کنکاشی در خوانده ها و شنیده ها – قسمت بیستم
محمود طوقی
۱۶۳
نسبت ما با حقیقت
گرانیگاه اصلی هستی ما بودن یا نبودن نیست. لااقل در وحله نخست مشکلات ما نیست، گفتن یا نگفتن هم نیست.
گرانیگاه اصلی اما روبرو شدن با حقیقت است. حقیقتی که در درازنای تاریخ آن قدر کژ و کوژ، آشکار و ناپیدا شده است آن قدر پیرایه های گوناگون بخود گرفته است که یافتن آن برای مانا ممکن شده است.
مسئله اصلی باز شدن چشم ناپیدای آدمی است تا با حقیقت روبروشود. پرسش از این دیدن و یافتن آغاز می شود و به گفتن و نگفتن و در آخر به بودن و نبودن می رسد. و این که چه اجباری هست و چه ضرورتی در گفتن حقیقت. و دیگر این که آیا آدمی را در گفتن حقیقت و پای فشردن بر افشای حقیقت آیا تکلیفی هست یا نه.
اما نکته ای که ذهن پژوهشگر تاریخ را مشغول می کند این است که تبار شناسی حقیقت گویی در تاریخ ما کجاست. و چرا ما دستمایه کمی در این زمینه در تاریخ خود داریم و مدام ما مشغول مماشات و کتمان حقیقت بوده ایم. و پنهان کردن آشغال ها در زیر فرش های مان و شاید علت دیگری هم داشته باشد و آن نرسیدن به آن مرحله از حقیقت که روشنائیش ذهن ما را روشن کند و اگر هم این جا و آن جا انواری از حقیقت بر ذهن ما تابیده شده است آن چنان دست پاچه شده ایم که قادر نبوده ایم پرده ای را کنار بزنیم چرا که حقیقت پیش از آن که بنای روبرو را پائین بیاورد باعث فروریختن باورهای خودمان می شده است.
ما بدلایلی بسیار به این امر نرسیده ایم و اگر در جاهایی رسیده ایم از آن تن زده ایم که نسبت ما با حقیقت چیست. این پرسش یکی از پرسش های اساسی در تاریخ اندیشه ما بوده است که تا کنون نتوانسته ایم به آن نزدیک شویم. و هنوز نتوانسته ایم به این امر برسیم که حقیقت در وحله نخست چیست و چگونه می توان به آن رسید و در صورت رسیدن تکلیف ما نسبت به آن چیست و باید با آن چه کرد. پرسشی که در همین راستا شکل می گیرد این است که حقیقت گویی آیا در تاریخ ما سابقه ای دارد و اگر ندارد چرا و اگر دارد کجا. حقیقت گویی به این معنا که تمامی آن چه در سویدای ذهنمان است بیرون بریزیم و فاش گویی کنیم. پرسشی دیگر آیا ما برای فاش گویی حقیقت و تمام گویی حقیقت واژه ای داریم. اگر داریم کجاست و اگر نداریم از چه روست.
ما از همان آغاز با دو نهاد روبرو بوده ایم که ما را با دار و درفش یا تکفیر و از آن چه که در ذهنمان می گذشته است باز داشته است بهمین خاطر همیشه گفته ایم زبان سرخ سر سبز را می دهد به باد. پس مدام خود را سانسور کرده ایم، مدام از گفتن آن چه در اعماق روح مان می گذشته است ابا کرده ایم. خب دیوار موش دارد و موش هم گوش دارد اشاره به این ترس تاریخی ما بوده است. همین ترس باعث شده است که ما به ابهام سخن بگوئیم. از شراب و می ساقی حرف زده ایم بگونه ای که هر زمان گرفتار محتسب شدیم بگوئیم این نه آن شراب و می و ساقی عوام که شراب و می و ساقی عرفانی ست که ربطی به ام الخبائث و زنان زیبا روی ندارد.
در این حقیقت گویی ما با چند موضوع سروکار داریم:
کسی که حرف می زند: عامل گفتن یا سوژه مضمون؛ چیزی که گفته می شود؛ باور و نظر گوینده و شنونده رسیدن به حقیقت و دستیابی به آن چه که تاریخاً از ما رو پنهان کرده است امری ساده نبوده است. و این سخت ترین مرحله این فاش گویی نیست. ما برای پیدا کردن شنونده فهیم هم دچار اشکال بوده ایم. اما همه این داستان نبوده است ما برای همان مقداری که به حقیقت دست یافته ایم با خطر و تهدید روبرو بوده ایم. خطر و تهدیدی که با از دست دادن جان مان همراه بوده است.
