«برای عباس معروفی و نوشته هایش»
محمود طوقی
بر خیز
از خیزابه های مرگ دوری کن
خاکستر مرگ را از شانه هایت بتکان
تو از جنگل ها و تازیانه ها نگریخته ای
تا در زیر آسمان گرفته غربت
رخت خواب تنهایی هایت را پهن کنی و بگویی
ما رفتیم و دل شما راه هم شکستیم همین
تکه ابری به پاهای زخمیت بپیچ
از جنگل های بلوط گذر کن
به سوی مرز بیا
در مسیر رود برو
ببین کشتی های بی بادبان ترا به کدام ساحل می برند
صف بلند ماهیگیران را می بینی
و زنانی که در کنار رود سرود می خوانند
آنان هر غروب به کنار دریا می آیند و برای آمدن باران دعا می کنند
نسیمی خنک از شمال جهان می آید
بگذار زخم های تنت
بر متن باد های شمالی
آرام بگیرند
به راهبی می رسی
او نام ترا به هجای درست می داند
و تمامی شعر های ناسروده ترا از بر است
او روح ترا با خود به دشت های پر باران می برد
و با خود کندویی می آورد
بگذار زنبور ها بر زخم های غربت تو بنشینند
و درد های ترا با خود به کوه های سبلان ببرند
از بستر مرگ برخیز
تو نمرده ای
شمد تنهایی هایت را بردار
و روزهای غربتت را در برکه مهتاب بشوی
بارانی ات را به تن کن
تا باهم کمی در دشت های پر باران قدم بزنیم
باورکن تو نمرده ای
تو هنوز ساده ای
تو هنوز فکر می کنی
آدم ها باید عین باران بی رنگ باشند
تو هنوز فکر می کنی هرآدم برای خودش ترانه ای دارد
و آن ترانه را هرشب زیر لب می خواند
و به خواب ستاره می رود
برخیز و اسب کهرت را زین کن
آن سرزمین از آن تو نیست
تو نیز از آن سرزمین نیستی
نه تو و نه رویاهایت
نه تو و نه شعرهای ناسروده ات
نه تو و نه گریه های شبانه ات
نگاه کن
ببین ابرها بی تابی می کنند
کشتی ها در بندرگاه دارند بادبان می کشند
اسب ها بر آخورگاه های شان شیهه می کشند
از بستر مرگ برخیز
هنوز فرصتی باقی ست
هنوز گاری های شکسته آسمانی نیامده اند
تا ترا به ناکجای جهان ببرند
در این سوی آب ها هنوز هستند کسانی که نام ترا می دانند
و هر روز برای آمدنت دعا می کنند
باران های نیامده بسیار است
برخیز
از دامنه این کوه پایین بیا
تاریخ این کهنه کتاب دستمالی شده دارد ورق می خورد
پرندگان مهاجر دارند بسوی خانه می آیند
در پشت دروازه ها
دختران زیبا با آینه و کندور و اسپند منتظرند
چاوشان به کوچه های متروک می روند و می گویند:
راه را باز کنید نجات دهنده در راه است
برخیز تو نمرده ای