره نتایج خودرا از عرصه ذهن به عمل نشان خواهد داد.»

۴
«وقایع اخیر این پرسش را مطرح می سازد  که آن کس که اختیار میل جنسی خود را ندارد آیا شایستگی آن را دارد  که در مقامی حساس  بر مقدرات دیگران حاکم شود.؟
آنچه در سنت اخلاقی ما تهذیب نفس و کنترل نفس اماره خوانده می شود و در زمان  جوانی نسل ما تحت عنوان خودسازی نامیده می شد؛ و از سوی راحت طلبان با انگ زندگی مرتاضی مذمت می شد رو بسوی این مقصود داشت. تهذیب نفس همیشه مقدم است بر دعوی برای اصلاح امور دیگران.
رابطه خودسازی و تلاش برای اصلاح امور دیگران رابطه ای دوسویه و دیالکتیکی است و بدین معنا که تلاش برای ساختن خود  بدون تلاش برای اصلاح امور دیگران به سرانجام مطلوب خود نمی رسد. و بدون خود سازی نیز تلاش برای اصلاح امور دیگران سرانجامی جز تلخی ندارد وهمگامی این تلاش درونی و بیرونی در همه زندگی است که شخصیت مطلوب آدمی را شکل می دهد. شخصیتی که در بلوغ خود اسیر رنگ و لعاب های فریبنده نمی شود و در هر امری از ظاهر می گذرد و به عمق می نگرد.
اسیر شخصیت های نابالغ و مختل شده ایم آن ها که ضعف های خود و منفعت طلبی های شخصی خود را پس پرده تظاهر پنهان می کنند و سیاست پیشگان ماکیاولیست در مبارزه برای قدرت با استفاده  از ضعف های آن ها پله برای موفقیت خود می سازند.
و از آن فاجعه بارتر استفاده از شخصیت های روان رنجور و روان پریش در حذف دیگران است.
تیپ های شخصیتی هیپومانیک با انرژی بالا و شیفته پیمودن پله های قدرت در کمترین زمان.
هیولایی می شود این موجود دو پا اگر با قانون و تهذیب نفس مهار نشود. و پوست از گرده برادران خود می کند. چنین که تا کنون در سراسر جهان و تاریخ کرده است.»

۵
می گویی «کتاب پیوند با آزادی از اولاف پالمه نخست وزیر سوسیال دمکرات سوئدرا خواند م، و نکات جالبی درآن یافتم. چراکه اولاف پالمه  توانسته است به عنوان یک مدعی سوسیالسیم دمکراتیک عملًا آن را در سوئد اجرا کند.
از یاد نباید برد که در سوئد دهه هاست هیچ اعتصابی صورت نگرفته است.

اولاف پالمه بر این نظر است که:
کسانی که  به  ضرورت و جبری بودن انقلاب معتقد هستند باید بدانند که فردای انقلاب در قامت یک اصلاح گر باید ظاهر شوند.»

رئیس!
این هم ته ذهنمان باشد که سرنوشت او هم بسیار عبرت آموز بود. هنگام بیرون آمدن از سینما ترور شد و تا ساعت ها کسی نمی دانست نخست وزیر ترور شده است.

اولاف پالمه که بود
سون اولاف یواخیم پالمه در سال ۱۹۲۷ بدنیا آمد از سال ۱۹۶۹ رهبر حزب کارگران سوسیال دموکرات سوئد و بعدها نخست وزیر سوئد بود.
پالمه از طرف داران فلسطین، انقلابیون ویتنام و مخالف رژیم آپارتاید افریقای جنوبی بود.
گفته می شود ترور او در سال ۱۹۸۶ به دستور پلیس امنیتی افریقای جنوبی بوده است.

یک نکته
در این امر شکی نیست که مدل اسکاندیناوی؛ سرمایه داری معقول؛ سگش شرف دارد به بورژازی هار امپریالیستی از نوع آمریکایی و اروپایی اش و ناگفته پیداست که با بورژازی رانتی و بورژازی تیولداری از نوع فئودالی اش اصلاً قابل مقایسه نیست و اگر قرار باشد روزی روزگاری بین این مدل ها یکی را انتخاب کنیم بدون لحظه ای تردید می گوئیم زنده باد بورژازی با مدل اسکاندیناوی .
اما پرسشی که ذهن آدمی را می گیرد این است که چرا رویای چپ رفرمسیت ما امروز مدل سوئدی یا الگوی اسکاندیناوی سوسیال دموکراسی است.؟

در این رویکرد چند امر مغفول می ماند:
– این مدل بر بستر شرایط  ویژه ای شکل گرفته است که قابل انطباق با شرایط ما نیست.
– نظام حاکم در این کشورها یک نظام کاملاً کاپیتالیستی است. سرمایه محترم است. حتی اگر سرمایه ۳ نفر برابر ۴ میلیون نفر مردم سوئد باشد.
در این مدل سود حاصله در افزایش تولید سریز می شود بین تمامی لایه های جامعه.
و طبقه متوسط بعنوان اکثریت جامعه گسترش می یابد.