۱۶۴
فهم هستی
فهم هستی بالاتر از فهم اقتصادی و سیاسی جهان است. عده ای بر این باورند که شاید فهم اقتصادی و سیاسی جهان بتواند کمک کند به این فهم ولی عده ای دیگر برآنند که آدمی باید نخست به فهمی از هستی نائل شود تا بتواند فهم کند انسان بعنوان حیوان کارگر و جهان بعنوان انبار بزرگی از کالا با برچسبی به نام ارزش اضافی یا استثمار بر تمامی آن چه وهن عظیمی بر کرامت های آدمی ست.
۱۶۵
چرایی تکرار تاریخی ما
با نگاهی به تاریخ معاصر می بینیم در تمامی این دوران عمل مردم ما نه مبتنی بر خرد جمعی که در واقع مبتنی بر عواطف و تمایلات بوده است و علت آن هم استبداد شرقی دیرپایی بوده است که فضای تفکر و تعامل افکار را تحمل نمی کرد و به همین خاطر ما با دوره های استبداد و شورش و ناامنی و استبدادی تازه روبرو هستیم و مدام تکرار می شویم و دور خود می چرخیم.
تمایلات ضد اجنبی مردم مسبوق به سابقه برخوردهای تاریخی روسیه و انگلستان و سپس امریکاست و زمینه عینی تاریخی دارد و آن را نمی توان انکار کرد. دخالت های امریکا و انگلستان هم در تدارک کودتای سی و دو و اسناد منتشره از طرف خود آن ها غیر قابل انکار است و این خود برانگیزاننده عواطف ضد امریکایی و انگلیسی شد که در نسل بعدی به شکل گرایش به چپ خود را نشان داد و بنیان این گرایش نه بر اساس مطالعه که بر اساس عواطف بود. حال این که عوامل داخلی و خارجی چگونه از این عواطف بهره برداری خاص خود را کردند بحثی دیگر است.
عامل مهم دیگر که نقشی مهم در تحولات بعدی داشت اصلاحات ارضی بود که باعث شد خیل عظیمی از روستائیان به حاشیه شهرها بیایند و بعداً پیاده نظام اصلی انقلاب را تشکیل دهند و این اقشار از نظر عاطفی بیشتر اسیر عقده های فروخورده خود در مقایسه با اقشار مدرن شهری بودند و آن کسانی موفق شدند که توانستند بر این دو عامل مهم در عواطف مردم تکیه کنند و از آن به سود خود بهره برداری کنند. در یک جامعه توده وار و بدون تشکل و نهادهای علمی پایدار و اسیر استبداد تکرار مجدد این وقایع دور از انتظار نیست.
۱۶۶
انسان و جامعه
انسان به عنوان یک موجود جاندار اجتماعی در مرحله نخست تابع نیازهای جسمانی خود و تابع اصل جستجوی لذت است و غرایز در این سطح از وجود راهنمای اوست. موجود جاندار اجتماعی دارای طرح واره های غریزی برای حفظ نوع زیستی خود است. زنبورها و مورچه ها طبق این غریزه گاه خود را فدای جمع می کنند.
منشا پدید آمدن وجدان همین طرح واره های غریزی برای حفظ نوع انسان است و با شکل گیری آگاهی در انسان خود را به شکل ارزش های اخلاقی نشان می دهد. وجدان و ارزش های اخلاقی اما امری ایستا و ثابت نیستند و در تعامل با محیط مدام در حال تغییرند ولی اصل آن وحدت انسانیت و آگاهی به تکالیف و وظایف مشترک برای زیست همه همنوعان است. زیست در اجتماع در عین دارا بودن فواید زیست جمعی برای تک تک انسان ها همراه با نوعی احساس ترس از دیگران هم هست. که انسان تابع اصل بقاء را به سمت کسب قدرت برای محافظت از خود می راند و ناخودآگاه وی را برای بقای خود تابع اراده برای کسب قدرت و پول می کند که قدرت فردی خود را تقویت کند. در این سطح انسان تابع غرایز به منظور کسب لذت و یا قدرت برای محافظت از خود است.
در سطحی بالاتر در عرصه نا خودآگاه اجتماعی نیز کهن الگوها وسنت هایی شکل می گیرد که بافت اجتماع انسانی را محافظت کند و انسان ها در اجتماع به صورتی ناخود آگاه مجبور به تابعیت از این سنت ها والگوها هستند که بیشتر از طریق تربیت دوران کودکی در ناخودآگاه آنان وارد می شود. اما با رشد آگاهی فردی هر انسانی از این اعمال ناخود آگاه گذر می کند و به فردیت خود با پرسش از چگونگی وجود خویش پی می برد و در این مرحله بر مسئولیت خویش برای حفظ همنوعان آگاه می شود و از تبعیت از اصل لذت و قدرت برای خود گذر می کند و سنت ها و کهن الگوهای فرهنگی برای حفظ اجتماع را نیز به پرسش می کشد و از دست تقدیر و جبر اجتماعی می گریزد و تابع وجدان آزاد خویش می شود و به گستره آزادی وارد می شود و برای شکل دادن به آینده خود و دیگران برای یک امر والا مهیا می شود.
