سینه کفتری

 


 

سینه کفتری

محمود طوقی

یکی دو روزی از دعوای آقای زرین قلم معلم خوش هیکل زبان مان با میرزا محصل تبعیدی که از رشت آمده بود نگذشته بود که آقای آئینه ای که به تازه گی فامیل خودش را گذاشته بود ادیب فرعلیرضا همسایه دیوار به دیوارمان را برای  خواندن انشاء پای تخته صدا کرد.

همه چیز از آمدن میرزا پسر دو ساله کلاس یازدهم به دبیرستان ما شروع شد . از رشت تبعید شده بود. آن قدر با دبیرانش دعوا کرده بود که دیگر هیچ دبیرستانی در رشت حاضر به ثبت نامش نبود. در اراک کس و کاری داشت که گفته بود بیاید اراک من در یکی از دبیرستان ها ثبت نامش می کنم. با تعهد و ریش گرو گذاشتن پیش آقای حاجباشی مدیر پر جذبه دبیرستان ما ثبت نامش کرده بود. یکی دو ماهی نگذشته بود که تصمیم گرفت پرونده اش را بگیرد برود تهران. بعضی بچه ها که دل پری از آقای زرین قلم داشتند از او خواستند حالا که داری می روی روی آقای زرین قلم را کم کن و برو.

آقای زرین قلم دبیر زبان بود. خوب هم درس می داد، از تهران آمده بود. خوش قیافه و خوش تیپ و خوش لباس بود. اما با این همه کلاس درسش خسته کننده بود و این خسته کننده بودن علت داشت اکثریت قریب باتفاق بچه ها زبان انگلیسی بلد نبودند، جز دو سه نفر بقیه صفر صفر بودند. و همین طور می رفتند برای امتحان نهایی و در آخر با تک ماده کردن و گرفتن نمره بیست و پنج صدم دیپلم می گرفتند و می رفتند بدنبال سرنوشت شان که یا معلمی بود یا کارمندی.

کلاس زبان زنگ آخر بود و آقای زرین قلم بمحض آمدن و بر پا و بر جا دادن درس را شروع کرد. میرزا از جایش بلند شد و شروع کرد به جمع کردن کتاب هایش و سروصدا کردن و پرت کردن حواس بقیه. آقای زرین قلم برگشت و میرزا را دید که بلند شده است و دارد کتاب هایش را جمع و جور می کند. آقای زرین قلم گفت بنشین و سروصدا نکن. میرزا گفت درس دادنت بدرد نمی خورد می خواهم بروم. آقای زرین قلم گفت: بنشین زنگ که خورد برو.
میرزا گفت اگر نخواهم چی. آقای زرین قلم همین طور که کتاب دستش بود به سوی میرزا رفت و با فشار دست او را نشاند و میرزا ناگهان نشست و دو پای آقای زرین قلم را گرفت در میان بازوانش و بلند کرد و به زمین زد. آقای زرین قلم آماده این کار میرزا نبود. کلاس در بهتی توام با ترس فرو رفت. کسی فکر نمی کرد میرزا چنین کاری بکند.

آقای زرین قلم برخاست. کمی خاکی شده بود. لباس هایش را تکاند عینکش را برداشت و روی میزش گذاشت و به میرزا گفت: مرا زمین می زنی. بمن می گویند: جوادطیب. ۱۶ ناحیه تهران درس دادم کسی جرئت نمی کرد نفس بکشد و به طرف میرزا رفت و او را زیر مشت و لگد گرفت. میرزا هم از خود دفاع می کرد. جنگ مغلوبه شده بود.