چپ رفرمیست کار بدی نمی کند تنها در چند مقوله دست به جابجایی می زند:
– رفرم را جای انقلاب می گذارد
– طبقه متوسط را جای پرولتاریا می گذارد
– و تضادهای فرعی را؛ تضاد خلق و امپریالیسم و تضاد های ملی، قومی و مذهبی جای تضاد کار و سرمایه را می گیرد
– و موتور محرکه تاریخ را نه مبارزه طبقاتی که جدال ایده ها و ارزش ها و آرمان ها می داند.

۶
«روزهای زیادی است که  با چشمان بسته در گوشه ای نشسته ام. صداها و فریادها واستغاثه ها  که از در و دیوار سرریز گوش ها و پاها و مغزها و روح های له شده می شود، آنی رهایم نمی کند.
تمامی اتفاقات روز به وضوح تمام در ذهنم شب ها رژه می روند.
تاریخ را در ذهنم مرور می کنم می بینم که این داستان همیشه جزئی از تاریخ ما بوده است. برخورد حاکمان با محکومان که ما باشیم. اما در میان محکومان هم برای حفظ خود مواردی از حذف فیزیکی اعضاء مسئله دار وجود داشته است و این نتیجه منطقی که وقتی این محکومان در هنگام مبارزه  با توجیهاتی به این حذف فیزیکی  با خشونت رضایت داده اند در صورت رسیدن به قدرت باز آن را با توجیهاتی دیگر تکرار خواهند کرد. و این نتیجه گیری که اگر مبارزه سیاسی و پرداختن به سیاست در این خاک مستلزم تایید و پذیرش حذف مخالفان است چه  بهتر که از این نوع سیاست دامن بر کشید.»

از این بحث پر دست انداز می گذرم که چرا از مشروطه ببعد ما راه به راه درست نبرده ایم و خشونت مدام تکرار و باز تولید شده است. که ناگفته پیداست چرا. و ریشه آن را باید در تحولاتی دید که هر انقلاب در آخر به فرجامی رسیده است که تحولات درون طبقاتی بوده است و توده و طبقه موفق نشده است مهر طبقاتی خود را بر کشمکش ها بزند و تا قیام قیامت هم همین خواهد بود تا نجات دهنده بیاید و در حزب خود و مرام خود و در زیر پرچم خود و با شعار و شعور خود تمامی نظام سلطه را بروبد و به نا کجای تاریخ ببرد.
اما بحث کنکرت ما روی حذف فیزیکی در گروه های سیاسی است که به کرات بازگو می شود و لازم است پژوهش کنیم و ببینیم حقیقت ماجرا چیست.

انواع ترور
۱- ترور امنیتى
۲- ترور شخصیتى
۳- ترور عقیدتى.

در تاریخچه ترور درون گروهى در ایران ما با ۱۵-۱۴ ترور در مجموع روبه‏ روییم از انجمن‏ هاى غیبى تا امروز از ۱۲۸۵ انقلاب مشروطه تا ۱۳۹۸ مى‏ شود ۱۱۵ سال، حدودا هر ده سال یک ترور.
از این مجموعه حدود یازده ترور امنیتى بوده است. دو تاى آن عقیدتى و یکى اخلاقى بوده است.
۱- یوسف خزدوز ـ انجمن غیبى ـ افشاء اسرار
۲- کریم دواتگر ـ کمیته مجازات ـ افشاء اسرار
۳- حسام لنگرانى ـ حزب توده ـ افشاء اسرار
۴- پرویز نوایى ـ حزب توده ـ افشاء اسرار
۵- محسن صالحى ـ حزب توده ـ افشاء اسرار
۶- داریوش غفارى ـ حزب توده ـ افشاء اسرار
۷- آقابرار خاطرى ـ حزب توده ـ افشاء اسرار
۸- نوشیروان‏پور ـ سازمان چریک‏هاى فدایى ـ افشاء اسرار
۹- بى ‏نام
۱۰- بى ‏نام
۱۱- بى‏ نام
۱۲- بى‏ نام
۱۳-علیرضا پنجه ‏شاهى ـ چریک‏هاى فدایى خلق ـ مشکل اخلاقى
۱۴- صمدیه لباف ـ مجاهدین ـ اختلاف مرامى
۱۵- شریف واقفى ـ مجاهدین ـ اختلاف مرامى