به بیانی فشرده از سیطره قوانین کور غریزی جسم و مکانیسم های روانی و کهن الگوها و سنت های اجتماعی می گریزد و تابع هسته معنوی مرکزی وجود خویش می شود تا آینده خویش را برای یک امر والا و با معنا شکل دهد و سهم خویش را نیز برای ارتقاء زیست همنوعان خویش به جای آورد و از بندهای اکنون وجود خویش رها شود و امکانات امروز را به واقعیت های فردا تبدیل کند تا آن جا که همه اصل اساسی و طلایی اخلاق را در عمل اجرا کنند: «چنان با دیگران رفتار کن که خود دوست داری دیگران با تو رفتار کنند»
۱۶۷
بقاء اجتماع
بقا و تکامل اجتماع انسانی با قانون جنگل و پیروی همه انسان ها از اصل لذت و قدرت و تبعیت از غرایز امکان پذیر نبوده است و پدید آمدن سنت ها و کهن الگوها و سپس قوانین و برآمدن نیروی هیولایی قدرت فرای اراده همه (دولت) برای کنترل اجتماع انسانی ضرورتی تاریخی بوده است که از ابتدا به ابزار دست طبقات حاکم برای سلطه بر همه تبدیل می شود اما این همه ماجرا نیست ما از روی تجارب گوناگون نیک بختی واقعی را در همیاری و خوشبختی همه می دانیم و منشا این دریافت فطری در همان طرح واره های غریزی برای حفظ نوع انسانی است.
طی تاریخ طولانی پیروان اصل لذت و اصل قدرت با در چنگ داشتن قدرت دولت ظاهراً همیشه پیروز ماجرا بوده اند اما به صورتی تجربی و شهودی می دانیم که خوشبخت نبوده اند. چرا؟
شناخت ما از غرایز و مکانیسم های روانی شکل گرفته در بشر و قوانین حاکم بر مناسبات اجتماعی بین انسانها هنوز بسیار ناقص است ولی می توان این فرضیه را به قوت مطرح کرد که این افراد با نقض قوانین زیست درونی و روانی خود و تخریب مناسبات اجتماعی خود دچار تناقضات و جدل هایی می شوند که آن ها را علی رغم آرامش و آسایش ظاهری به کیفری درونی دچار می کند و خوشبختی واقعی از آن ها دریغ می شود و آن ها همچون غریق تشنه در دریا باز به دنبال آب شور لذت و قدرت بیشتر می روند و مدام تشنه تر می شوند.
۱۶۸
قانون ارزش
با شکست دولت رفاه در غرب و فروپاشی سوسیالیسم اردوگاهی و خاموشی گرفتن مبارزات رهایی بخش کشورهای پیرامونی و استقبال از آن چه قبلاً آن را وابستگی می خواندند، دیگر قانون مبادله کالا مبتنی بر ارزش مبادله قانون اصلی جهان شده است. قانون ارزش از افراد خانواده تا نهادهای پیچیده مستقر در جامعه را تحت سیطره خود گرفته است و همه چیز تبدیل به کالا شده است و یا به واسطه یک کالا ارزش خود را بیان می کند. برای حفظ ارزش ها نیز باید به مبادلات کالایی متوسل شد مثل فروش کالاهایی سمبلیک در بازار برای حفاظت از محیط زیست و کودکان بی سرپرست.
معنای اصلی این جهان در قانون ارزش خلاصه شده است و همه برای تامین معاش در گوشه ای از زنجیره تامین مناسبات ایجاد ارزش و تحقق ارزش قرار گرفته اند و ادامه حیات ارزش ها در ذهن انسان ها هم با پرداخت پول برای صنعت تبلیغات میسر شده است صنعتی که این ارزش ها به سطح یک کالا در میان زنجیره بی پایان کالاها تنزل داده است.
ایجاد مناسبات فارغ از این ارزش جهانی که تعیین و تحقق آن کاملا در دست کشورهای متروپل است در گوشه ای از این جهان ناممکن است و لاجرم تغییر این مناسبات امری جهانی است.
آیا یافتن معنایی دیگر برای زیست انسان ها و ارائه قانونی بدیل به جای قانون ارزش برای مناسبات انسانی در شرایط کنونی اصلاً قابل تحقق است؟
اکثریت مخالفان این مناسبات در گذشته اکنون به جبر پذیرفته اند که گریز از این قانون و لاجرم مناسبات سرمایه دارانه میسر نیست. باید روی این پرسش ها بیشتر و بیشتر خم شد.
