کنکاشی در خوانده ها و شنیده ها – قسمت شانزدهم

 


 

 

کنکاشی در خوانده ها و شنیده ها
قسمت شانزدهم

محمود طوقی

 

۱۲۹
مهاجرت

مهاجرت پدیده بغرنجی است. نمی توان بر ماندن و یا رفتن حکمی محکم داد. باید دید آن که می رود و آن که می ماند برای چه می رود و برای چه می ماند.
آن چه در دوران کنونی نه قبل بر رفتن سایه می افکند وضعیت معیشت و آینده کاری و تحصیلی فرزندان است. دوران قبل دوران جان بدر بردن و رفتن به منطقه امن بود و رفتن نمی توانست مورد نقد قرار بگیرد. اما امروز داستان چیز دیگری ست.  اگر هدف بهروزی مردم این سرزمین باشد بدون عذری محکم و موجه نمی شود گذاشت و رفت و ثروت های مادی و معنوی و نیروی انسانی غیر قابل جبران را از این خاک به بیرون برد. رفتن باید استثنایی بر قاعده ماندن باشد اما متاسفانه امروز رفتن یک قاعده شده است و همه دنبال توجیهی موجه برای رفتن اند.

نمی توان افسوس این نیروهای ارزشمند انسانی را نخورد که از این خاک می روند و دیگر بر نمی گردند و سرزمین مادری را از حیث بنیه فکری و دانش فقیر و فقیرتر می کنند. با آنانی هم که رفته اند و در جایی خوش آب و هوا رحل اقامت افکنده اند چه می توان گفت. آنانی که فکر می کنند سهم خود را برای میهنی که یک وجبش از آنان نبوده است ادا کرده اند و حق خود و فرزندان آنان است که در جایی آسوده زندگی کنند. تنها باید سکوت کرد و از دلتنگی ها و دلشکستگی های خود با دیگران چیزی نگفت. اما نباید یک نکته را فراموش کرد هژمونی فکری زمانی نصیب ما می شود که برای بهروزی مردم در صف مقدم مایه گذاری باشیم.

۱۳۰

بالاخره این ویروس لعنتی دست از سر ما برداشت و قرنطینه خانگی ما تمام شد. اما وقتی خوب نگاه می کنم می بینم دهه هاست ما در قرنطینه خانگی هستیم. نمی دانم واقعا آدم های شبیه ما چند درصد این جامعه هستند؟
دست غدار روزگار در این دهه ها تا توانست ارتباط بین نسل قبل و نسل بعدی را گسست. با هر آن چه که در بنیه داشت از تبلیغات منفی بگیر تا زندان و تبعید و ترس و ارعاب بلاانقطاع همه را مجبور کرد در پیله شخصی خود محصور شوند. تجربه های تلخ و تکرار آن در مورد افراد گوناگون در طی دهه های  گذشته این تصور را در ذهن ها ساخت که در این پیله نیز تنها نیستند و مدام چشمی آن ها را می پاید. پیام های ارعاب نمادین در این دوران مدام صادر شدند تا مدام به اذهان یادآور شوند که در همه جا آن ها حضور دارند تا همه چیز همان باشد که آن ها می خواهند سلول های تک افتاده در یک زندگی حلزونی.

آیا تمامی ماجرا همین است؟ بنظر نمی رسد چنین باشد.

۱۳۱
سازماندهی

پیوستن به حزب برای همه مکانیسم اعتقادی و ایدئولوژیک ندارد. بلکه برای پیشبرد اهدافی است که تصور می شود در حزب آسان تر صورت می گیرد. پس آن چه در وحله نخست توده ها را مجاب می کند تا به حزب بپیوندند تئوری حاکم بر حزب نیست عمل حزب است که باعث انتخاب حزب توسط توده و طبقه می شود. کار حزب چیزی نیست جز سازماندهی و سازماندهی یک امر دو جانبه است: سازماندهی و سازمانیابی که خود بر دو وجه است:
سازماندهی اعضاء حزب که عناصر ایدئولوژیک حزبند و بخش دیگر سازماندهی مربوط به کسانی است که عناصر ایدئولوژیک نیستند و ممکن است بعداً بشوند ولی حالا به حزب پیوسته اند تا در مورد امر مشخصی مبارزه کنند. در این بخش ما با دو نوع سازماندهی روبروئیم؛ سازماندهی موردی که حول موضوع مشخصی صورت می گیرد و سازماندهی عرصه ای که بر می گردد به سازمان های جنبی حزب.

حزب از دل این گونه فعالیت هاست که به درون جامعه راه باز می کند و این حلقه اصلی در اجتماعی شدن حزب است.