فعلاً وارد این بحث نمى ‏شویم که از این دوازده ترور امنیتى تا چه حد مقرون به‌حقیقت بوده است. لااقل از نظر عاملین ترور شواهد و دلایل کافى بوده است.
مى ‏ماند دو ترور مرامى که در تغییر ایدئولوژى مجاهدین در سال ۵۴ اتفاق افتاد. بیش از هشتاد درصد سازمان مجاهدین مارکسیست شدند. بیست درصد نپذیرفتند بر سر نام و امکانات اختلاف پیش آمد و کار به درگیرى و تصفیه کشید و دو نفر کشته شدند. این ترورها بعدا از سوى بخش منشعب سازمان مجاهدین که در سازمان پیکار جمع شدند به‏ عنوان چپ ‏روى محکوم شد. و عامل اصلى آن تقى شهرام از سازمان اخراج شد. و بعد ها از سوی نظام اسلامی اعدام شد .
مى‏ ماند ترور علیرضا پنجه ‏شاهى که با هم ‏تیمى خود ادنا ثابت رابطه عاشقانه برقرار مى‏ کند. نباید فراموش کرد که در آن روزگار مبارزه چریکى کار شوخى نبود نمى‏ شد با حیثیت یک سازمان که روزى یکى دو نفر از آن‏ها در درگیرى‏ هاى خیابانى به شهادت مى ‏رسند، بازى کرد. براى سازمان چریک‏ ها ممکن نبود در هر پایگاه یک مأمور بگمارند تا کسى دست از پا خطا نکند.
زندگى چریکى، نیازمند سفیدسازى بود براى گمراه کردن ساواک و مشکوک نشدن بنگاه و صاحب‏خانه حضور یک زن براى اجاره خانه لازم بود. پس براى رهبران فدایى مسئله رابطه جنسى چیزى نبود که بتوانند به ‏سادگى از آن بگذرند. مى ‏توانست این مسئله تکرار شود و لو رفتن این مسئله باعث برباد رفتن آبرو و حیثیت سازمان مى‏ شد. از دریچه امروز که به مسئله نگاه مى‏ کنیم دوست مى  ‏داریم که براى حل این معضل راه حل بهترى مى ‏یافتند کارى به سوسیال دمکرات‏هاى اروپانشین ایران نداریم که امروزه معتقدند باید ابتدا کار فرهنگى کرد به مردم یاد داد مسواک بزنند. انجمن ضددخانیات باز کرد و رفته رفته مردم را آموزش سیاسى داد اما باید دید در بحبوحه جنگ مرگ و زندگى چریک و ساواک شاید نمى‏ شد بهتر از این اندیشید. باید این مسئله را در نطفه خفه مى‏ کردند و کردند. همین اتفاق در سال ۱۳۵۸ افتاد. در یکى از خانه‏ هایى که اعلامیه ‏هاى سازمان تکثیر مى‏ شد یکى از هواداران پسر با یکى از هواداران دختر رابطه‏ اى عاشقانه برقرار کرده بود. خبر به رفیق اسکندر مى ‏رسد اسکندر به ‏همراه رفیقى دیگر مى ‏روند آن مرکز را تعطیل مى‏ کنند. بیرون از این خانه رابطه این‏دو به ‏عنوان یک رابطه شخصى ارتباطى با سازمان نداشت.
در یک حزب آزاد و علنى، در یک جامعه آزاد و دمکراتیک مسائل عاطفى و عاشقانه آدم‏ ها امرى است خصوصى و هیچ ربطى به حزب و کار حزبى ندارد. مگر آن‏که جامعه با این رابطه به ‏عنوان یک امر غیراخلاقى برخورد کند.
سومین نوع ترور، ترور شخصیتى است. مهم‏ترین بخش ترور در ایران از این سنخ بوده است. در فرقه اجتماعیون ـ عامیون که هم‏زمان با شروع انقلاب مشروطه است. با توجه به اسناد موجود نمونه ‏اى از ترور شخصیتى سراغ نداریم. اختلاف و بحث راجع به ماهیت انقلاب، رهبرى آن و چگونگى شرکت کمونیست‏ ها در آن بوده است. اما انشعاب و درگیرى‏ هاى غیراصولى نداریم در فرقه عدالت از ۱۹۲۰-۱۹۱۶ نمونه ‏اى نداریم تا مى ‏رسیم به حزب کمونیست ایران از ۱۲۹۹ به بعد در حزب کمونیست ما اختلاف بزرگ حیدرخان و سلطان‏زاده را داریم که کار به انشعاب و کمینترن مى‏ کشد و درآخر با پیروزى حیدرخان قضیه تمام مى‏ شود. اما کار به ترور شخصیتى نمى ‏رسد.