همه با وحشت از کلاس بیرون رفتیم. با سرو صدای ما دیگر معلم ها بیرون‌ آمدند. اولین نفری که بیرون آمد آقای امینی بود معلم طبیعی مان. تا فهمید چه اتفاقی افتاده است کتش را درآورد و به  من داد. و گفت مواظب کتم باش تا به این بچه گستاخ یک هوک چپ بزنم تا هم نانش بشود و هم آبش. آقای امینی روی کت و شلوارش خیلی حساس بود و هر سال در اولین روز کلاس از دو چیز حرف می زد. نخست مرتب بودن و مواظبت از لباس های مان و این که کت و شلواری که به تن دارد کت و شلوار دامادی اوست که سیزده سال پیش خریده است و دوم درس خواندن. و همیشه می گفت: عمواوغلی! اگر درس نخوانید یک هوک چپ بهتان می زنم که تا سه ماه در کما باشید. آن طور که بچه ها می گفتند در جوانی بوکسور بوده است. بقیه معلم ها هم که متوجه زد و خورد می شدند یکی یکی می رفتند کمک آقای زرین قلم. میرزا شده بود توپ فوتبال معلم ها. شانسی که میرزا داشت این بود که‌ آن روز آقای حاجباشی در اداره فرهنگ جلسه داشت و نبود وگرنه حساب میرزا با کرام الکاتبین بود و تکه بزرگه اش گوشش بود.

آن روز گذشت میرزا هم با پرونده ای که زیر بغلش گذاشته بودند رفت. و رابطه خوبی که بین بچه ها و معلم ها بود بهم خورد.

آقای ادیب فر بار دیگر اسم علیرضا را خواند تا برای خواندن انشاء پای تخته برود.
علیرضا در همه درس ها افتضاح بود اما انشایش از همه افتضاح تر بود. کمی این پا و آن پا کرد. نمی دانست که چه بکند. انشایش را مثل همیشه ننوشته بود و منتظر بود که من مثل همیشه بروم انشاء بخوانم و تمامی ساعت را پر کنم.
آقای ادیب فر گفت: سریع تر وقت کلاس را نگیر. علیرضا دفترش را برداشت و کمی این پا و آن پا کرد و سلانه سلانه پای تخته رفت. آقای ادیب فر وقتی راه رفتن علیرضا را دید. ساعتش را باز کرد و گفت: ماهی سیصد و پنجاه تومان حقوق این همه خواری و خفت ندارد که به شاگرد بگویی برو انشایت را بخوان دو ساعت طول بکشد تا بلند شود و بعد سینه اش را بدهد جلو و با راه رفتن لاتی بخواهد معلمش را مرعوب کند. و در حالی که به پای تخته می رفت به علیرضا گفت: از خودت دفاع کن و تا می توانست علیرضا را زد و از کلاس بیرون انداخت.علیرضا کتک خورد و از خود هیچ دفاعی نکرد.

صدا از دیوار در می آمد از کسی بیرون نمی آمد. دلم برای علیرضا سوخت. علیرضا گناهی نداشت تنها گناهش این بود که انشایش را ننوشته بود. آقای ادیب فر حسابی عصبانی بود و شروع کرد به قدم زدن و بالا و پائین رفتن در کلاس. من با ترس و لرز بلند شدم و گفتم: آقا اجازه و آقای ادیب فر گفت: بفرمائید.
گفتم: آقاعلیرضا منظوری نداشت. انشایش را ننوشته بود بهمین خاطر این پا و آن پا می کرد می خواست یک جوری به شما بگوید که فرصت نشد. راه رفتن اش هم همینطور است به او می گویند سینه کفتری چون موقع راه رفتن سینه اش را می دهد جلو. قصد بدی نداشت. و نشستم . ترس بدی به سراغم آمد و فکر می کردم همین الان آقای ادیب فر می آید و مرا هم با مشت و لگد از کلاس بیرون می اندازد. سکوت بدی به کلاس حاکم شد. همه منتظر واکنش آقای ادیب فر بودند. آقای ادیب فر کمی صدایش را صاف کرد. معلوم بود حرف زدن برایش سخت است. گفت: برو دنبالش. ببرش دستشویی سر و صورتش را بشوید و بیاورش کلاس.

رفتم دنبال علیرضا که داشت با دستمالش خون بینی اش را پاک می کرد. گفتم: آقا گفت برو سر و صورتت را بشور و برگرد کلاس.
علیرضا آبی به صورتش زد و لباس هایش را مرتب کرد و با هم برگشتیم به کلاس. هر دو چشم مان به آقای ادیب فر بود تا اجازه بدهد بنشینیم. آقای ادیب فر جلو آمد و صورت علیرضا را بوسید و گفت: بنشینید. نمره انشای هر دویتان را دادم بیست.
——————

منبع: اخبار روز