«می ترسم بهار نیاید»


 

محمود طوقی

می ترسم بهار نیاید

می گویی باید کمی صبر کرد
دندان حوصله بر جگر خسته  نهاد و چیزی نگفت

اما فکر نمی کنی
۴۷ بهار نیامده یعنی چه

پرندگان یکایک از شاخه رویا
به افق های ناپیدا سفر می کنند

شقیقه ها از بهار و جوانی تهی می شوند
و چشم ها این کهکشان بی انتها
به سیاه چاله هایی بدل می شوند

۴۷ پاییز و زمستان
۴۷ تابستان بی امید
۴۷ بهار نیامده

با این همه صبر می کنیم
روزگار را چه دیدی
شاید صبحی زود
دخترکی با گیسوانی پُر از شبنم
به حیاط خانه ما بیاید
و پاهایش را در برکه خانه ما بشوید
شمعدانی ها را آب دهد
و شکوفه های هلو را یکایک بشمارد
و به قناری های لال
امید ترانه دهد
و من پیر و خسته
از زیر ملحفه رویا سر بیرون کنم
و ببینم بهار آمده است

می ترسم بهار نیاید
و من عصا زنان از کوچه پائیز گذر کنم.