شروع ترورهاى شخصیتى
شاید بتوان گفت شروع ترور شخصیتى با دکتر ارانى آغاز مى‏ شود. گروه ۵۲نفرلو مى‏ روند و کامبخش به خاطر ترس از اتهام جاسوسى با پلیس همکارى مى‏ کند. و با نوشتن کتابچه ‏اى پنجاه و دو نفر دستگیر شده را وابسته به تشکیلاتى کمونیستى مى‏ کند. و وقتى مورد اعتراض دیگران قرار مى ‏گیرد. نوک پیکان اتهام را متوجه ارانى مى‏ کند و مى‏ گوید: من بعد از دکتر ارانى دستگیر شده ‏ام و اگر تشکیلات لو رفته است کار دکتر ارانى است. ارانى مورد بایکوت قرار مى‏ گیرد و از جانب عده ‏اى نیز به او توهین مى‏ شود تا روز پرونده ‏خوانى که روشن مى‏ شود خائن کامبخش است نه ارانى.
قربانى دوم پیشه‏ ورى است. از رهبران حزب کمونیست ایران که در سال ۱۳۰۹ دستگیر مى‏ شود پیشه‏ ورى در بازجویى ‏هایش منکر عضویت خود در حزب کمونیست مى‏ شود. به‏ همین خاطر در اعتراضات زندان شرکت نمى ‏کند. این امر سبب مى‏ شود که او در زندان توسط اردشیر آوانسیان و دیگر اعضاى کمونیست بایکوت شود و او را سازشکار بدانند. بعد از سقوط رضاشاه و تشکیل حزب توده، مقاله ‏اى را در کنگره اول حزب بهانه کردند و پیشه‏ ورى را از حزب اخراج کردند. پیشه ‏ورى در روزنامه آژیر که به سردبیرى خود او بود به مناسبت آوردن جنازه رضاشاه به ایران مقاله ‏اى نوشت و این مقاله بهانه آن اخراج بود.
نفر سوم یوسف افتخارى بود. که مخالفت او با تصفیه ‏هاى استالین، باعث شد او را تروتسکیست بنامند و او را بایکوت کنند.
چهارمین نفر ملکى بود وقتى علم مخالفت با دنباله ‏روى حزب از سیاست‏ هاى شوروى را بلند کرد و در سال ۱۳۲۶ به‏ همراه عده‏ اى از حزب انشعاب کرد. سفر او به ‏همراه عده ‏اى دیگر از روزنامه ‏نگاران ایرانى به انگلیس بهانه ‏اى شد براى جاسوس دانستن او.
پنجمین نفر شعاعیان بود. نقد او بر لنینیسم و وجوه اشتراک نظرى او در انقلاب مداوم با تروتسکى باعث شد که او با انگ تروتسکیسم بایکوت شود.
ششمین نفر منوچهر هلیل ‏رودى است در انشعاب پیروان بیانیه۱۶ آذر، که در واقع مخالفین انحلال اکثریت و رفتن به درون حزب توده بودند. جناح فرخ نگهدار براى لجن ‏مال کردن حرف درست انشعاب، به انشعاب مارک کشتگر ـ هلیل  ‏رودى را زد. و درتشکیلات گفته شد که هلیل‏ رودى در امریکا درس خوانده است و فرد مشکوکى است . و کاسه و کوزه انشعاب بر سر او شکسته شد. این شیوه مذموم و غیرمارکسیستى که بیشتر مرده ریگ استالینیسم در جنبش کمونیستى جهانى و حزب توده در جنبش چپ ایران است . شیوه ‏اى غیراخلاقى، غیرانقلابى و غیرکارگرى بود…

می بینی حضرت! آش اینقدر هم که می گویند شور نبوده است. و در یک پژوهش علمی روشن می شود که حقیقت ماجرا چیست و چرا تمامی جنبش بیک چوب رانده می شوند تا نیک طبعان روزگار با قلاب دیگران ماهی خودرا بگیرند .

۱- مسعود نقره کار، عدو شود سبب خیر، مجله نیمروز۱۳۸۱/۱۲/۲۷
۲- مسعود نقره کار، مصاحبه با اخبار روز ۱۳۸۰/۱۰/۵

۷
رئیس !
چیز زیادی در مورد اسلام کاظمیه نمی دانم جز این مختصر؛
در سال ۱۳۰۹ بدنیا آمد و در سال ۱۳۷۶ خودکشی کرد.
از پایه گذاران کانون نویسندگان ایران بود بهمراه آل احمد و دیگران.
در دهه پنجاه فقط می دانستم که اسلام کاظمیه سه کتاب قصه دارد که در آن روزگار این کتاب ها زیاد مطرح نبود.
– قصه های کوچه  دلبخواه ۸ داستان بود که تهران زمان رضا شاه را تصویر می کرد
– جای پای اسکندر
– قصه های شهر خوشبختی؛ مجموعه ای با شش داستان.
و تعدادی مقاله در نشریات مختلف و پراکنده.
اما خودش از کتاب هایش جلوتر بود بخاطرآنکه دستی در سیاست داشت .
تنها یک بار در خدمت و خیانت جلال ذیل انشعاب از حزب زحمت کشان بقایی نامی از او دیدم که شب قبل از سی تیر بقایی را می بیند که بدیدن قوام رفته است. پس با این حساب باید جزء  طرف داران ملکی باشد.
بار دیگر در سال ۵۸ بود که سید علی صالحی شعری در مورد همکاری عده ای از نویسندگان با ارشاد نوشته بود:
امداد
امداد
الف. بامداد را خبرکنید
که علی موسوی گرمارودی برای خود کسی شده است
آه . بیچاره فردوسی طوسی
که اسلام کاظمیه رگ از رگ دنیا بریده است