۱۳۲
داستان سه یار دبستانی

داستان سه یار دبستانی را ادوارد فیتز جرالد در دیباچه انگلیسی رباعیات خیام بدین شکل آورده است:
می گویند خواجه نظام الملک وزیر معروف سلجوقیان و حسن صباح داعی بزرگ اسماعیلی و حکیم عمرخیام هم درس بودند و عهد کردند اگر در آینده هر کدام به جایی برسند رعایت دیگران را بکنند. هنگامی که خواجه وزیر شد فرمانروایی نیشابور و اطراف را به خیام سپرد اما خیام نپذیرفت و گفت سودای ولایت ندارد. پس خواجه ماهیانه ده هزار دینار مستمری برای او تعیین کرد. و حسن صباح را هم مقامی نیکو داد اما کمی بعد بین این دو اختلاف افتاد و خواجه توانست حسن صباح را از کار برکنار کند. حسن کینه خواجه را بدل گرفت و سوگند خورد او را بکشد و کشت.

اولین کتابی که این داستان را نقل می کند وصایای خواجه نظام لملک است که کتابی است مجعول که در قرن نهم توسط یکی از منسوبان خواجه نوشته شده اما به نام خواجه تالیف شده است.

راوی دوم خواجه رشید الدین فضل الله است در جامع التواریخ خود که با استناد به یکی ازکتب اسماعیلیه موسوم به «سر گذشت سیدنا» این داستان را تکرار می کند. بنظر می آید این داستان بطور کل برساخته کسی و کسانی است و جعلی است. کافی است نگاهی بکنیم به تاریخ و محل تولد و برنایی هر کدام تا ببینیم کجای این داستان لنگ است.

خواجه در سال ۴۰۸ هجری در بیهق بدنیا آمد و در طوس تحصیل کرد بهمین خاطر به خواجه نظام الملک طوسی معروف شد.
حسن صباح در سال ۴۴۵هجری در قم بدنیا آمد و در همان جا تحصیل کرد. و خیام در سال ۴۴۰ هجری در نیشابور بدنیا آمد و در همانجا برنا شد. و بیش از سی سال بین خواجه و آن دو اختلاف سنی وجود دارد. و باقی قضایا که منطبق با مستندات تاریخی نیست.

خواجه نظام که بود
نام اصلی او ابوعلی حسن بود و نام پدرش ابوالحسن علی بود از دهقان زادگان بیهق؛ دهقانان در آن روزگار به کوچک مالکان اطلاق می شد که نقش مهمی در تحولات سیاسی و فرهنگی داشتند. در شهر طوس درس خواند بهمین خاطر به طوسی معروف شد. پدرش از دیوانیان خراسان بود و خود نیز بیست ساله بود که شغل دیوانی گرفت. در ۲۱ سالگی به خدمت سلجوقیان در آمد و ده سال در خدمت چغری بیگ در مرو بود. بعد از مرگ طغرل، آلب ارسلان جانشین وی شد و ستاره بخت خواجه درخشیدن گرفت. که با برکناری عمیدالملک کندری با تحریک او انجام شد و او بجای کندری وزیر آلب ارسلان شد. با مرگ آلب ارسلان ملکشاه ۱۸ ساله به سلطنت رسید و خواجه همه کاره امپراطوری بزرگ سلجوقیان شد. و مدت ۲۹ سال وزارت آلب ارسلان و ملکشاه را در دست داشت. خواجه مردی کاردان و طالب دانش بود و خود نیز دستی به کتابت داشت. مدارس نظامیه در سراسر امپراطوری از جمله کارهای اوست.

ترور خواجه
در واپسین دوران سلطنت ملک شاه بین او وخواجه اختلافی پیش آمد و ستاره بخت خواجه غروب کرد و از کار برکنار شد. در این زمان خواجه در بروجرد زندگی می کرد.
در ۱۲ رمضان سال ۴۸۵ هجری ابوطاهر ارانی در لباس اهل تصوف به او نزدیک شد و عریضه ای داد. خواجه عریضه را گرفت و بوطاهر خواجه را کاردی زد. نگهبانان خواجه بوطاهر را امان ندادند و خواجه در فردای آن روز درگذشت در حالی که ۷۷ سال داشت. برخی ترور او را به ترکان خاتون زن ملکشاه نسبت می دهند و عده ای دیگر تاج الملک قمی وزیر که جای او را گرفته بود را در این ترور دخیل می دانند. اما جمهور تاریخ نویسان این ترور را به حساب  فرقه اسماعیلیه گذاشته اند.