۱۶۹
فلسفه
فلسفه با پرسش های بنیادین آغاز می شود. پرسش هایی که هدفش رسیدن به درک عمیق تر از مفاهیمی نیست که ما در زندگی روزمره با آن روبروئیم هدفش درکی بنیادین از مفاهیم است.
کار فلسفه ارجاع به مرجعی خاص؛ دینی و غیر دینی نیست. استدلال فلسفی دلایل و مستنداتش را با خود می آورد، در نحوه استدلال و منطقی که بکار می برد و می خواهد با ترازوی عقل و خرد آن را ارزیابی کند نه چیز دیگر.
کار فلسفه جستوجو ست برای رسیدن به بنیادی ترین نوع از ادراک عقلانی پس در جستوجوی خود به چگونگی شناخت می رسد و امکان شناخت و دانستن و ماهیت مشاهده ، تجربه و ادراک .
۱۷۰
تنقیح مفاهیم
ریختن مفاهیم نو در قالب کهنه که سنت بود کاری که در مشروطه شد و از آن بعنوان تقلیل گرایی مفاهیم یاد می شود راهی بسوی آگاهی نبود و اگر این چنین نشان داده شده که راهی به آگاهی دارد این آگاهی کاذب بود.
هرچند بعضی دیگر برآنند که نسل نخست مشروطه خواهان بوجه مصلحت دست به این کار زدند تا جناح راست سنت را نترسانند و با این همه آن جناح تحمل همین حد را نکردد و کار را به جنگ و قتال کشاند تا این که علمای نجف رضایت به مرگ او دادند. بهر روی شکی نمی توان کرد که این تقلیل گرایی راه بجایی نبرد و نتوانست به باطن تجدد راه پیدا کند که پیدا کردنی هم نبود اما باید دست بیک خانه تکانی تاریخی زد.
تنقیح مفاهیم پاکسازی ذهنی ماست. هر چند عده ای بر این باورند که ما هنوز وارد این مرحله نشده ایم.
۱۷۱
زوال اندیشه؛ ماهیت و ریشه هایش
در مورد این که ریشه انحطاط اندیشه ما کجاست، ماهیتش چیست هنوز جمهور علما به درک واحدی نرسیده اند.
نخست مبدأ زمانی آن است. عده ای این مبدا را از حمله مغول می گیرند و عده ای دیگر به دروان خیلی قدیم بر می گردند.
در مورد عامل انحطاط هم درک واحدی نیست. عده ای یک عامل را عمده می گیرند وعده ای دیگر انحطاط را چند عامله می دانند.
در مورد خاستگاه آن عده ای عامل انحطاط را داخلی می دانند و عامل خارجی را کاتالیزور آن به بحساب می آورند و عده ای دگر بر عامل خارجی تکیه می کنند.
پرسش اصلی این است که چرا ما به درک واحدی از تاریخ خود نمی رسیم تا بدانیم خاستگاه و ریشه انحطاط کجاست؟
سه دیدگاه
سه دیدگاه قابل بررسی تا کنون ارائه شده است:
دیدگاه نخست: بر آن است که حمله مغول باعث شد نظام اندیشیدگی ما از بین برود و با حاکم شدن قشری گری جامعه از درون و مغز تهی شود.
ما در قرن پنجم دوران آل بویه با فرصتی برای زایش و بر آمدن روبروئیم اما با آمدن قبایل جنگجوی ترک از طرف خلیفه برای سرکوب جنبش های استقلال طلبانه ایرانی این دوران به پایان خود می رسد و سلاجقه روی کار می آیند. با روی کا ر آمدن سلجوقیان جریانی قشری که در راس آن امام محمد غزالی است سر بیرون می آورند .احیاء علوم دینی غزالی بمعنای پایان دوره خردگرایی ایرانی بود. و جامعه از نظر نظام اندیشگی وارد دوران تصوف می شود. و همین طور می آید تا حکومت دینی قزلباشان صفوی و به خواب رفتن یکباره جامعه در روزگاری که اروپا در حال بیدار شدن و برخاستن است و اوج این انحطاط پادشاهی شاه سلطان حسین صفوی است که در هجوم محمود افغان با پختن آش می خواست لشکریان او را تار و مار کند. و بالاخره مجبور شد از اصفهان خارج شود و تاج بر سر محمود افغان گذارد.
دیدگاه دوم: تاریخ انحطاط و خاستگاه آن را از روزگار بر آمدن زرتشت می داند و دینی شدن پیکره فرهنگی ما را دلیل اصلی انحطاط می داند و حمله مغولان و تازیان را کاتالیزورهای این انحطاط به حساب می آورد.
دیدگاه سوم: این دیدگاه تاریخ و علت انحطاط را حمله تازیان می داند.