این که اسلام کاظمیه و گرمارودی تا چه حد با ارشاد همکاری می کردند یا می خواستند بکنند بدرستی معلوم نیست.
اما دیری نمی گذرد که بهمراه علی اصغر آسید جوادی نشریه جنبش را در نقد رژیم نوپا راه می اندازد که تحمل نمی شد و مجبور به رفتن می شود. در فرانسه با نزدیکی هایی که از قدیم با دکتر امینی نخست وزیر رفرم ارضی سال ۴۱  داشت جبهه نجات را تشکیل می دهد. و با مرگ امینی تنها ترمی شود و در سال ۱۳۷۶ در سن ۶۷ سالگی با خوردن سم خودکشی می کند.
پرسش اصلی و نخستین این است: چرا اسلام کاظمیه خودش را می کشد .
در نامه ای که قبل از مرگش نوشته است و در واقع وصیت نامه او هم هست چنین می نویسد: «در این یک سال گذشته علاوه بر بیماری و سایر گرفتاری ها…. سخت رنج می بردم… دیگر می خوابم و راحت می شوم .
هر چه توانسته ام کرده ام».
تهیدستی، بیماری، گرفتاری و رنج و این که دیگر نمی تواند کاری بکند .

شاهرخ مسکوب در خاطراتش «روزها در راه» نیز دلایلی برا ی خودکشی او برمی شمارد نگاه کنیم: «امینی مُرد و اسلام کاظمیه شاگرد یک مغازه فتوکپی شد. چند سالی هم به شاگردی گذشت و به پیسی و نداری و آبرو داری …. در همه کار وهمه چیزش درمانده بود. دو سکته قلبی و بیماری، تنهایی، نداری و عزت نفس و گرفتاری مالی و اجرائیه و بدتر از همه این ها برای آدمی دردمند سیاست نومیدی، و بیگانگی تمام با هر چه اینجاست و آخر سر خودکشی و خلاص.

مسکوب ۴ علت بر می شمارد:
– بیماری
– تنهایی
– فقر
– ونومیدی

تبیین این حادثه
برای اسلام کاظمیه شدن بعنوان یک مرجع سیاسی -اجتماعی باید از گردنه های بسیاری گذشت. کار همیشه با نوشتن آغاز می شود و رفته رفته بر همگان معلوم می شود که این آدم جزغم نان غم مردم خود را هم دارد. پس می نویسد و دخالت می کند در امری که هزینه هایی دارد؛ مالی، خانودگی و روحی و جسمی.
تا بعد از سال ها این آدم می شود اسلام کاظمیه و کسی که اگر حرفی بزند عده ای به حرف های او گوش می دهند.
خودکشی این آدم با خودکشی ده ها آدم از جنس دیگر متفاوت است. بهمین خاطر ما نمی توانیم از این خودکشی عبور کنیم هم چنان که بعد از سال هاست که نتوانسته ایم از خودکشی صادق هدایت عبور کنیم. و چون بغضی در گلو، گه گاه روح ما را آزار می دهد.

دلایل خودکشی
برای خودکشی دلایلی چند بر شمرده اند:
– بیماری های جسمی و روحی
– اعتیاد: که خود بر بستر ویژه گی ها و اختلالات شخصیتی و عوامل اجتماعی و اقتصادی بوجود می آید
– عوامل اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی

هنرمندان بواسطه بالا بودن حساسیت های حسی و عاطفی شان بیشتر از دیگران در معرض آسیب اند
بعضی دیگر خودکشی  برخی از هنرمندان را ناشی ازنوعی  جنون می دانند که می خواهند به مرگ خود عینیتی هنری بدهند و با کشتن خود واقعه ای حیرت انگیز و پایدار خلق کنند.
– عده ای دیگر خودکشی هنرمندان را پایانی بر تمامی رنج هایی می دانند که دیگر نمی توانند آن ها را تحمل کنند. این رنج می تواند جسمی، روانی و اقتصادی و سیاسی باشد
برخی علل دیگر:
– بیکاری و فقر
– بحران های خانوادگی
– احساس پوچی
– بحران های عاطفی

هنرمندان و جنون
گفته می شود بعضی از هنرمندان دچار بیماری مانیک-دپرسیوند. بیماری دو قطبی که در یک قطب آن شیدایی با انرژی زیاد است و در قطب دیگر آن افسرده گی است .
در فاز افسرده گی عمیق است که فکر خودکشی به سراغ هنرمند می آید. علت این بیماری بدرستی روشن نیست؛ عوامل ارثی و‌ آسیب های مغزی و عوامل اجتماعی در آن دخیلند.
اما این حرف بدین معنا نیست که هر دیوانه ای نبوغی دارد و یا هر نابغه ای دیوانگی را هم با خود دارد.