۱۳۳
توده ای شدن حزب

حزب با تئوری و منزه طلبی توده ای نمی شود با شرکت در پراتیک اجتماعی توده ای می شود. پیشروی های حزب، حزب را در تابلوی انتخاب توده و طبقه می گذارد. و به آن ها نشان می دهد که در این یا آن نبرد اجتماعی می توانند به این حزب تکیه کنند. حزب برای کارش نیازمند تئوری ست اما در نهایت قدرت جاذبه حزب در پراتیک اجتماعی حزب است. حزب در عرصه  قدرت عملی حزبی اجتماعی می شود. اما این بمعنای بی نیازی حزب از تئوری نیست. این تئوری است که به حزب قدرت عمل می دهد. و این عمل است که تئوری را در جامعه متحقق می کند و در جامعه نمایش می دهد و این نمایش باعث جذب دیگران به حزب می شود. حزب در پراتیک سازمان می دهد و در پراتیک نیرو جذب می کند و در پراتیک دیگران را به کمونیسم جذب می کند. در حزب بحث تقدم تئوری و عمل نیست. بحث دیالکتیک عمل و تئوری ست.

۱۳۴
ترانه های عامیانه

گنجشکک اشی مشی
لب بوم ما نشینی
بارون می آد و تر می شی
برف می آد، گندله می شی
می افتی تو حوض نقاشی
کی در می آره؟
فراشباشی
کی می کُشه؟
قصاب باشی
کی می پزه؟
آشپز ناشی
کی می خوره؟
ملاباشی

سازندگان این ترانه ها مردمند و علت خلق این ترانه ها بیان خواسته ها و آرزوها و درد دل های آدم های کف خیابان است که بدون تکلف و بدون رعایت قواعد شعری بر زبان آورده اند. زبان این ترانه ها ساده و طبیعی است و این به معنی آن نیست که در پشت آن فکری اخلاقی یا فلسفی جا خوش نکرده باشد. زمان سرودن این ترانه ها قدیم است. در روزگاری که هنوز آدمی به مرحله تمدن نرسیده است و در مرحله توحش است. اما صاحب این احساس است که باید نیاز و احساسش را به دیگری منتقل کند و شعر تنها راهی است که در آن روزگار به کار انسان می آمد.

۱۳۵
مرض ایرانی

مرضی است که ریشه در فرهنگ ما دارد. فردی در زمینه ای حرف هایی جدی می زند جامعه هم می پذیرد و تقدیرمی کند وناغافل طرف را اسب برمی دارد که او در همه عرصه ها استاد است و باید اظهار نظر کند.

نگاه کنیم و ببینیم شفیعی کدکنی شاعر و استاد ادبیات چه می گوید:
من هیچگاه سیاسی نبوده ام ولی متجاوز از شصت سال ناظر دقیق و پر حوصله جریان های سیاسی در ایران بوده ام. به تجربه دریافته ام که روشنفکران ما، غالباً فاقد «تقوای سیاسی»اند. به اندک خشم و نفرتی، حتی شخصی، انواع تهمت ها را به طرف مقابل می زنند. آن ها نیز به تأثیر ناگزیر «ساختار ساختارها» گرفتار «حجیّت ظن»اند و این است مایه اصلیِ بدبختیِ تاریخیِ ما.
استاد کدکنی سیاسی نیست اما نقد آدم های سیاسی را می کند و می گوید آن ها بی تقوایند چرا؟ چون بهم دیگر فحش می دهند. آیا بی تقوا بودن که استاد نثار همه روشنفکران می کند فحش نیست. این که همان شیوه نامرضیه ایست که استاد به نقد آن بر خاسته است. مگر آن که بدان جا برسیم که دیگران اگر فحش بدهند بد است اما من بد هم بد نیست.

مولوی شعر معروفی دارد بدین مضمون:
پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود
مولوی در بیت بالا استدلال و شیوه استدلالیون که فلاسفه باشد را رد می کند ولی در بیت بعد خودش متوسل به استدلال می شود. این را می گویند یک بام و دو هوا. دیگران اگر استدلال بکنند غلط است من اگر استدلا ل بکنم بلا اشکال است.

کلیپی دیگر از کلاس درس استاد در فضای مجازی است که شاگردان نظر استاد را در مورد شجریان می پرسند. استاد شکسته نفسی می کند و می گوید: من که یک شنونده عادی موسیقی هستم نمی توانم در مورد شجریان که استاد تمام موسیقی است نظر بدهم. استاد متوجه این تناقض نمی شود که وقتی می گوید: شجریان خدای موسیقی است دارد نظر می دهد و این با ابتدای سخن که می گوید من نمی توانم نظر بدهم منافات دارد.