«بزودی»


 

 

 

محمود طوقی

بزودی

بزودی
پستچی نابلد از قُرق می گذرد
و خبرهای خوش می آورد

من دلتنگ توام
و این چیز کمی نیست
تمامی حرف ها و حدیث های جهان
در همین حسرت رسیدن ها و بوسه ها
در همین  گریستن های تو و بی قراری های من خلاصه می شود

بزودی
کبوتر رویاهای مان از رنگین کمان آسمان بالا می روند
و تمنای من دست در دست زیبایی های تو
در زیر تبریزی ها قدم خواهد زد
و به زنان و مردانی که در پشت پنجره های بسته  نشسته اند
خواهند گفت:
به کوچه بیائید
برای زیستن یک قلب کافی ست
کافی ست که دوست بدارید
دوست داشته شوید
تمامی کاخ های جهان به چه کارتان می آید

بزودی
تمامی پنجره های بسته روبه افق های باز گشوده می شوند
و آدم ها بی آن که نام همدیگر را بدانند
به خیابان می آیند
و کلمه با بوسه معنا می شود
و در جشنی همگانی
تمامی مردم با یک ملودی می رقصند
و یک ترانه را به هزار زبان می خوانند

بزودی
قاصد خوش خبر می آید
و مهربانی دست در دست رفاقت
از خیابان های جهان می گذرد
ومی گوید
جهان در غیبت انسان
چه کابوس شومی بود

بزودی.