ابسوردیسم
از هدایت بگیر تا حسن هنرمندی، غزاله علیزاده، منصور خاکسار تا اسلام کاظمیه بار اصلی خودکشی بر ابسوردیسم بوده است .
فقر، بیماری، بحران های خانوادگی در جوامعی مثل ما و برای آدم هایی از جنس مردم این حوالی چیزغریبی نیست. تنهایی و یاس فلسفی است که نقطه پایانی بر تمای خواستن ها می شود .
چیزی که مهم است  نگاه هنرمند به زندگی است. هنرمند باید بداند حزب نیست. نجات دهنده هم نیست. قرار نیست شق القمر کند. این امور ربطی به هنر او و کار او و رسالت او ندارد. هنرمند باید بداند جای درست او در جهان کجاست. جامعه، تاریخ و هستی از او چه می خواهد. و او قرار است از کدام پنجره به جهان نگاه کند و به ضرورت های هستی پاسخ بدهد.
هنرمند باید بداند به قول شهید دلاور خسرو گلسرخی ثقل زمین کجاست و او در کجای جهان ایستاده است و چرا . و پاسخ او به ضرورت های هستی در این لحظه مشخص چیست و تا چه حد در سیر امور تاثیر دارد .
این هم  حرف درستی است که انسان موجودی است اجتماعی و اگر حس کند فریاد رسی هست تن به خودکشی نمی دهد.
باید دید که ما کجای کاریم که در یک قدمی مان انسانی دارد به مرحله آخر می رسد و ما از آن بیخبریم. در نامه قبل راجع به شهرنوش پارسی پور گفتم که ما اگر ملت آواره ای هستیم برای این است که خودمان خودمان را حمایت نمی کنیم. در تمامی این سده ها گفتیم امور دیگران بما چه، باید کلاه خودمان را بگیریم تا باد نبرد و غافل بودیم که باد که بیاید کلاه همه را باد با خود خواهد برد.

نویسندگان مشهوری که خودکشی کردند
آخرین نوشته ها و گفته های کسانی که خودکشی کرده اند می تواند دریچه ای بگشاید به علت این خودکشی ها نگاه کنیم:
هرابال نویسنده شهیر چک در آخرین لحظات زندگی خود چنین می‌گوید: می‌خواهد برود به کبوتر‌ها دانه بدهد و سپس خود را از پنجره طبقه پنجم بیمارستان پرتاب می‌کند،

– امپدوکلس فیلسوف پیشاسقراطی یونان برای جاودانه ماندن، خود را در حرکتی طنزآمیز به درون آتشفشان پرتاب می‌کند.

– ارنست همینگوی سی وهفت ساله بود که مادرش برای هدیه کریسمس، برای او پاکتی پست می‌کند حاوی یک تپانچه عتیقه که پدر همینگوی سال‌ها پیش خود را با آن کشته بود. احتمالاً این نخستین جرقه‌ای بود که منجر به خودکشی ناموفق همینگوی در میان‌سالگی و خودکشی موفق و بی‌علت او در شصت سالگی می‌شود. همسر او در ژوییه ۱۹۶۱ در ساعت دو و نیم صبح با صدای گلوله از خواب می‌پرد و با جسد خون‌آلود همینگوی مواجه می‌شود،

– ویر جینیا ولف
می‌گویند جسد وولف سه هفته بعد از غرق شدن است که پیدا می‌شود. او در نامه خودکشی‌اش که خطاب به همسرش لئونارد نوشته شده علت خودکشی خود را این گونه بیان می‌کند: «عزیزم، به یقین دو باره دارم دیوانه می‌شوم. به نظرم نمی‌توانیم باز هم با یکی از آن دوره‌های وحشتناک روبرو شویم و این بار دیگر خوب نخواهم شد. در گوشم صدا‌هایی می‌شنوم و نمی‌توانم فکرم را متمرکز کنم؛ بنابراین کاری را انجام می‌دهم که به نظرم درست‌تر از همه می‌رسد…»

– ریونوسکه آکتاگاوا (۱۹۲۷-۱۸۹۲)
آکتاگاوا در بامداد بیست‌وچهارم ژوییه به شهادت همسرش با کتابی مقدس به بستر می‌رود و دور از چشم او با خوردن مقادیر زیادی قرص سیانور به کار خود پایان می‌دهد. آکتاگاوا در نامه‌ای که از او به جای مانده دلیل خودکشی خود را نگرانی و رنج سربسته و مبهم از آینده ذکر می‌کند.

– رومن گاری (۱۹۸۰-۱۹۱۴)
این نویسنده‌ی فرانسوی  بعد از خودکشی همسرش جین‌سیبرگ، هنرمند و بازیگر معروف فیلم از نفس افتاده، و در بیستم دسامبر با شلیک گلوله‌ای به زندگی خود پایان می‌دهد. او در یادداشت خودکشی‌اش زندگینامه‌نویسان را در پی چرایی مرگش به کتاب خودنوشت‌اش یعنی “شب آرام خواهد بود” ارجاع می‌دهد و در آن کتاب چنین می‌نویسد: «دلیل خودکشی‌ام همسرم نبود، دیگر کاری نداشتم». نویسنده کتاب خداحافظ گاری کوپر در یادداشت خودکشی‌ای که از او به جا مانده نیز جمله عجیبی دارد که می‌گوید: کلی تفریح کردم. متشکرم و خداحافظ.

– ولادیمیر مایاکوفسکی (۱۹۳۰-۱۸۹۴)
هر چند که ولادیمیرمایاکوفسکی بعد از خودکشی سرگئی ییسنین شاعر که سرحلقه این خودکشی‌ها محسوب می‌شود بسیار آزرده خاطر و حتی عصبانی بود، اما عاقبت سرانجام سرحلقه شاعران فوتوریست روسیه هم چیزی نبود جز این‌که در آوریل ۱۹۳۰ و در سی وشش سالگی، پس از سرگذارندن یک دوره افسردگی و در پی عشقی بی‌سرانجام، در شبی افسرده و تنها در دفتر کار خود، سروده‌ی آخرش را در نامه‌ای سرگشاده بازنویسی کند و سپس با شلیک گلوله‌ای در شقیقه‌اش به کار خود پایان دهد. او در آخرین سروده‌اش خطاب به معشوقه‌اش این گونه نوشت: «امیدوارانه بر این باورم که هرگز مایه شرم خلایق نشوم. شتابی ندارم. ساعت از یک گذشته است و باید در خوابی عمیق باشی، نیازی نیست که با فرستادن تلگرام‌های مکرر تو را از خواب بیدار و آشفته سازم. می‌گویند ماجرا به پایان رسید و همه چیز تمام می‌شود.»

– صادق هدایت
نخستین بار در سال ۱۳۰۷ بود طی یک خودکشی ناموفق در رودخانه مارن پاریس غرق کرد، اما نجات یافت. یعنی نجاتش دادند! همان سال‌ها بود که او در داستان زنده بگور نگاهش نسبت به خودکشی را این‌گونه بیان کرد: «کسی تصمیم به خودکشی نمی‌گیرد، خودکشی با بعضی‌ها هست، در سرنوشت آن‌هاست، نمی‌توانند از آن بگریزند». پس از آن در ۲۹ فروردین ۱۳۳۰ بود که در آپارتمان کوچکش در پاریس، بعد از این‌که درز‌های خانه را با پنبه می‌پوشاند شیر گاز را باز می‌گذارد و به گفته خود تن به مرگ سرخوشانه و خلسه‌وار حاصل از خودکشی با گاز می‌دهد. هدایت وقت مردن بهترین لباس‌هایش را پوشید و پول کفن‌ودفن و خرید قبری در گورستان پرلاشز را هم در پاکتی بالای سرش گذاشت. او با یک سیگار پال مال نصفه کشیده در میان انگشتانش که انگار فرصت تمام کردنش را نداشت، با خیال راحت کف آشپزخانه دراز کشید و در خلسه‌ای طولانی ادبیات ایران را از ادامه حیات یک نابغه محروم کرد.

– سیلویا پلات (۱۹۶۳-۱۹۳۲)
در اکتبر ۱۹۶۲ بود که سیلویاپلات از خیانت همسرش تدهیوز شاعر و ملک الشعرای بریتانیا نسبت به خود آگاه می‌شود و از آن‌جا که تاب این خیانت را نمی‌آورد چند ماه بعد از جدایی از تدهیوز و در سن سی‌ودو سالگی خود را به وسیله گاز به سمت مرگ هدایت می‌کند. او در یادداشتی که از نخستین خودکشی‌اش به جامانده این‌گونه می‌نویسد: «رفته‌ام برای یک پیاده‌روی طولانی. فردا بر می‌گردم»

– آن سکستون، شاعر آمریکایی و دوست و هم‌یار سیلویاپلات در شکل‌دهی مکتب اعترافی در ادبیات، هم در زندگی شعری و هم در مرگ خود بسیار متاثر از سیلویاپلات بود. آن چنان که زندگی او نیز همچون پلات سرشار از ناملایمتی‌های بسیار بود و بعد از خودکشی موفق پلات در ۱۹۶۴ والبته متاثر از او، او نیز بار‌ها دست به خودکشی می‌زند. همین‌گونه بود که برنده پولیتزر ۱۹۶۷ بعد از این‌که همسرش او را به طور ناگهانی ترک می‌کند مدتی را در بیمارستان سپری می‌کند و در این فاصله کتاب یادداشت‌های مرگ که به نوعی یادداشت‌های خودکشی او محسوب می‌شوند را منتشر می‌کند. درست چند ماه بعد از ترک همسر است که شاعر در سوم اکتبر ۱۹۷۴ بعد از ایراد آخرین جلسه شعر خوانی‌اش در دانشگاه مریلند ناهار را با دوست شاعرش ماکسین کومین می‌خورد، سپس به خانه‌اش می‌رود و در گاراژ اتومبیل را روشن می‌کند و با گاز مونوکسید کربن خود را می‌کشد.

– ریچارد براتیگان (۱۹۸۴-۱۹۳۵)
یک خودکشی آمریکایی دیگر به سبک همینگوی و این بار با یک اسلحه قرضی! در سپتامبر ۱۹۸۴ بود که ریچاردبراتیگان -شاعر، داستان‌نویس و چهره محبوب و جنون‌زده نسل اعتراضی بیت‌های دهه شصت آمریکا و این روز‌های ایران- که به تازگی از همسرش جدا شده بود و زندگی را در مزرعه شخصی‌اش به تنهایی می‌گذراند، در طی تماسی تلفنی با معشوقه سابقش مارسیا صحبت می‌کند و در طی این مکالمه از مارسیا می‌خواهد تا فرصتی به او بدهد که شعر تازه‌اش را برای او بخواند. اما مارسیا در یک اشتباه تاریخی تلفن را قطع می‌کند و بعد از آن است که هرچه تماس می‌گیرد کسی جوابی نمی‌دهد. بنابر گزارش پزشکی قانونی براتیگان پشت پنجره ایستاده روبه دریا به شقیقه‌اش شلیک کرد. در کنار جسد او جعبه‌ای یافتند حاوی دست نوشته‌های او که به خون آغشته شده بود..

– آرتور‌کستلر انگلیسی نویسنده کتاب‌های محبوبی، چون گلادیاتور‌ها و ظلمت در نیمروز علاوه بر این که زبان‌شناس محقق و داستان‌نویسی برجسته بود، نایب رییس جامعه اتانازی (مرگ خودخواسته) در بریتانیا نیز بود. از همین رو بود که کستلر هفتادوهشت ساله بعد از ابتلا به بیماری‌های پارکینسون و سرطان خون به همراه همسر سومش سینتیا به طور داوطلبانه خودکشی می‌کند.

۸
نمی دانم چه اصراری هست که برای آدمی مثل نادر ابراهیمی زندگی نامه بنویسند و در نوشتن زندگینامه او از سال ۱۳۵۴بپرند به سال ۱۳۷۹ به روزگاری که سرطان گرفته است و دیگر نمی تواند حرف بزند یا بنویسد.
خب این آدم در این سال ها؛ حدوداً ۲۲ سال خوب یا بد کارهایی داشته است که جزء کارنامه اوست.

نگاه کنیم:
– از پایه گذاران مدرسه سینمایی سپاه و مدرس آن بوده است. ابراهیم حاتمی کیا و کمال تبریزی از شا گردان اویند
– تدریس فیلمنامه نویسی و کارگردانی و تحلیل فیلم در دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم
– ایضاً در دفتر فیلمسازی سپاه پاسداران
– ایضاً در دانشگاه هنر
– نویسندگی و مشاورت کارگردانی د رمجموعه تلویزیونی هفته دولت
– ایضاً مجموعه ۱۳ قسمتی جمعه خونین مکه
– نویسنگی و کارگردانی فیلم شرکت نفت در سخت ترین سالها
– ایضاً مجموعه تلویزیونی اسناد کهنه، تاریخ نو
– نویسندگی و کارگردانی روزی که هوا ایستاد
– نویسندگی فیلم نامه دست شیطان
– سه دیدار با مردی که از فراسوی باور ما آمد، زندگینامه امام خمینی

نادر ابراهیمی نویسنده ای بود میان مایه و  پرکار با بیش از ۱۰۰ کتاب که در ضمن از روشنفکرها هم بدش می آمد.
بعضی از نوشته هایش خواندنی است و بدل می نشیند. اشکالش در این بود که تکلیفش با خودش روشن نبود نه در نوشتن و نه در سمت گیری های سیاسی اش. حسن عابدینی در مورد او می گوید: بسیار می نوشت برای پول و شهرت .
دوست شاعرم می گفت در سال ۶۷ نادر ابراهیمی را در یک میهمانی دیدم. حرف هایی می زد که به حماقت بیشتر شباهت داشت تا دانایی. حرف هایی که در گوشی هم نبود با صدای بلند می گفت اینطرف و آنطرف به مذاق رسانه مسلط. به او گفتم روزگاری فکر می کردم تو باید رومن گاری ایران باشی اما امروز می بینم از آن رومن گاری تنها گاری اش برای تو مانده است و لیوان مشروب روی میزش را پاشیدم توی صورتش.

رومن گاری که بود
نویسنده معروف فرانسوی که دو جایزه کنگور و یک جایزه منتقدین را از آن خود کرده بود و در سال ۱۹۸۰ بدنبال خودکشی همسرش خودکشی کرد .
رومن گاری در سال ۱۹۱۴ در لیتوانی بدنیا آمد ودر ۱۴ سالگی همراه مادرش به فرانسه رفت. در فرانسه حقوق خواند و خلبانی آموخت.ودر اشغال فرانسه توسط نازی ها به انگلستان رفت چون یهودی بود و به ارتش آزاد فرانسه پیوست .د رسال ۱۹۴۵ رمان تربیت اروپایی را نوشت که جایزه منتقدین را برد.
و بعد از جنگ سخنگوی فرانسه در سازمان ملل شد .د رسال ۱۹۵۶ رمان ریشه های بهشتی را نوشت که جایزه گنکور را برد .رمان بعدیش زندگی در پیش رو بود که با نام مستعار امیل آژار بود و بار دیگر جایزه گنکور رااز آن خود کرد .در سال ۱۹۶۳ با جین سیبرگ هنرپیشه از دواج کرد .همسرش در سال ۱۹۷۹ در گذشت و گاری در ۲ دسامبر ۱۹۸۰ با شلیک گلوله ای به زندگی خود خاتمه داد.